«هامون، زهکَلوت، و آن حوالی» از دید نویسنده انقلاب
زنده یاد امیرحسین فردی را بیشتر به دلیل رمانهایی که نگاشته میشناسند، رمانهایی هم چون «اسماعیل»، «گرگسالی»، «سیاه چمن» و .... اما از این نویسنده خوش قلم یک سفرنامه هم به یادگار باقی است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : چهارشنبه 1397/03/02 ساعت 14:35
زنده یاد امیرحسین فردی را بیشتر به دلیل رمانهایی که نگاشته میشناسند، رمانهایی هم چون «اسماعیل»، «گرگسالی»، «سیاه چمن» و .... اما از این نویسنده خوش قلم یک سفرنامه هم به یادگار باقی است.
«سفرنامه هامون، زهکلوت و آن حوالی» که او در این سفرنامه به زهکلوت، منطقهای بین استان سیستان و بلوچستان و کرمان و از نظر جغرافیایی به همان منطقهای که داستان «سیاهچمن» جریان دارد، میپردازد.
فردی فرهنگ و آداب و رسوم مردم منطقه را تشریح میکند و از محرومیت و زندگی مردمی سخن میگوید که از کمترین امکانات زندگی بیبهره هستند. نویسنده برای آشنایی بیشتر مخاطبان با جغرافیای منطقه در ابتدای کتاب نقشه محل سفر را نیز درج کرده است
در بخشی از این سفرنامه میخوانیم: ابتدا چند تایی از مردها سوار وانت میشوند. میگوییم بچهها را هم بیاورید که فیلم تماشا کنند. مردها از این پیشنهاد خوشحال میشوند و بچههایشان را به اسم صدا میکنند: «عبدوست، عباس، دادمحمد، بی بی...» اما بچهها همچنان با وحشت نگاهمان میکنند. ناچار پدرها پایین میروند و دست بچهها را میگیرند و کشان کشان به طزف ماشین میآورند. بچههای میترسند. بعضیها ضجه میکشند و پا را بر زمین ستون میکنند تا از مادر و خانهشان جدا نشوند. از راننده میپرسم: «چرا این کار را میکنند؟» با خنده میگوید:«از ماشین میترسند تا حالا سوار نشدهاند.»
در بخش دیگری از کتاب میخوانیم؛
به نزدیکیِ روستایی میرسیم. هنگام عبور از کنار آن، ناگهان شعار مرگ بر گرانفروش از پشت وانت شنیده میشود. از راننده میپرسم: «چه خبر است؟ مگر اینجا هم گرانفروش پیدا میشود؟»
میگوید: «بله، اینجا یک مغازه است که مردم این اطراف از آن جنس میخرند، مثل اینکه او هم گران حساب میکند، برای همین هم مردم این طور میگویند.»
شعارِ مرگ بر گرانفروش، بیشتر از شعار مرگ بر خان تکرار میشود. میبینم که جای نیش این خان تازه، سوزش بیشتری در جانِ این بندگانِ محروم ایجاد کرده است و به همین دلیل با کینه و خشم آرزوی مرگ این خانی را میکنند که تازه متولد شده است.
راننده آواز میخواند، با صدای بلند و با اشتیاق فرمان را به چپ و راست میچرخاند و جادة خاکی را پشت سر میگذارد.
به زهکلوت میرسیم. ماشینهای دیگر زودتر از ما روستاییان اطراف را آوردهاند. در یک محوطة باز، پتوها را پهن کردهاند و موتور برق هم لامپها را روشن کرده است. مردمی که جز چراغهای کوچک نفتی و احیاناً چراغقوه، منبع نور دیگری در شب نداشتهاند، با دیدن آن همه روشنایی خوشحال میشوند. مسئولان اردو میخواهند که زودتر وضو بگیریم و صفها را تشکیل بدهیم که دیر شده است. به سرِ تنها شیر آبی که در آن نزدیکی است میرویم. حسینآبادیها و چند نفری هم که از روستای بالای حسینآباد با ما آمده بودند، به آنجا میرسند. ابتدا ما وضو میگیریم تا آنها ببینند و یاد بگیرند. وقتی وضوی ما تمام میشود، عقب میرویم و آنها پیش میآیند تا وضو بگیرند و میگیرند، اما غلط و اشتباه. بچهها که اصلاً به جای وضو گرفتن دست و صورت میشستند. بعضیها فقط دست میشستند، بعضیها هم دست و هم صورت.
بعد از تلاش بسیار صفها بسته میشوند، اما کج! برای اینکه صف بستن برای اهالی آنجا چیز عجیب و تازهای است. آنها نمیدانند که اصلاً صف چیست. بهجرئت میتوان گفت که آنها به عمر خود به صف نایستادهاند. زیرا نه خدمت میرفتهاند و نه
کاری به کار حکومت داشتهاند، و چه بسا که از ملیت خود نیز بیاطلاع بودهاند. بیشتر مردها و زنهای پابهسن فاقد شناسنامه بودند، نه تولدشان در دفتری ثبت میشد، نه زندگی و نه مرگشان؛ غریب و گمنام، در آن صحرای درندشت، در کنار احشام خود زندگی میگذراندند.
