تبیان، دستیار زندگی

خاطرات تبلیغی استادحسین انصاریان؛

ماجرای دختری که در بهترین دانشگاه انگلستان قبول شد؛ اما حوزه علمیه را انتخاب کرد

سال اول، شب هشتم– نهم، آقایی آمد کنارم نشست و گفت: «من ۳۰ سال است که در انگلستان هستم و به امر تجارت مشغولم». ناگهان گریه اش گرفت. پس از دقایقی، در حالی که بغض هنوز گلویش را گرفته بود و به سختی حرف می زد، گفت: «دخترم با بالاترین نمره در بهترین دانشگاه انگلستان پذیرفته شده است. ولی..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
استاد حسین انصاریان

* تبلیغ در لندن

چند سالی است که برای تبلیغ به لندن می روم . دعوت کنندۀ این مجلس ، حضرت حجة الاسلام و المسلمین جناب آقای اراکی ، امام جمعۀ سابق دزفول و یکی از اعضای کنونی مجلس خبرگان رهبری است . او مجتهدی بزرگوار و متخلق به اخلاق حسنه و دارای روابط عمومی بسیار خوبی است و در لندن فعالیت مذهبی گسترده ای دارد.

قبلا مجالس ما در مکانی کوچک به نام « کانون توحید » ، که در سه طبقه و در مالکیت جمهوری اسلامی ایران بود ، برگزار می شد ؛ اما از سال گذشته ، مجالس در حسینیه ای بسیار بزرگ برگزار می شود . این حسینیه توسط حاج آقا اراکی و با کمک مردم در بهترین جای لندن و در زمین وسیعی با معماری زیبای سنتی اسلامی بنا شده و مجهز به دستگاههای سمعی – بصری ، دستگاه ترجمه و سالن کنفرانس است .

اولین سالی که من به آنجا رفتم ، جلسات در کانون توحید برگزار می شد . جمعیت خیلی زیادی نمی آمدند . از دست اندرکاران سئوال کردم که چرا چنین است . گفتند : « جمعیت از این هم کمتر بوده ، اکنون به خاطر شماست که به این تعداد می آیند . » گفتم : « اینطور که معلوم است ، جمعیت را نیز باید خودم به اینجا بکشانم . » چند شب بعد در حال سخنرانی بودم که مرد قوی هیکلی وارد مجلس شد و با احترام عده ای رو به رو شد و کناری نشست . از منبر که پایین آمدم پرسیدم : « آن آقا کیست ؟» گفتند : « او در ایران باستانی کار بوده و در اینجا نیز ابزار ورزش باستانی آورده و عده ای دور و برش جمع می شوند . »

من کم و بیش به زورخانه ها رفت و آمد داشتم و از این طریق با قشر خاصی از مردم دم خور شده، معارف دینی و الهی را ترویج می کردم. جلو رفتم و آن باستانی کار را در آغوش گرفتم ، بسیار گرم با او برخورد کردم. آنگاه نام چند تن از پیشکسوتان را بردم و ذکر خیری از آنها کردم. گفتم : « مصطفی طوسی را می شناختی ؟ » گفت: « به ، حاج آقا ، نوکر شما هستم. مصطفی طوسی را می شناختم .» گفتم : « علی تک تک را چی ؟ » گفت : « می شناسم .» گفتم : « حاج کاظم مرشد زرگی را چی ؟ » گفت : « کاملا .» گفتم : « مرشد مرادی که یزد بود را چی ؟» گفت: «مخلص شما هستم ، همه را می شناسم».

بعد از نزدیک شدن به او ، از او خواستم که فردا شب با دوستان و رفقا به مجلس بیاید . از آن پس روز به روز شاهد حضور هر چه بیشتر باستانی کاران در مجلس بودیم . روزی هم از آنها خواستم تا ابراز و وسایل خود را بیاورند و ساعتی با هم ورزش کنیم . همه با میل و دمبل و کباده و تخته شنا آمدند و با هم ورزش مفصلی کردیم .

