تبیان، دستیار زندگی

بانی روزه‌های کامل ملیکا شد

امیرعلی، یک شب خیلی بهانه بابایش را می‌گرفت؛ تا نیمه‌شب در آغوشم بود و گریه می‌کرد. چند ساعتی که گذشت، بهانه‌گیری‌اش شکل دیگری به خود گرفت و با التماس می‌گفت «بریم بابا!». به آقا مصطفی گفتم «من نمی‌دانم! خودت بچه را آرام کن.». چند لحظه بعد، بچه آرام شد و خوابید. صبح که بیدار شد، می گفت «بابا آمد، رفت.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
همسر شهید مدافع حرم مصطفی عارفی

دفترچه‌اش را که باز می‌کند، با بغض می‌گوید: «تمام زندگی همسران شهدا در این مصراع خلاصه می‌شود که من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود...» با بغض دلنوشته‌ها و درد دل‌هایش را با همسر شهیدش می‌خواند: «مطصفی جان، تو لحظه تحویل سال، از امام مهربانی‌ها چی خواستی؟ زیر لب چی زمزمه کردی، که آمینش را از من خواستی؟...»
خانم زینب عارفی، همسر شهید مدافع حرم، مصطفی عارفی است. شهید عارفی سال ۱۳۵۹ پا به دنیا گذاشته، سال ۸۱ با زینب خانم، ازدواج کرده و دو پسر به نام‌های آقا طاها (۱۳ ساله) و آقا امیرعلی (سه سال و نیمه) میوه‌های شیرین سال‌های زندگی مشترکشان بوده است. شهید عارفی در تاریخ پنج اردیبهشت‌ماه ۹۵ در تدمر سوریه، به وسیله نارنجکی که تکفیری‌ها در سنگرشان انداختند، شهید شد.

