همسایه من تاکاهاتا که در سکوت آناناسش را گاز میزند
تاکاهاتا خالق شاهکارهایی مثل «گورستان شب تابها» و «همین دیروز» که پنج آوریل ۲۰۱۸ در سن ۸۲ سالگی بر اثر سرطان ریه درگذشت مردی بود که خاطرات زیادی از کودکی ما را ساخت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : شنبه 1397/02/15 ساعت 08:47
شاید خیلی از مخاطبان ایسائو تاکاهاتا در ایران خبر نداشته باشند چه کسی خاطرات سالهای کودکیشان را شکل داده است ولی تاکاهاتا کارگردان مجموعهای از محبوبترین کارتونهایی بود که دهه شصت از تلویزیون ایران پخش میشد: هایدی، دختر آلپ، مارکو و آن شرلی، همه کارتونهایی بودند که او و رفیق قدیمیاش هیائو میازاکی در جوانی ساختند.
آن روزها میازاکی ۲۳ سال داشت و تاکاهاتا هنوز سی سالش نشده بود، هر دو حوالی ۱۹۶۳ و وسط اعتراضات اتحادیهها به کمپانی انیمیشن توئی پیوسته بودند و برخلاف تصویر «پدربزرگهای خندان» سالهای بعدشان، آن روزها با مشتهایی گرهکرده و سربندهایی افراخته در تظاهرات اتحادیهها حاضر میشدند.
نوبت کارگردانی اول به تاکاهاتا رسید که ۶ سالی از میازاکی بزرگتر بود. تاکاهاتا ولی خیلی زود استعداد میازاکی ۲۳ ساله را کشف کرد که هر روز با کلی طرح و ایده جلوی میزش ظاهر میشد. اقتباسهای تاکاهاتا از ادبیات کلاسیک با استقبال فوقالعاده روبهرو شد مثلا «هایدی» به بیست زبان از جمله فارسی ترجمه شد و از آسیا و اروپا گرفته تا آمریکای لاتین و آفریقای جنوبی روی آنتن رفت.
به این ترتیب میازاکی و تاکاهاتا حدود دو دهه از این استودیو به آن استودیو اسبابکشی میکردند و به ساخت سریالهای تلویزیونی ادامه میداند. با این حال و با وجود موفقیت آنها، دوران این دو رفیق کلهشق در تلویزیون به پایان خودش نزدیک شده بود. یاسوئو اوتسوکا، رفیق و انیماتور آن سالهایشان در مصاحبهای گفته بود: این دو نفر تحت هیچ شرایطی سر کیفیت کار کوتاه نمی آمدند. همین هم شد که همه مان را از استودیو اخراج کردند.
آخرین باری که از یکی از این استودیوهای ژاپنی بیرون زدند، میازاکی -که به تازگی ناشیکا، اولین فیلم بلندش را کارگردانی کرده بود- به تاکاهاتا پیشنهاد کرد برای پایان دادن به این آوارگی مداوم، استودیوی مستقلی تاسیس کنند که این اتفاق افتاد و اسمش را هم گذاشتند «جیبلی». میازاکی که عاشق هواپیماهای جنگ جهانی دوم بود، این اسم را از یک هواپیمای ایتالیایی (کاپرونی کا ۳۰۹ گیبوری) قرض گرفته بود. او البته خیالهای دیگری در سر داشت. ایتالیاییها عبارت جیبلی را از زبان عربی قرض کرده بودند؛ اسمی که عربهای لیبی روی باد داغ صحرا گذاشته بودند و میازاکی از همان روزها دنبال ایجاد تندبادی در دنیای انیمیشن ژاپن بود.
تاکاهاتا ولی سربه زیرتر از این حرف ها بود. وقتی ابتدای اولین روز کاریاش در استودیو جیبلی حاضر شد حتی تصورش را هم نمیکرد که از همین ساختمان کوچک در محله کوچیجوجی توکیو، به همراه رفیق قدیمیاش تاریخ انیمیشن دنیا را تغییر خواهد داد.
… و من مُردم!
صبح ۲۹ ژوئن ۱۹۴۵ تاکاهاتای ۹ ساله، در خانه پدریاش در اکایاما غرق خواب شیرین بود که ۱۳۸ بمبافکن آمریکایی در آسمان بالای سرش ظاهر شدند. همسایهها که پیش از به صدا در آمدن آژیر خطر، نور قرمز بمب های آتشافزا را دیده بودند، خانواده تاکاهاتا را بیدار کردند و پابرهنه و پیژامهپوش به خیابان کشاندند. در هیاهوی این شهر آتشگرفته، تاکاهاتا و خواهرش ایسوزو از پدر و مادرشان جدا افتادند. تاکاهاتا سالها بعد روایت کرد که چطور وقتی سرش را بالا آورد، چشمهایش با باران آتش ملاقات کردند.
