تبیان، دستیار زندگی

شیخ شریف تا لحظه جداشدن سرش ذکر می‌گفت

آن موقع من یك جوان 21 ساله، ورزشكار و قوی هیكل بودم و شیخ یك عاقله مرد لاغر اندام كه به زور 60 كیلو می‌شد، اما با دل و جرئت و پرجذبه بود. مرام و منشش باعث شد مریدش شوم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
جانباز عبدالرضا آلبوغبیش


نام خرمشهر در تاریخ دفاع مقدس دومی ندارد! هرچه از روزهای مقاومت و آزادسازی‌اش بخوانیم و بشنویم باز خاطرات بكر و شگفت‌انگیزی دارد كه غافلگیرمان كند. ماجرای شهادت شیخ شریف قنوتی از جنس همین حكایت‌هاست. این شهید تنها چند دقیقه اسیر عراقی‌ها می‌شود، اما در همین مدت كم آنچنان شجاعت و صلابتی نشان می‌دهد كه دشمن وادار می‌شود برای پوشاندن حقارتش او را به طرز فجیعی به شهادت برساند. كسی كه این ماجرا را دیده و برای تاریخ تعریف كرده، عبدالرضا آلبوغبیش است كه همراه شیخ اسیر می‌شود، 13 گلوله می‌خورد و به طرز معجزه آسایی زنده می‌ماند تا امروز روایتگر حماسه‌آفرینی یك روحانی انقلابی باشد. در سالروز آزادسازی خرمشهر، گفت‌وگو با جانباز عبدالرضا آلبوغبیش را پیش‌رو دارید.