بچههای اردو، چند بار به میان کلافِ در هم پیچیدة صفها میروند تا آنها را نظم بدهند. بین آنها میایستیم و طرز صف ایستادن را یادشان میدهیم. خواهرها هم به میان زنهایی که از کپرهای اطراف زهکلوت با دیدن روشنایی ـ مثل پروانههایی که به هوای نور آمده باشند ـ به آنجا آمدهاند، میروند تا طرز تشکیل صف نماز جماعت را به آنها بیاموزند. روحانی اردو، در جایگاه امامت جماعت قرار میگیرد و برادری با بلندگوی دستی قد قامت الصلوة میگوید و سپس تکبیرةالاحرام.
همین که صدا از بلندگو برمیخیزد، مردم جا میخورند، و به آن چیز شیپورمانند که صدا را آن طور بلند میکند، چشم میدوزند. با کوشش چند نفر از برادران دستها را به گوشها میبرند و کمی
نگه میدارند و بعد به بغلدستیهای خود نگاه میکنند. دستها را میاندازند، اما نمیدانند با دستهایی که اینک بلاتکلیف آویزان مانده است، چه کنند. دستها بیاختیار بالا و پایین حرکت میکنند. امام جماعت در حال قرائت سورة حمد است. چند نفر از برادران اردو که دیر به نماز رسیدهاند یااللهگویان خود را به صفهای آخر میرسانند و بعد از گفتن انّ اللهَ مع الصّابرین، قامت میبندند. همین سر و صدا باعث در هم ریختگی صفها میشود. تقریباً همة بچهها و تعداد زیادی از اهالی برمیگردند و به عقب نگاه میکنند تا ببینند چه خبر است و آن سر و صدا برای چی است. ناچار با بلندگو از آنها خواسته میشود که برگردند و صفها را به هم نزنند. آنها دوباره برمیگردند و به صدای امام جماعت گوش میدهند.
رکوع و سجود را ناشیانه به جا میآورند. ما که در لای صفوف آنها پراکنده هستیم، «سبحان الله»ها را با صدای بلندی میگوییم تا اطرافیان ما نیز بشنوند و تکرار کنند، اما صدایی از جانب آنها به گوشمان نمیرسد. در رکوع رکعت دوم متوجه میشوم پسرِ هشت
نُه سالهای که یک صف جلوتر از من نماز میخواند، مرتب برمیگردد و با نگرانی نگاهم میکند. علت کارش را نمیدانم، ولی به هنگام سجده رفتن میبینم که زیرشلوار کهنة او پاره است و تمام پشت او پیداست! طفلک در حالی که سعی میکند با یک دست درزِ زیرشلوارش را بگیرد تا بدنش دیده نشود، در همان حال سجده هم میکند و چون خوب نمیتواند این دو کار را با هم انجام بدهد، هرازگاهی برمیگردد و با شرم و نگرانی به من نگاه میکند و میخواهد بفهمد که آیا من متوجه پارگی زیرشلوارش شدهام یا نه. من نیز نگاهم را به قطعهسنگ صافی که به جای مهر از آن استفاده میکنم میدوزم و این طور وانمود میکنم که متوجه چیزی نشدهام، اما تشویش و عذابی که آن پسرک از این بابت میکشد، آن قدر آزارم میدهد که تصمیم میگیرم بعد از تمام شدن نماز جماعت، بار دیگر نمازهایم را بخوانم.
به هر حال، سه رکعت مغرب را تمام میکنیم. به هنگام خواندن دعای وحدت، برادری که بلندگو در دست دارد، از همة ما میخواهد تا دست در دست هم بدهیم و در چنان حالتی دعای وحدت را بخوانیم. ما نیز چنین میکنیم. دستهای اطرافیان را میگیریم و بالا میبریم و آن برادر، دعا را شمردهشمرده میخواند و ما هم تکرار میکنیم. سمت راستیام مرد میانسالی است که دستهای بزرگ، اما سرد و لزجی دارد. احساس میکنم که او میترسد از اینکه مبادا دست من را محکم بگیرد و من ناراحت شوم. طرف سمت چپیام یکی از بچههاست که دستش به زحمت بالای سر من میرسد. در حین خواندن دعا، لرزش خفیف دستش را درون دستم، احساس میکنم. کلمات دعای وحدت، برای اهالی غریب و ناآشناست، در دهانشان نمیچرخند، و حاصل کارشان زمزمههای منقطع و نامفهومی است که از گلویشان خارج میشود.
به هنگام نماز عشا، جایم را عوض میکنم تا موجب شرمندگی و نگرانیِ آن پسری که زیرشلوارش پاره بود، نشوم. قبل از شروع نماز عشا، آن برادر مکبّر به مردم توضیح داد و گفت که ماها مسافر هستیم و ناچار باید نمازمان را شکسته بخوانیم، ولی شما، بعد از آنکه ما دو رکعت از نماز را خواندیم و تمام کردیم، رکعتهای سه و چهار را هم بخوانید.
منبع: فارس