درباره ظرایف و طرایف نویسندگی
_"در زندگی روزمره ما اکثر افراد جامعه مقلد هستند و افراد با تقلید از گذشتگان در هر هنر و فن و حرفه ای به کسب تجربه می پردازند. از تقلید کردن نهراسید و این نوع نگرش را در فراگیری هنر، امری ضروری تلقی کنید. با مطالعه ی آثار گرانبها و گوهربار داستانی نویسندگان بزرگ جهان هر چه بیشتر، از فکر و اندیشه و ساختارهای تکنیکی شناخت پیدا کنید. هیچ نویسنده ای نمی تواند ادعا کند که مادرزادی و بدون تقلید توانسته است فن داستان نویسی را فرا گیرد. در حقیقت همه ی ما نیازمند و وابسته به فراگیری تجربیات گذشتگان خود هستیم. حتی بزرگ ترین نویسندگان که امروز آنها را می شناسیم، در ابتدای امر، مقلد و تحت تأثیر گذشتگان خود بوده اند. تقلید روشی کلی در فراگیری و آموزش و انتقال هنر از نسلی به نسل دیگر است. با خواندن آثار بزرگ ادبی نگرش شما نسبت به گیتی عمیق تر می شود."(مراحل تکاملی در قصه نویسی ، رضا آشفته )
- _" ...پس معنای این سخنان اصلاً این نیست که وقتی داستان می نویسی، هیچ یک از ارزشهای اخلاقی را که به آن پایبندید فراموش یا رها کنید. عقاید شما نوری است که به واسطه آن می بینید؛ اما اینها خود، آنهایی نیستند که می بینید؛ جانشین دیدن هم نمی توانند بشوند. چشم نویسنده ی داستان، دریچه ی آزمون اوست و چشم اندامی است که نهایتاً کل شخصیت فرد را در بر می گیرد. و از جهان، به اندازه ای که میسر است، جذب می کند. کار چشم داوری نیز هست. داوری چیزی است که با عمل دیدن آغاز می شود و زمانی که دیدن در کار نباشد یا زمانی که از دیدن منفک شود، آشفتگی در ذهن پدید می آید که این آشفتگی خود به داستان منتقل می شود."( زنده رود 14، نوشتن داستان کوتاه ،محمد کلباسی)
- _"هر نویسنده ی ماندگاری، در حقیقت رمان و نوشته را بهانه قرار می دهد تا جهان بینی خود را به اثبات برساند، چگونه ممکن است که نویسنده ای بدون دست یازیدن به این مهم، و بدون تفکر خاص خود، دست به نگارش بزند؟ داستانها و رمانها بستر ایدئولوژی نویسنده اند." ( کیهان فرهنگی ، فیروز زنوزی جلالی)
درباره ویلیام فاکنر
- لطفاً ممکن است بگویید که چطور نویسنده شدید؟
فاکنر: آن وقتها در«نیواورلئان» زندگی می کردم و برای اینکه گهگاهی کمی پول در آورم، هر کاری می کردم. در همان جا با «شروود اندرسن» آشنا شدم. من و او بعد از ظهرها در اطراف شهر گشت می زدیم و با مردم صحبت می کردیم. غروبها هم دوباره همدیگر را می دیدیم و می نشستیم به گفتگو. البته هیچ وقت صبحها او را نمی دیدم. «اندرسن» صبحها از مردم کناره می گرفت و کار می کرد. روز بعد باز کارمان همین بود. همان موقع بود که به خودم گفتم که اگر زندگی نویسنده ها این طوری است، من هم بهتر است نویسنده شوم. این بود که شروع کردم به نوشتن اولین کتابم، رمان« پاداش سرباز» یک کم که گذشت، دیدم نویسندگی کار لذتبخش و مطبوعی است. سه هفته گذشت و یادم رفت به «اندرسن» سر بزنم؛ تا اینکه خودش آمد پیش من. و این اولین باری بود که او می آمد تا مرا ببیند. گفت:«چیه، چیزی شده؟ از ما دلخوری؟» گفتم: « دارم کتاب می نویسم.» گفت:«خدای من!» و رفت. کتاب را تمام کرده بودم که یک روز خانم «اندرسن» را در خیابان دیدم. پرسید«کتابت در چه حال است؟» گفتم: «تمامش کردم.» گفت: «شروود می خواهد معامله ای باهات بکند. گفته اگر فاکنر قبول کند که دستنوشته¬هایش را نخوانم، نوشته اش را می دهم به ناشرم تا چاپش کند.» گفتم: «قبول». و به این ترتیب شدم نویسنده. (از روی دست رمان نویس ، محسن سلیمانی )
درباره همینگوی
آیا ساعات نوشتن برایتان لذتبخش است؟
همینگوی: «بی نهایت.»