کنار خانهشان پناهگاهی بود. یک لحظه فکر کرد با خواهرش آنجا پناه بگیرد. سقوط چند بمب جلوی چشمش او را به وحشت انداخت و دو نفری با خواهرش شروع کردند به دویدن. ترکش یکی از بمبها خواهرش را بیهوش کرد و ناچارش کرد زیر آتش بمبها، خواهرش را به هوش بیاورد. آخرسر به زور خودشان را به رودخانه رساندند و از دور به شهرشان نگاه کردند که به تدریج تسلیم آتش میشد. آن شب، صدهزار بمب آمریکایی بیش از ۶۰ درصد شهر را سوزاندند و ۱۷۳۷ شهروند اکایاما را قربانی کردند. وقتی تاکاهاتا به خانه برگشت، چشمش افتاد به جنازههای داخل همان پناهگاه کنار خانهشان. بعدها گفت: همانجا فهمیدم جنگ یعنی چی.
حدود چهل سال بعد، تاکاهاتا با انیمیشن «گورستان شبتابها» تجربه وحشتناک آن روز را روی پرده برد؛ اقتباسی از داستان کوتاهی به قلم آکیوکی نوساکا و انیمیشنی که به قول راجر ایبرت منتقد آمریکایی «ما را وادار میکند در تصورمان نسبت به انیمیشن بازنگری کنیم». فیلم داستان برادر و خواهری است که خانوادهشان را بر اثر بمباران آمریکاییها از دست میدهند و سعی میکنند در خرابههای شهر سوختهشان به زندگی ادامه دهند.
سخت است باور این که چطور تاکاهاتا اواخر دهه هشتاد به چنین ریسک بزرگی دست زد زیرا هنوز که هنوز است کارگردانهای انیمیشن از نشان دادن مرگ یک کاراکتر در کارتونهای کودکان اجتناب میکنند. «گورستان شبتابها» ولی با این مونولوگ آغاز می شود که «شب ۲۱ سپتامبر ۱۹۴۵؛ شبی که من مردم». و اگر شنیدن چنین مونولوگی از زبان یک پسربچه مو به تنتان سیخ نکند، سکانس بمباران این کار را خواهد کرد. وسواس تاکاهاتا در نشان دادن سکوت آغاز بمباران و صدای بمبها که با خونسردی سینه باد را میشکافند، مثالزدنی است.
«گورستان شبتابها» داخل و خارج ژاپن نظر همه را جلب کرد و تا همین امروز هم یکی از شاهکارهای سینمای ضدجنگ به حساب میآید. تاکاهاتا ولی وقتی حوالی ۲۰۱۳ به «گورستان شب تاب ها» فکر میکرد، چیز دیگری یادش میآمد؛ سکانسی که پسرک قهرمان فیلم برای خواهر کوچکش هندوانه قاچ میزند. تاکاهاتا از نحوه قاچ خوردن هندوانه ناراضی بود و حس میکرد سفتی اولیه پوست هندوانه و نرمی داخلش درست به تصویر کشیده نشده است. میگفت: انگار دارد توفو (پنیر لوبیا) قاچ می زند. همین شد که سالها بعد در آخرین انیمیشن خود دوباره صحنه قاچزدنی جا داد و این بار از بیرون هندوانه و طالبی خرید و انیماتورهایش را وا داشت تا دور هم بنشینند و هندوانه قاچ بزنند و از هم فیلم بگیرند تا انیمیشنِ قاچ زدنشان طبیعی از آب دربیاید.
این وسواس به جزییات ساده زندگی که از «گورستان شبتابها» شروع شد به تدریج به تم اصلی و دغدغه ثابت کارهای او تبدیل شد؛ تمی که هسته مرکزی فیلم بلند بعدیاش بود یعنی «همین دیروز».
تنبل خوابالو و رفیق شفیقی که تا صبح میتوانم به او فحش بدهم
تاکاهاتا و میازاکی اگر چه از نقطه مشترکی شروع کرده بودند ولی به تدریج و در طول سالها، هم در سبک کار و هم در دغدغههای داستانی از هم جدا شده بودند و در مسیر متفاوتی حرکت میکردند: میازاکی عاشق صحنههای اکشنی بود که در فانتزی های رنگارنگش خلق میکرد. او طراحی بود زبردست با نظمی مثالزدنی که تا آخرین روز تولید یک اثر مثل بولدوزر کار میکرد و برای هر فریم به انیماتورهایش دستوراتی مشخص و دقیق میداد.