از شهید عارفی و ویژگی‌های شخصیتی ایشان برایمان بگویید.
بعضی ویژگی‌ها در بیشتر شهدا دیده می‌شود؛ مثلاً اینکه نماز شب می‌خوانند، به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌دهند، زیاد به مسجد می‌روند و اهل نماز جماعت هستند و... . اما بعضی ویژگی‌ها خیلی خاص هستند؛ یکی از این ویژگی‌ها که برای من و دیگران خیلی اهمیت داشت، این بود که آقا مصطفی خیلی به صله‌رحم اهمیت می‌داد. حتی به بستگان خیلی دور هم سر می‌زد. مثلاً مادرشوهر دخترعمه‌ام. دفترچه‌ای داشت که از بزرگترهای فامیل تا فامیل‌های دور، اسم همه را نوشته بود تا کسی از قلم نیفتد و مرتب به خانه همه‌شان برود. رفتن بر سر مزار درگذشتگان را هم نوعی صله‌رحم می‌دانست. قبل از زیارت قبور فامیل هم، حتماً سر مزار آقا میرزای تهرانی، شهید شوشتری و شهید محمدی می‌رفت. سر زدن به شهدا را مهم‌تر از دیدار بستگان خود می‌دانست. می‌گفت از لحظه‌های سخت زندگی، دست‌خط، عکس یا فیلمی داشته باشیم تا یادمان باشد از کجا به کجا رسیدیم. ابتدای ازدواج موتور داشتیم و بعد یک ژیان خریدیم. به تدریج توانستیم ماشین بهتری بخریم. ایشان می‌گفت ماشین یک نعمت و وسیله امتحان ماست؛ باید با این ماشین به دیگران کمک کنیم. از وقتی ماشین خریدیم، برنامه گذاشته بود که مرتب به بهشت رضا برویم؛ از یک ساعت قبل با بستگان تماس می‌گرفت تا چند نفری را با خود همراه کند. برای حرم رفتن هم، همیشه چند نفری را با خودمان می‌بردیم و این را وظیفه خود، برای شکر نعمت می‌دانستیم.
گاهی که ناگهان برف یا باران می‌گرفت، اگر در مسیر رفتن به جایی بودیم و کارمان ضروری نبود، ما را به خانه برمی‌گرداند و برای جابه‌جا کردن افراد در خیابان‌مانده، می‌رفت. اگر هم کارمان واجب بود و باید می‌رفتیم، در مسیر حتماً افرادی را سوار می‌کرد و تا مسیری می‌رساند.
در روزهای خاص (شهادت و ولادت ائمه، اعیاد و...) هم به اطراف حرم می‌رفت و زائران را به صورت رایگان جابه‌جا می‌کرد.
در زندگی شهید و توجه‌شان به موضوعات مختلف کدام را برجسته‌تر می‌دانید؟
خیلی برایش مهم بود که افراد، به بهانه‌های مختلف از اعمال دینی‌شان طفره نروند؛ خصوصاً نوجوانان و جوانان. در ماه مبارک رمضان، برنامه‌های خاصی برای بچه‌ها داشت. وقتی به آقا مصطفی گفتم خواهرزاده‌ام، ملیکا (که تازه به سن تکلیف رسیده بود و جثه ضعیفی دارد) به دلیل ضعف بدنی و گرمای شدید زابل، قرار نیست روزه بگیرد، خیلی ناراحت شد.
با اینکه خیلی سرش شلوغ بود و قسط سنگینی هم داشتیم، با خانواده خواهرم هماهنگ کرد و به زابل رفت و ملیکا را به مشهد آورد. از افطار تا سحر برای ملیکا و چند بچه دیگر برنامه داشت تا بیدار نگهشان دارد؛ از گردش و پارک رفتن تا برنامه غذایی ویژه (شامل کاهو، هندوانه، خوراکی‌های مقوی، قرص‌های تقویتی و...). آقا مصطفی می‌گفت بعد از اذان صبح، خانه را ساکت نگه دارید تا ملیکا بیشتر بخوابد. آن سال ملیکا تمام روزه‌هایش را گرفت. البته ما تقریباً هر ماه رمضان، چند مهمان داشتیم که دعوت‌شده آقا مصطفی بودند.
برای ماه محرم هم برای نوجوانان و جوانان برنامه داشت. می‌گفت بچه‌ها باید اول از فضای مسجد بهره ببرند؛ بچه‌ها را به مسجد می‌برد. بعد از یک ساعت، به خیمه می‌رفتند. یکی دو ساعت بعد، باز به هیأت دیگری در نزدیکی حرم می‌رفتند که بچه‌ها خیلی آنجا را دوست داشتند. با اینکه بسیار کار می‌کرد و خسته می‌شد اما در محرم، هر شب کارش همین بود؛ برای اینکه بچه‌ها با این فضاها اخت شوند، برایشان وقت می‌گذاشت. در مورد کودکان و جوانان خیلی دغدغه داشت. به من می‌گفت « آ‌نها از مهدکودک‌ها شروع کرده‌اند؛ شما هم در صورتی ادامه تحصیل بدهید که بتوانید در مهدکودک‌ها کار کنید و بچه‌ها را با تربیت دینی آشنا کنید.» آن زمان اسمی از سند ۲۰۳۰ نبود اما مصادیقی مانند کلاس رقص، استخر مختلط و... را در مهدکودک‌ها می‌دید که برایش بسیار نگران‌کننده بود. خیلی اهل سیاست بود، اخبار منطقه و مسائل روز جامعه را مرتباً و کاملاً پیگیری می‌کرد و این مسائل را با بقیه هم در میان می‌گذاشت؛ حتی با نوجوان‌ها، اما با زبان ساده. یکی دو روز قبل از راهپیمایی‌ها (خصوصاً راهپیمایی روز قدس)، با دوستان و فامیل حرف می‌زد و اهمیت حضورشان را شرح می‌داد.
روز راهپیمایی، خودش می‌رفت دنبال بعضی‌هایی که راهشان دور بود و به حرم می‌رساندشان، باز این مسیر طولانی و پرترافیک را برمی‌گشت تا ما را ببرد. آقا مصطفی آن‌قدر دوست‌داشتنی بود و مسائل دینی و فرهنگی را با جذابیت برای نوجوانان و جوانان بازگو می‌کرد که بسیاری از اقوام من، بعد از ورود آقا مصطفی به خانواده‌مان، باحجاب شدند.