چند سال پیش كتابی از زندگینامه شما منتشر شده است به اسم «جای امن گلوله‌ها». این گلوله‌ها كجا هستند كه جایشان امن است؟
(می‌خندد) موضوع گلوله‌ها به ماجرای شهادت شیخ شریف قنوتی برمی‌گردد. عراقی‌ها بعد از شهادت ایشان، من را به رگبار بستند و 12 گلوله به تنم اصابت كرد. از قبل هم كه یك گلوله به زانویم خورده بود. خواست خدا بود كه زنده ماندم. الان چهار تا از این گلوله‌ها یكی در نزدیك قلبم، دیگری كنار ستون فقرات گردنم و دو تای دیگر در كتفم جا خوش كرده‌اند.
اولین بار شیخ را كجا دیدید؟
در همان دوران مقاومت خرمشهر در مسجد جامع او را دیدم. ایشان با خودش مقداری اقلام و غذا برای كمك به رزمندگان آورده بود. شیخ از روحانیون شناخته شده انقلابی بود كه قبل از پیروزی انقلاب به نمایندگی از طرف حضرت امام اقدام به روشنگری مردم می‌كرد. در ماجرای مقاومت خرمشهر بنده چون اهل ماهشهر بودم و در خرمشهر هم زندگی می‌كردم، از اولین روزها وارد معركه شده بودم. یك گروه داشتم كه همراه این گروه در سه راه پلیس با دشمن درگیر می‌شدیم. چون وارد نبودیم، شب‌ها برای استراحت خط را رها می‌كردیم و به داخل شهر می‌آمدیم. یكی از همین دفعات كه به نظرم چهارمین روز از شروع جنگ بود، شیخ را در مسجد جامع دیدم. ایشان همراه شهیدان اقارب‌پرست و امان‌الهی سعی می‌كردند گروه‌های كم تجربه را ساماندهی كنند. شهید اقارب‌پرست و شهید امان‌الهی ارتشی بودند و با فنون جنگ آشنایی داشتند. شیخ هم كه روحانی بود، شخصیتش باعث جذب بچه‌ها می‌شد. خلاصه از همان زمان تا لحظه شهادت، شیخ را همراهی كردم.
یعنی در همان برخورد اول شیفته منش شیخ شریف شدید؟
بله، شاید خدا نوری در وجود ایشان قرار داده بود كه بنده را جذب كرد. آن موقع من یك جوان 21 ساله، ورزشكار و قوی هیكل بودم و شیخ یك عاقله مرد لاغر اندام كه به زور 60 كیلو می‌شد، اما با دل و جرئت و پرجذبه بود. مرام و منشش باعث شد مریدش شوم. شیخ در هیچ واقعه‌ای وارد نمی‌شد مگر آنكه خودش جلوتر از رزمنده‌ها عمل می‌كرد. در وجودش ترس نداشت. خیلی وقت‌ها یك چوب دست شیخ می‌دیدم كه همان سلاحش بود. البته گاهی هم اسلحه گرم دستش می‌گرفت، اما نفس وجود او در خط مقدم به رزمنده‌ها روحیه می‌داد. وقتی می‌دیدیم این روحانی چهل و چند ساله با آن هیكل نحیفش از دشمن ترس ندارد، ما هم روحیه می‌گرفتیم.
گفتید كه از اولین روزهای مقاومت در خرمشهر بودید، چه چیزی باعث می‌شد جوان‌هایی مثل شما اینطور در برابر دشمنی بایستند كه از همه نظر دست برتر را داشت؟
ما انقلاب را از خودمان می‌دانستیم. مثل خانه‌ای كه با دست خودت می‌سازی و برای ماندگاری‌اش از آن محافظت می‌كنی. بنده از یك سال قبل از پیروزی انقلاب به واسطه آشنایی با دوستانی چون یونس محمدی و سایر بچه‌های انقلابی، با حضرت امام و اندیشه‌های ایشان آشنایی داشتم. فعالیت انقلابی می‌كردیم و بعد از انقلاب هم سعی كردیم همچنان در صحنه باشیم. برای ما بچه‌های خوزستان جنگ حداقل 10 روز قبل از شروع رسمی‌اش در شلمچه آغاز شده بود. از همان زمان وارد میدان جنگ شدیم تا اینكه رفته‌رفته دشمن به داخل مرز رسوخ كرد و ایام مقاومت خرمشهر شكل گرفت. واقعاً رزمنده‌ها با دست خالی دشمن را زمینگیر كرده بودند. بهترین سلاح‌های ما برنو و ژ. 3 و دو قبضه آرپی جی و یك قبضه توپ 106 بود. در آن طرف دشمن از انواع و اقسام سلاح‌های مدرن بهره می‌برد.
در صحبت‌هایتان اشاره كردید كه ورزشكار بودید. در چه رشته‌ای فعالیت می‌كردید؟
من بوكسور بودم. بدن قوی داشتم و شاید همین قدرت بدنی‌ام باعث شد در ماجرای اسارتمان همراه شیخ زنده بمانم.
اولین بار كه ماجرای اسارت شما را شنیدم این سؤال برایم پیش آمد كه چطور به دست عراقی‌ها افتادید؟ مگر موقعیت دشمن را نمی‌دانستید؟
عراقی‌ها وقتی 21 مهرماه وارد پلیس راه خرمشهر شدند و به اولین دیوارهای شهر دست پیدا كردند همان زمان از سمت پادگان دژ وارد شدند تا با یك حمله گازانبری خودشان را داخل شهر برسانند. از اینجا تا خیابان 40 متری كه ما آنجا اسیر شدیم، دو كیلومتر راه بود. با تسلط آنها به خیابان 40 متری فقط یك بخش كوچك شهر در اختیار مدافعان قرار می‌گرفت. وقتی دشمن به دروازه‌های شهر رسید، اوضاع شهر وخیم شد. جنگ كوچه به كوچه و حتی خانه به خانه شروع شد. دیگر نمی‌شد فهمید در پس این خانه چه چیزی انتظارت را می‌كشد. جالب است روز حادثه كه 24 مهر ماه بود، ما صبح تقریباً ساعت 11 از همین خیابان 40 متری عبور كردیم، اما دو، سه ساعت بعد كه برگشتیم همان جا (40 متری) اسیر عراقی‌ها شدیم.
یعنی در همان دو، سه ساعت عراقی‌ها خودشان را به 40 متری رسانده بودند؟ آن روز چه اتفاقی افتاد؟