تاکاهاتا ولی خودش هرگز طراحی نمیکرد. وقتی اعضای تیم از او می پرسیدند چه جور موسیقیای می خواهد یا چه جور فیلمی میخواهد بسازد، شانههایش را بالا میانداخت و میگفت: من از کجا بدانم. روی صندلی لم میداد و توی فکر فرو میرفت و سوال زیردستیهایش را با سوالهایی بیشتر پاسخ میداد. وسط کار یکدفعه از راه پله میدوید بالا و میرفت پشت بام چون آسمان غروب آن روز به نظرش حسابی زیبا آمده بود.
او برخلاف میازاکی، به جدول زمانی هم خیلی اهمیتی نمیداد. وقتی پشت صحنه آخرین فیلمش یعنی «پرنسس کاگویا» مدیر تولید به او توضیح داد که بعد از دو بار تعویق موعد پخش، دیگر نمیتوانند به جدول زمانی دست بزنند، تاکاهاتا با همان بیخیالی و لبخند کلافهکنندهاش، پاسخ داد: میتوانیم… همیشه میتوانیم با زمان بازی کنیم!
بعضی از این رفتارها حرص میازاکیِ منظم را در میآورد. میازاکی با یادآوری از جانور مناطق حاره اسم تاکاهاتا را گذاشته بود «تنبل خوابالو». موقع تولید انیمیشن «همین دیروز» (به کارگردانی تاکاهاتا و تهیه کنندگی میازاکی) این دو نفر داخل استودیو با هم حتی حرف نمی زدند. میازاکی بعدا در مصاحبه ای گفت: با هم حرف نمی زنیم چون همدیگر را خیلی خوب می شناسیم و اگر دهانمان باز شود دیگر هیچکس نمی تواند ما را از هم جدا کند. میازاکی جای دیگری گفته بود: زنم اینقدر من را حرص نمی دهد که تاکاهاتا من را حرص می دهد. می توانم تا صبح به او فحش بدهم ولی در عین حال نمی گذارم هیچ کس دیگری سرش داد بزند!
این دو نفر با وجود اختلاف سبکشان تا آخرین لحظه از هم حمایت میکردند. اگر حمایت میازاکی از تاکاهاتا نبود، پروژههایی مثل «همین دیروز» و «پرنسس کاگویا» هرگز روی پرده نمیرفت. در حقیقت این میازاکی بود که مانگای اصلی «همین دیروز» را کشف کرده بود ولی به گفته خودش خیلی زود فهمید که از پس این اقتباس بر نمیآید و چنین قصهای دست تاکاهاتا را میطلبد. تاکاهاتا هم از حمایت میازاکی بیخبر نبود: اگر امروز اینجا سر تولید این انیمیشن هستیم، به خاطر میازاکی است وگرنه هیچ سرمایهگذاری حاضر نمیشد از این پروژه حمایت کند.
قاچ زدن آناناس مقدس
تاکاهاتا خودش نقاشی نمیکرد. شاید به همین خاطر حواسش به چیزهایی بود که باقی انیماتورهای استودیو نادیده میگرفتند. میگفت: وقتی سریع طرح میزنی، یک شور و شوقی در نقاشیات هست. وقتی همان طرح عجولانه اولیه رو با خطوطی حسابشده تر و تمیز میکنی، این شور و شوق گم می شود. حیف است که این اتفاق بیفتد.
هرچه جلوتر میرفت بیشتر به فضاهای سفید و خالی در پسزمینه انیمیشنهایش علاقمند میشد و به انیماتورهای شگفتزدهاش می گفت مرحله تمیزکاری را کلا فراموش کنند؛ مرحلهای که در آن خطوط کمرنگ و ولگرد اولیه را حذف و آنها را با خطوط پررنگ و حسابشده نهایی جایگزین میکنند. یکی از انیماتورهای آخرین فیلمش در مصاحبهای گفته بود: سر این پروژه باید خطوط بههمریخته اولیه را رها کنیم و اصلاحشان نکنیم. بعد از ۲۳ سال، این اولین بار است که چنین کاری میکنم.
نتیجه این تفکر شد قابهای شگفتانگیز «پرنسس کاگویا» که اگر نبودند تاریخ انیمیشن امروز چیزی کم داشت.