این خانم‌های با حجاب شده بعد از شهادت شهید عارفی در چه شرایطی هستند؟
قبلاً وقتی خانواده شهدا می‌گفتند حضور شهیدمان را حس می‌کنیم و شهید زنده است، ما درست متوجه نمی‌شدیم یعنی چه؟! بعد از شهادت آقا مصطفی، کسانی این حرف‌ها را به ما می‌زنند که اعتقادات خیلی ضعیفی داشتند. می‌گفتند «ما بعد از شهادت آقا مصطفی تازه فهمیده‌ایم «شهید زنده است» یعنی چه. اگر گره‌ای در زندگی‌مان بیفتد، از آقا مصطفی می‌خواهیم که اگر به صلاح‌مان است، این گره باز شود. حتی هدایت بچه‌هایمان را از ایشان می‌خواهیم». می‌گویند «اگر مویمان دیده بشود یا حجاب‌مان کم شود، خجالت می‌کشیم، احساس می‌کنیم آقا مصطفی کنارمان ایستاده.» حتی کسانی در فامیل هستند که بعد از شهادت آقا مصطفی باحجاب شدند. این فرد می‌گفت «اگر نمازم کمی دیگر شود، حس می‌کنم آقا مصطفی صدایم می‌زند که «نمازت دیر شد!»، حجاب که جای خود دارد.».
سر مباحث حجاب و پوشش با بقیه بحث هم می‌کردند؟
آقا مصطفی خیلی نسبت به حجاب حساس بود. خاطرم هست وقتی به زابل می‌رفتیم آقا مصطفی می‌نشستند و دختران نوجوان فامیل که سؤال داشتند، به شوخی می‌گفتند «نامحرم آمد!» و دور ایشان حلقه می‌زدند. آقا مصطفی سرش را پایین می‌انداخت و با شوخی و خنده مواردی را که باید در مقابل نامحرم رعایت کنند، بهشان تذکر می‌داد.

بچه‌ها چطور با شهادت پدر می‌سازند؟
طاها خیلی شبیه پدرش است؛ دلتنگی‌هایش را بروز نمی‌دهد. ولی امیرعلی، گاهی خیلی بی‌تابی می‌کند. زمان شهادت پدرش، خیلی نمی‌توانست حرف بزند، ولی تا عکس آقا مصطفی را می‌دید، می‌گفت «بابا!». یک سال و نیمه که بود، یک شب خیلی بهانه بابایش را می‌گرفت؛ تا نیمه‌شب در آغوشم بود و گریه می‌کرد. چند ساعتی که گذشت، بهانه‌گیری‌اش شکل دیگری به خود گرفت و با التماس می‌گفت «بریم بابا!». خیلی شب سختی بود. به آقا مصطفی گفتم «من نمی‌دانم! خودت بچه را آرام کن.». چند لحظه بعد، بچه آرام شد و خوابید. صبح که بیدار شد، می گفت «بابا آمد، رفت.»

چیزی از روزهای پس از شهادتشان در خاطرتان مانده است که یادآوری‌اش آرامتان کند؟
آقا مصطفی و سه نفر از دوستانش با هم عهد کرده بودند که هر کدام‌شان شهید شد، هوای بقیه را هم داشته باشد. مدت زیادی از شهادت سه نفرشان می‌گذشت اما شهید جاودانی هنوز منتظر بود و التماس دعا داشت. یک بار که آقا مصطفی را در خواب دیدم، به او گفتم این بنده خدا جا مانده و حواس‌تان به او نیست. گفت «نه، حواسمان به او هست، منتظریم داماد شود. این بار که بیاید سوریه، می‌بریمش.» آن زمان، آقای جاودانی تازه اعزام شده بودند و دیگر برنگشتند...