لطفاً قدری در این مورد صحبت کنید؟ کی شروع به کار می کنید؟ و آیا برای نوشتنتان برنامه ی منظم و دقیقی دارید؟
همینگوی: وقتی داستان یا کتابی می نویسم، هر روز صبح علی الطلوع، کارم را شروع می کنم. این وقتها کسی مزاحم شما نمی شود. هوا خنک یا سرد است شما کار می کنید و حین نوشتن گرم می شوید. گاهی مکث می کنید، منظورم وقتهایی است که می خواهید بفهمید که بعد چه اتفاقی می افتد؛ و نوشته تان را مرور می کنید و باز پیش می روید. و بعد آنقدر می نویسید تا به جایی برسید که هنوز سر کیفید و می توانید بنویسید و می دانید که بعد چه اتفاقی قرار است بیفتد. آن وقت است که قلم را زمین می گذارید و تا فردا که دوباره با جدیت کار را شروع می کنید، با آنچه که نوشته اید، زندگی می کنید. می شود گفت که مثلاً هر روز ساعت شش صبح کارتان را شروع می کنید و احتمالاً ظهر یا قبل از ظهر دست از کار می کشید. وقتی دست از کار می کشید، چنته تان خالی است و در ضمن خالی نیست؛ چون که از همان لحظه دارد دوباره پر می شود. و تا فردا که باز دست به قلم می برید، هیچ چیز به شما لطمه و صدمه نمی زند، هیچ اتفاقی نمی افتد و هیچ چیز برایتان اهمیت ندارد. تنها چیزی که در این موقع برای شما سخت است، این است که مجبورید تا فردا صبر کنید.
مطالعه و داستان نویس
خواندن، کار همیشگی من است؛ هر چقدر که باشد. من همیشه جیره ی مواد خواندنی ام را تهیه می کنم تا کمبودی نداشته باشم.
تعریف داستان به قول همینگوی
داستان به قول همینگوی فقط «نوک کوه یخ » است؛ بقیه ی کوه القا می شود.(از روی دست رمان نویس ، محسن سلیمانی)
درباره هنرمند از نگاه پروست
به نظر پروست، هنرمند کسی است که برای کشف «من» خویش تلاش می کند و برای شناختنش، به حسهایش وفادار می ماند و به برداشتهای مستقیم خود از نگرشهایش نیز وفادار می ماند. برداشتهایی که حاصل نگاه فردی اش به گذشته خویش! بوده است. این چنین است که تمام ادبیات او زندگی شخصی خود اوست، زندگی گذشته و زندگی درونی او. پروست سعی می کند که لایه لایه خود را از دوران کودکی دوباره آغاز نماید. و برای رسیدن به این هدف از حافظه ی «ارادی» و «غیر ارادی» خویش کمک می گیرد. هنرمند نزد او اثر خود را برای گفتن «چیزی» خلق نمی کند، بلکه آن را برای بازگو کردن خویش خلق می کند، می نویسد تا خود را بنویسد. می نگارد تا خود را بنگارد. بیان اوژن دلکروا که یافتن را در حین انجام قابل کشف می داند، بر این مطلب تکیه دارد که هنرمند در حالی که خلق می کند خود را نیز باز می شناسد.( مارسل پروست جستجو گر جاودانی ،ترانه وفایی)
درباره گوته
عام گرایی گوته در آثار
گوته در زندگی و کارش به عام گرایی نظر داشت. او این ظرافت جذب کننده را به مثابه ی امری ذاتی برای نبوغ آفرینندگی در نظر گرفت. گوته به همان خوبی که در آثارش نمایان ساخته بود، این عام گرایی و دیدن ابعاد متفاوت (فرهنگ بشری) را در زندگی خود عملی کرد (گوته و ادبیات آلمان ،روزنامه ابرار)
درباره داستایوفسکی
یکی از تناقضات نه چندان نادر زندگی این بشر بس نامعقول این است که این موجود خوددار و فوق العاده حساس در زندان، در میان این مردان «زمخت، پرخاشجو، و تنگ خلق» که «چون خوک بوی گند می دانند»، و مصاحبت دائمیشان بزرگترین عذاب بود، نخستین بار نطفه ی اندیشه ی آرمانی کردن «خلق» را، که بخش بسیار مهمی از کیش سیاسی و مذهبی بعدی او را به وجود آورد، پرورد.
یکی از شخصیتهای «برادران کارامازوف» می گوید: «هر چه بیشتر، از افراد بشری متنفر می شدم عشقم به بشریت فزون تر می شد»؛ و ظاهراً رشد و تکوین داستایفسکی هم همین مسیر را داشته است. زمینه هم در او نا مساعد نبود.
داستایفسکی و هنر محض
داستایفسکی نیز مانند بسیاری دیگر از هنرمندان خلاق بزرگ – در نهان – هنر محض را خوار می شمرد و ردای پیامبری را بر تن خود برازنده تر می دید.( داستایوفسکی جدال شک و ایمان ،ادوارد هلت کار )
درباره سارتر
ژان پل سارتر «دیوار» و «استفراغ» را نوشته ولی آیا او فقط خواسته دو رمان نوشته باشد و یا این که دو رمان بهانه ای بوده است تا به تحلیل جهان بینی اش بپردازد؟ سارتر بیشتراز آنکه یک نویسنده باشد، یک فیلسوف است، منتها فیلسوفی که بهترین راه اثبات نظریه اش را در قصه و رمان می بیند.
منبع : ماهنامه ادبیات داستانی - ظرایف و طرایف نویسندگی ،حسین حداد با تغییر و تلخیص