تاکاهاتا معتقد بود این خطوط مشوش و شتابزده و آن فضاهای خالی در پسزمینه، بهتر از هر چیزی حس غمآلود ناتمامی زندگی را منتقل میکنند. خودش در مصاحبهای گفته بود: این سبک یک جور سبک ناتمام است! طرحی است که تند و تند روی کاغذ کشیدی. انگار این دختر اینجا نشسته که همین الان طرحش را روی کاغذ بکشی. شاید در واقعیت موهایش کمی درازتر باشد ولی این خطوط سریع مداد، این خطوط بههمریخته، چیزی را به مخاطب منتقل میکند که یک نقاشی حساب شده نمیرساند. یک جور حس ناتمام بودن.
در قصهگویی هم از دهه نود به بعد به لحظههای سرنوشتساز و حماسههای عظیم علاقهای نداشت. عوضش عاشق بعدازظهرهای تنبل بود و سکوتهای تصادفی؛ لحظه های سادهای که معمولا از چشم قصهگوهای دیگر پنهان میماندند. همین بود که یک بار تماشاچیهایش را واداشت چند دقیقه بنشینند به تماشای خانوادهای که برای اولین بار آناناس میخوردند.
این سوژه سکانسی بود در «همین دیروز»؛ فیلمی جسورانه درباره تائکو اکاجیما یک زن مجرد ۲۷ ساله و ظاهرا موفق در کار. فیلم داستان تابستانی است که تائکو طی آن برای تعطیلات به روستا میرود و در جریان این سفر مدام یاد خاطرات کودکی اش می افتد؛ خاطرات خیلی پیش پاافتاده ای - از غش کردن در حمام آب گرم تا خوردن اولین آناناس - که مدام پررنگتر میشوند و کمکم به زندگی واقعی او راه پیدا میکنند.
در اولین تماشای فیلم شاید تعجب کنید از وسواس دیوانهوار تاکاهاتا در روایت این خاطرات تصادفی و ظاهرا نامربوط، ولی تاکاهاتا معتقد بود خط داستانی زندگی ما آدمهای معمولی هرگز به سه پرده سینمایی تقسیم نمیشود. هیچکدام از ما در پایان عمرمان در سکانسی اکشن بر مشکلاتمان غلبه نخواهیم کرد، هرچه هست همین است که هست. خط اصلی زندگی ما هرچه که باشد، غم انگیز یا طربناک، از لابهلای همین لحظات مرده و یادآوری خاطرات پیش پاافتاده زندگی معمولیمان ظهور میکند؛ در یکی از همین بعدازظهرهای معمولی، بدون اینکه هیچکس از اطرافیانمان خبردار شود.
اگرچه این گرایش دهههای آخر تاکاهاتا به قیمت عدم موفقیت در گیشه و کاهش سرعت تولید تمام شد، با این حال به شاهکارهایی که از خودش به جا گذاشت میارزید. چند فیلم آخرش پر است از این لحظههای ناب؛ از همان سکانس خانوادهای که دور هم جمع شدهاند تا برای اولین بار آناناس بخورند تا موهای دخترکی که لای دستها و گل سرش سُر میخورد و نوزادی که روی زمین غلت میخورد.
تاکاهاتا این اواخر به استاد خلق و درک این لحظات تبدیل شده بود. انگار تنبلی و بینظمی اش به او اجازه میداد قدر لحظات نابی را بداند که دیگران در هیاهوی زندگی روزمره گم میکردند. در پشت صحنه آخرین فیلمش(پرنسس کاگویا) لحظهای هست در اواخر تولید که نشستهاند در استودیو و بعد از هشت سال کار بیوقفه یکی از آخرین سکانسهای آخرین فیلم عمرش را مرور میکنند. صحنهای است که پرنسس برای مرگ آماده میشود و با رفیق کودکیاش به سمت آسمان میدود. معلوم است که تاکاهاتا حسابی از این سکانس راضی است.
نمایش سکانس که تمام می شود، رو میکند به دستیارش و می گوید: بگذار موسیقی اش را بشنوم. صدای بغضکرده کازومی نوکایدو، خواننده فیلم از اسپیکر میزند بیرون که میخواند: «همدیگر را دوباره ملاقات خواهیم کرد… مطمئنم… روزی، وقتی، در جایی پرخاطره». تاکاهاتا دفترچهاش را میبندد، دستهایش را میگذارد پشت سرش، تکیه میدهد به دیوار و خیره میشود به سقف؛ با لباس آستین کوتاه سفید، شلواری که دو سایز برایش بزرگ است و موهای پرپشتی که در هشتاد سالگی هم خیال سفید شدن ندارند.
منبع: خبرگزاری مهر به نقل از بی بی سی