امسال با رهبر معظم انقلاب هم دیدار داشته‌اید. از آن دیدار بگویید.
حضرت آقا سال قبل، به دیدار خانواده شهید اسدی و شهید جهانی آمده بودند که در منطقه ما زندگی می‌کنند. شبی که این خبر را شنیدم تا صبح خوابم نبرد. با هر جا که احتمال می‌دادم ذره‌ای وصل باشد، تماس گرفتم تا لااقل به من بگویند حضرت آقا در مدتی که در مشهد هستند، برای کوهنوردی به کجا می‌روند تا از دور ایشان را ببینم. دو هفته، شبانه‌روز، در خانه بست نشسته بودم و چشم‌انتظار بودم تا خبر بدهند آقا از کجا می‌گذرند. امسال که ایشان به مشهد آمدند، به اصرار خانواده به زابل رفته بودم. اما وقتی زمزمه‌هایی شنیدم که شاید ما را به دیدار آقا در حرم ببرند، خیلی زود به مشهد برگشتم. یکی دو روز بعد، ایشان تشریف آوردند. مدتی بود که از لحاظ روحی، بی‌قرار و افسرده بودم. اما به محض اینکه ایشان را دیدم، تمام غصه‌ها و دلتنگی‌ام رفع شد و کاملاً آرام شدم.

چه نکته‌ای از صحبت‌های ایشان برایتان جذاب‌تر بود؟
حضرت آقا قبل از اینکه به دیدار خانواده‌های شهدا بروند، معمولاً از همراهان، در مورد بچه‌ها اطلاعات می‌گیرند. آن روز به من گفتند «آقا طاها کلاس ششم‌اند؛ کجا مدرسه می‌روند؟». این سؤال خیلی خاصی بود که سابقه نداشت بپرسند. وقتی گفتم «طرح مسجدمحور می‌روند»، خواستند که بیشتر برایشان توضیح بدهم. گفتم «از ترس اینکه سند ۲۰۳۰ در مدارس بچه‌هایمان اجرا نشود، آقا طاها را از مدرسه برداشتیم و به مسجدی بردیم که در آن چند روحانی بااخلاص، درس‌ها را با بچه‌ها کار می‌کنند و بچه‌ها امتحان می‌دهند.» چهره حضرت آقا باز شد و با لبخند زیبایی به همراهانشان گفتند «به اینها می‌گویند زیرک و باهوش! یک سری افراد تلاش می‌کنند این طرح را وارد کشور کنند و یک سری هم مثل ایشان، از این طرح فرار می‌کنند!»

وضعیت خانواده‌های شهدای مدافع حرم در مشهد چگونه است؟
متأسفانه ما از مسوولان مشهدی خیلی گله‌مندیم. بسیاری از خانواده‌های شهدای مدافع حرم در شهر، احساس می‌کنند مسوولان اصلاً به فکرشان نیستند. ما حتی از بین خودمان، نماینده انتخاب کردیم، ولی با نماینده‌هایمان هم همکاری نمی‌شود.
ما مسوول خاصی برای پیگیری کارهایمان نمی‌شناسیم. حتی نمی‌دانیم متولی امورمان، بنیاد شهید است یا سپاه؟ مسوول بنیاد شهید رسماً به من گفت: «ما فقط یک مهر شهادت برای شما می‌زنیم. هیچ وظیفه دیگری نداریم!». اما اگر خانواده‌ای مدام پیگیر باشد، کارش درست می‌شود؛ در غیر این صورت، یا خیلی دیر کارش راه می‌افتد یا حقش ضایع می‌شود (مثلاً حقوقش را کم رد می‌کنند). این همه رفت‌وآمد برای همسران شهدای مدافع حرم، در سنین جوانی و معمولاً با بچه‌های خردسال، مشکل است؛ بیشترشان هم مایل نیستند زیاد در محیط بنیاد و سپاه رفت‌وآمد داشته باشند. اما همه این مشکلات سبب نمی‌شود ما لحظه‌ای از راهی که آمده‌ایم و شهدایی که تقدیم اعتقادات و کشورمان کرده‌ایم کوتاه بیاییم.


منبع: صبح نو