یكسری سلاح و مهمات از ماهشهر با یك ماشین10 چرخ آورده بودند كه قرار شد من و شیخ آنها را به آبادان ببریم تا در هرج و مرج خرمشهر به دست دشمن نیفتد. سلاح‌ها را به پاسگاه ژاندارمری امیرآباد كنار بیمارستان طالقانی بردیم و به مسئولش گفتیم هر كس با امضا و معرفی ما آمد به او سلاح بدهید. ایشان هم قبول كرد. سربازهای پاسگاه، سیب‌زمینی درست كرده بودند. به ما هم دادند و مثل ساندویچ لای نان پیچیدیم و دوباره به طرف خرمشهر برگشتیم. شیخ بین راه حرف عجیبی زد. گفت شاید این آخرین غذایی باشد كه می‌خورم و آنقدر زنده نمانم كه شام بخورم. حرفش را خیلی جدی نگرفتم. بین راه روی پل، بهمن مظاهری و تعدادی از دوستانم را دیدم كه از ماهشهر و هندیجان آمده بودند. سلام علیك كردیم و شیخ گفت چرا شما دارید خرمشهر را تخلیه می‌كنید؟ آنها هم گفتند برای كاری می‌رویم و برمی‌گردیم. بعدها فهمیدم بلافاصله بعد از رفتن ما یك گلوله خمپاره می‌آید و بهمن مظاهری را مجروح می‌كند. خلاصه از كنار فرمانداری به خیابان 40 متری رفتیم. آنجا ناگهان به طرف ما تیراندازی شد و عده‌ای داد زدند:«قف... قف» یعنی بایستید. من كه پشت فرمان بودم توجهی نكردم و به سرعت راندم، اما با آرپی‌جی به عقب ماشین زدند و اتومبیل ما واژگون شد.
در این تیراندازی‌های اولیه مجروح هم شده بودید؟
بله، من یك گلوله به پایم خورده و كاسه زانوی راستم را بلند كرده بود. شیخ هم گلوله خورده بود، اما توانست روی پایش بایستد. عراقی‌ها بیشتر متوجه ایشان بودند. هلهله می‌كردند و فریاد می‌زدند:«اسرنا الخمینی! اسرنا الخمینی!» ما یك خمینی را اسیر كرده‌ایم. بعد هر دوی ما را به شدت كتك زدند. سه، چهار متر با شیخ فاصله داشتم. شیخ الله‌اكبر می‌گفت و شجاعتش بعثی‌ها را عصبانی كرده بود. عراقی‌ها با اسلحه به پاشنه پای راست شیخ شلیك كردند ولی همچنان با صلابت ایستاد و با عربی دست و پا شكسته به آنها گفت شما هم مثل من مسلمان هستید... به خودتان بیایید... عراقی‌ها كه مقاومت و شجاعت شیخ را دیدند، به شدت او را كتك زدند. شیخ تكبیر می‌گفت و آنها می‌زدند. روی زمین می‌افتاد ولی دوباره برمی‌خاست و می‌گفت امروز خمینی، همانند حسین زمان و صدام یزید زمان است. از زیر پرچم یزید بیرون بروید... یكی از عراقی‌ها كه فرمانده آنها هم بود، سرنیزه‌اش را به شقیقه شیخ فرو برد و چرخاند. از شیخ فقط آیه «انا لله و انا الیه راجعون» شنیده شد. بعد شیخ تكبیر گفت و آن ملعون با همان سرنیزه كاسه سرشیخ را جدا كرد. جمجمه‌اش را از جای عمامه برداشت و مغز سر شیخ نمایان شد. بعد پیكرش به آرامی به حالت نشسته روی زمین افتاد و شهید شد. عراقی‌ها هم داد می‌زدند كه ما خمینی كشتیم. خمینی كشتیم...!
بعد از شهادت شیخ با شما چه كردند؟
یك عراقی بود كه دوستش او را عدنان صدا می‌كرد. بعد از شهادت شیخ، عدنان اسلحه‌اش را به سمت من گرفت و مسلح كرد. من ناخودآگاه از جا بلند شدم و پشت به او كردم. الان كه فكرش را می‌كنم می‌گویم كاش مستقیم رو به‌رویش می‌ایستادم و پشت به دشمن نمی‌كردم. به هرحال عدنان مرا به رگبار بست و 12 گلوله به بدنم اصابت كرد. هشت، 9 ساعت روی آسفالت افتادم و با تاریكی هوا سردار قربانی و گروه همراه ایشان مرا بیهوش پیدا كردند و به بیمارستان رساندند. گویا من برای یك لحظه به هوش آمده و به رزمنده‌ها گفته بودم كه عراقی‌ها در خانه‌های اطراف پنهان شده‌اند. آنها هم بسیاری از عراقی‌ها را به درك واصل كرده بودند.
به رغم چنین مجروحیتی باز در جبهه حضور پیدا كردید؟
یك هفته بعد باز در منطقه بودم! چهار، پنج روز بیهوش بودم و بعد كه به هوش آمدم از بچه‌ها خواستم مرا از بیمارستان بدزدند و به میدان نبرد ببرند. آن موقع شهر سقوط كرده بود و ما این طرف كارون موضع گرفته بودیم. من گفتم اگر اینجا روی تخت می‌خوابم حداقل می‌توانم از این طرف شط دیده‌بانی كنم. حسین فخری از مداحان معروف كشورمان به همراه تعداد دیگری از بچه‌ها شبانه من را از بیمارستان روی یك ویلچر دزدیدند و به كوت شیخ بردند. یك مدت آنجا دیده‌بانی می‌كردم تا اینكه در ماجرای ذوالفقاریه و رسوخ عراقی‌ها به آبادان باز اسلحه به دست گرفتم و با دشمن جنگیدم.
گویا شما در عملیات الی‌بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر هم حضور داشتید؟
بله،لطف خدا بود كه توانستم در این عملیات حضور پیدا كنم. من ساعتی بعد از فتح خرمشهر وارد آنجا شدم. شهری كه دشمن همه چیزش را ویران كرده بود. عراقی‌ها حتی شیرآلات را از خانه‌ها كنده و با خودشان برده بودند. روز فتح خرمشهر برای اولین بار بود كه فهمیدم گریه شوق چه طعمی دارد. آنقدر گریه كردم كه فكر نمی‌كردم در طول عمرم چنان از شوق گریه كرده باشم. خرمشهر، شهر ما تكه‌ای از وطن ما، پس از 19 ماه اشغال آزاد شده بود.


منبع: روزنامه جوان