همچنین ، بعد از مجلس ، با جوانان می نشستم و خوش و بش می کردیم و از آنها می خواستم شب بعد با دوستانشان بیایند . می گفتند : « ممکن نیست حاج آقا . دوستان ما سر و وضعشان چنین و چنان است ، رپی اند و ...» می گفتم : « هیچ عیبی ندارد . من مشتاق دیدارهمه شان هستم . » جمعیت روز به روز بیشتر می شد تا شبهای آخر که به صدها نفر می رسید . این آمار از تعداد شامی که شب آخر دادیم ، به دست آمد . شبها نیز بعد از مجلس ، هر کسی ما را به خانۀ خود دعوت می کرد . با آنها می رفتیم  در آنجا نیز ضمن بگو ، بخندهای طولانی ، به امر تبلیغ و ارشاد و القای معارف الهی توجه و عنایت داشتم . سال بعد که به آن مجلس می رفتم ، همان جمعیت فراوان پای منبرم می آمد ، این در حالی بود که خداوند به آنها عنایت کرده ، اهل نماز و روزه شده بودند .

سال اول ، شب هشتم – نهم ، آقایی آمد کنارم نشست و گفت : « من 30 سال است که در انگلستان هستم و به امر تجارت مشغولم . » ناگهان گریه اش گرفت . پس از دقایقی ، در حالی که بغض هنوز گلویش را گرفته بود و به سختی حرف می زد، گفت : « دخترم با بالاترین نمره در بهترین دانشگاه انگلستان پذیرفته شده است . او چند شبی است که پای منبر شما می آید . اکنون خواب و خوراک او گریه و زاری شده و می گوید که باید به ایران بروم و در حوزه علمیۀ قم درس طلبگی بخوانم . » آن مرد ادامه داد : « من افتخار می کنم که دخترم به ایران برود و در حوزۀ امام صادق(ع) و اهل بیت (ع) تحصیل کند . اکنون هم مشغول انجام دادن کارهایش هستم تا به ایران برود . »

سال دوم ، چند شب دربارۀ ازدواج بحث کردم و مسئلۀ ازدواج با مسیحیان و این شرط که باید به طور حقیقی مسلمان بشوند نه ظاهری را مطرح کردم . شبی جوان ایرانی خوش قیافه ای بعد از منبر گفت : « حاج آقا ، شهر لندن را دیده ای ؟ » گفتم : « نه چندان . » گفت : « دلم می خواهد شما را بگردانم و جاهای دیدنی آن را به شما نشان بدهم .» گفتم : « عیبی ندارد .  » بعد از این که مقداری گشتیم ، گفت : « من خیلی خوشحالم که شما را به گردش آورده ام ، ولی هدف اصلی ام بیان مطلبی است ؛ من با دختر یک لرد انگلیسی آشنا شده ، به خانه شان رفت و آمد می کردم و قصد ازدواج با او را داشتم . چند شبی است که به سفارش یکی از دوستان ، پای منبر شما می آیم و با سخنان شما متوجه شده ام که کارم درست نیست . اخیرا به خانه شان رفتم و با این که خیلی برایم سخت بود ، اعلام انصراف کردم . »

هم چنین سال پیش ، در روزهای آخر مجلس ، دوستان باستانی کار گفتند : « حاج آقا ، سه شب است فردی را پای منبر شما می بینیم ، که خیلی تعجب می کنیم ؛ زیرا او فرد بسیار بی دینی بوده و همیشه با زنان و دختران انگلیسی بوده است . او از یک زن انگلیسی – بدون ازدواج – یک بچه هم دارد . بی دینی او تا به حدی است که در ایام عید ، که بچه ها سفرۀ هفت سین درست می کردند و قرآن کوچکی می گذاشتند ، قرآن را پاره پاره می کرد و میگفت که الان دیگر زمان این حرفها نیست . دین و قرآن ، زمانش به سر رسیده است . » دوستان باستانی کار با شگفتی  می گفتند : « در این چند شب اوضاع درونی اش بسیار به هم ریخته است و بیم آن داریم که در اثر این فشارهای روحی ، ناگهان سکته کند . » روزهای آخر منبر بود و من در حال بازگشت به تهران بودم و فرصت نشد او را بیابم و مقداری صحبت کنم و دلداری اش بدهم .




منبع: خبرگزاری رسمی حوزه