پنگوئن کوچولوهای سرزمین برفی!
پنگوئن ها حیوانات بسیار دوست داشتنی هستند که به صورت دسته جمعی زندگی می کنند. می دانید چرا؟ چون جوجه پنگوئن ها دور هم جمع می شوند تا بدنشان را گرم نگه دارند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1397/05/02 ساعت 08:00
در سرزمین برفی، میمی، دی دی و لی لی سه پنگوئن کوچولوی شیطون، با خانواده پنگوئن ها زندگی میکردند.
سه تایی یک روز مثل همیشه رفتند کنار دریاچه همیشه یخ زده و مشغول بازی شدند، سه تایی به دنبال هم میدویدند و با هم برف بازی میکردند و می خندیدند.
بعد از کلی بازی خسته شدند و سه تایی کنار هم دراز کشیدند و شروع کردند به تماشای ابرها، اما ناگهان صدایی شنیدند، یک صدا شبیه صدای گریه. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کردند صدا از پشت درخت کاج بزرگ کنار دریاچه بود، پس سه تایی آرام آرام رفتند کنار درخت و دیدند یک آدم برفی اونجاست و داره گریه میکند!
میمی از او پرسید: «چی شده آدم برفی، چرا داری گریه میکنی؟» آدم برفی گفت: «من سردمه.»
دی دی با تعجب گفت: «سردته؟ مگه تو آدم برفی نیستی؟» آدم برفی با دلخوری جواب داد: «چه ربطی داره؟ منم بدون لباس تو این همه سرما سردم میشه دیگه. ببینین شما چقدر لباسهای قشنگ دارین…»
لی لی به میمی و دیدی گفت: «بچهها بدویین بریم.»
سه پنگوئن به هم نگاه کردند و چشمکی زدند. بعد هم به آدم برفی گفتند که منتظرشان باشد تا برگردند.
آنها دویدند به سمت خانه و یکی از شال های کهنه مادرشان را برداشتند. کلاه قدیمی بابا بزرگ را هم قرض گرفتند و رفتند پیش آدم برفی.
وقتی شال را به گردن آدم برفی بستند و کلاه را سرش گذاشتند او خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خندیدن. آدم برفی دیگر سردش نبود و تازه یک عالمه لباسهای قشنگ هم داشت.
مطالب مرتبط:
جوجه نازی
دوست عجیب
گاو بادان پرنده
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع: niniban.com
سه تایی یک روز مثل همیشه رفتند کنار دریاچه همیشه یخ زده و مشغول بازی شدند، سه تایی به دنبال هم میدویدند و با هم برف بازی میکردند و می خندیدند.
بعد از کلی بازی خسته شدند و سه تایی کنار هم دراز کشیدند و شروع کردند به تماشای ابرها، اما ناگهان صدایی شنیدند، یک صدا شبیه صدای گریه. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کردند صدا از پشت درخت کاج بزرگ کنار دریاچه بود، پس سه تایی آرام آرام رفتند کنار درخت و دیدند یک آدم برفی اونجاست و داره گریه میکند!
میمی از او پرسید: «چی شده آدم برفی، چرا داری گریه میکنی؟» آدم برفی گفت: «من سردمه.»
دی دی با تعجب گفت: «سردته؟ مگه تو آدم برفی نیستی؟» آدم برفی با دلخوری جواب داد: «چه ربطی داره؟ منم بدون لباس تو این همه سرما سردم میشه دیگه. ببینین شما چقدر لباسهای قشنگ دارین…»
لی لی به میمی و دیدی گفت: «بچهها بدویین بریم.»
سه پنگوئن به هم نگاه کردند و چشمکی زدند. بعد هم به آدم برفی گفتند که منتظرشان باشد تا برگردند.
آنها دویدند به سمت خانه و یکی از شال های کهنه مادرشان را برداشتند. کلاه قدیمی بابا بزرگ را هم قرض گرفتند و رفتند پیش آدم برفی.
وقتی شال را به گردن آدم برفی بستند و کلاه را سرش گذاشتند او خیلی خوشحال شد و شروع کرد به خندیدن. آدم برفی دیگر سردش نبود و تازه یک عالمه لباسهای قشنگ هم داشت.
مطالب مرتبط:
جوجه نازی
دوست عجیب
گاو بادان پرنده
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع: niniban.com