تبیان، دستیار زندگی
بعضی وقت ها غصه ها، مثل ابرهای سیاهی آسمان قلبت را می پوشاند و احساس می کنی که یک پاییز با قدم های سردش وارد قلبت شده و دستی دستی برگ های سبز درخت زندگی ات را می چیند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فقط تو نیستی که مشکل داری

بعضی وقت ها غصه ها، مثل ابرهای سیاهی آسمان قلبت را می پوشاند و احساس می کنی که یک پاییز با قدم های سردش وارد قلبت شده و دستی دستی برگ های سبز درخت زندگی ات را می چیند. این وقت هاست که چشم هایت آماده باریدن می شوند و... .

این دفعه هم به یاد مشکل خودت افتادی؟؟؟؟؟؟؟

فقط تو نیستی که مشکل داری1

اینکه فکر می کنی چیزی در دنیا بزرگ تر از مشکل تو نیست؟ گرفتاری ای که گویی همه دنیا را گشته و بین این همه آدم تو را پیدا کرده؟

اصلاً این خاصیت مشکل ها و غصه هاست که مثل خوره به جان آدم می افتد و می خواهد وادارمان کند که تسلیم شویم.

مشکل تو چیست؟ خیلی بزرگ است؟

نزدیکی های غروب که از کتابخانه بر می گشتم، پسر نوجوانی رادیدم که توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود. انگار غمی بزرگ توی چشم هایش موج می زد. کتاب های مدرسه اش را توی یک کیسه پلاستیکی گذاشته بود و بلیت را توی مشتش نگه داشته بود. تصمیم گرفتم با او صحبت کنم  ازش خواستم از مشکل ها و غصه هایش بگوید و او این طوری شروع کرد: «من شعبانم، 12 سالم است و اهل یکی از روستاهای اطراف کرمانشاه هستم و کلاس دوم راهنمایی ام. یک برادر کوچک تر دارم که امسال رفت کلاس اول دبستان. اسم او هم سلمان است. مادرم چند سال قبل وقتی سلمان چند ماهش بود، مریضی سختی گرفت و مرد. پدرم هم کارگر بود، توی کارخانه سیمان کار می کرد، اما او هم سل گرفت و چهارسال پیش مرد. از آن روز هم من و سلمان با مادربزرگم زندگی می کنیم.

فقط تو نیستی که مشکل داری2

پرسیدم :درآمدتان از کجاست؟

جواب داد: چند تایی گوسفند داشتیم. وقتی پدرم مریض شد، همه را فروختیم و خرج کردیم. پدرم کارگر قراردادی بود و بعد از مرگش حقوقش را قطع کردند؛ البته چند وقتی است که تحت پوشش کمیته امداد هستیم. من هم که کار می کنم.

پرسیدم:چه طور هم درس می خوانی و هم کار می کنی؟

- روستای ما مدرسه راهنمایی ندارد. هر روز صبح ساعت پنج و نیم از روستا بیرون می آیم. باید مسیری را پیاده طی کنم تا برسم سرجاده و منتظر ماشین شوم. خلاصه قبل از ساعت هشت می رسم به شهر و می روم مدرسه. بعد از تعطیلی مدرسه هم از ساعت دوازده و نیم تا پنج و نیم عصر، توی یک تولیدی کار می کنم. صاحب کارم آدم خوبی است. هیچ کس حاضر نمی شد به من کار بدهد. ولی این آقا قبول کرد که پنج ساعت در روز برایش کار کنم. جمعه ها هم تعطیلم. وقتی می روم خانه، یک ساعت با سلمان درس می خوانم، چون دوست دارم او هم برای خودش کسی شود! خیلی ها بهم می گویند مدرسه نرو تا بتوانی بیشتر کار کنی و پول بیشتری در بیاوری. ولی من مدرسه را دوست دارم. می خواهم درس بخوانم تا آینده ام تأمین باشد!

پرسیدم:درآمدت خوب است؟

یک مقدار را صرف رفت و آمدم می کنم. ولی خوب خدا را شکر محتاج کسی نیستم. مادربزرگم پیر است و دیگر نمی تواند سر زمین دیگران کار کند. او کارهای خانه را انجام می دهد، از سلمان مراقبت می کند و برایمان آشپزی می کند.

راستش مشکلات من یکی و دوتا نیست که بخواهم بگویم، اما راضی هستم؛ حتماً قسمت بود که وضع زندگی ام این طوری باشد...»

اتوبوس می آید و شعبان سوار می شود و می رود، اما من در تعجب هستم که نوجوانی در این سن و سال با این همه مشکل و غصه ،چه طور از وضع زندگی اش شکایتی ندارد. او خیلی از چیزهایی را که ما داریم، ندارد, پدر، مادر، حامی و پشتیبان و پول، امکانات رفاهی و... اما خدا را دارد و معتقد است که بعد از این هم کمکش خواهد کرد...

فقط تو نیستی که مشکل داری.3

از حالا به بعد هر وقت دیدی که آسمان قلبت ابری است، به غصه ات فکر کن، به بزرگی غصه ات و آن را با مشکلات آدم های دیگ مقایسه کن.

بعضی وقت ها نباید زود تسلیم شد. باید امیدوار بود و توکل کرد.

نوشته :سپیده مرادی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.