مرغ عاشقی كه در جبهه سرود آزادی خواند
شهید وحید قربانی وقتی به جبهه میرفت، تك پسر خانواده بود. خدا او را بعد از دو دختر به خانوادهاش داد و بعد از او هم دو دختر دیگر متولد شدند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : يکشنبه 1397/02/09 ساعت 09:38
شهید وحید قربانی وقتی به جبهه میرفت، تك پسر خانواده بود. خدا او را بعد از دو دختر به خانوادهاش داد و بعد از او هم دو دختر دیگر متولد شدند. خمس فرزندان خانواده قربانی، پسر رشیدی بود كه در رشته باستانی فعالیت میكرد، در مبارزه با منافقین ید طولایی داشت و حالا كه قدم در جبهه میگذاشت آنقدر به كمالش نزدیك شده بود كه سعادت شهادت را نصیب خود كند. برای آشنایی با زندگی و منش شهید قربانی با پدرش مسلم قربانی همكلام شدیم. پدری كه خود سابقه حضور در جبهههای دفاع مقدس را دارد و اصلاً لقمه حلال او و تربیتهای مادر شهید بود كه وحید را آسمانی كرد. پدر گفتوگو با ما را با شعری آغاز كرد كه وحید روی دیوار خانه قدیمیشان چسبانده بود: هركه باشد بر خمینی بدگمان/ حق ندارد پا نهد در این مكان!
یك نكته در بسیاری از شهدای دفاع مقدس مشترك است و آن هم انقلابیگری و ولایتمداریشان است. به نظر شما این خصوصیات از كجا نشئت میگرفت؟
انقلاب روی دوش خانوادههای مذهبی و عموماً مستضعف به پیروزی رسید. ما انقلاب را از خودمان میدانستیم و برایش هر كاری میكردیم. زمان طاغوت، من كارمند پلیس بودم. با وجود خطراتی كه داشت، مجله مكتب اسلام را در محل كارم توزیع میكردم. آنها را به سربازهایی میرساندم كه اهل نماز بودند و رگههایی از انقلابیگری در خودشان بروز میدادند. بنا به فعالیتهایی كه داشتیم، مدتی اسم من و یكی از دخترهایم در لیست ترور منافقان بود. وحید هم كه در چنین جوی بزرگ شده بود، از 12، 13 سالگی فعالیتش را در بسیج شروع كرد. از نوجوانی انقلابی و ولایتی بود. آنقدر حضرت امام را دوست داشت كه روی دیوار اتاقمان یك بیت شعر به این مضمون چسبانده بود: هر كه باشد بر خمینی بد گمان/ حق ندارد پا نهد در این مكان!
خود شما زودتر از پسرتان به جبهه رفتید؟
بله، وقتی آشوب كردستان شروع شد، به آنجا رفتم و مدتی در معیت شهید صیاد شیرازی بودم. بعد از شروع جنگ تحمیلی هم باز به جبهه اعزام شدم. یك مقطع شش ماهه و یك مقطع سه ماهه سابقه حضور در مناطق عملیاتی را دارم. اواخر جنگ در گردان شهادت ثبتنام كرده بودم كه مصادف شد با شهادت وحید و دیگر اجازه ندادند به جبهه بروم.
آقا وحید چه سالی به جبهه رفتند؟
برای اولین بار اسفندماه 1365 به جبهه رفت و یك ماه بعد در هجدهم فروردین ماه 1366 در عملیات كربلای8 از ناحیه پا مجروح شد. به گمانم آرپیجی زن بود كه گوشهایش هم خونریزی داشت. البته وحید قبل از حضور در جبهه، رزمندگی میكرد. در بسیج با منافقان درگیر میشد. یكبار جلوی كانون سلمان یك اتومبیل از ایست و بازرسی آنها فرار میكند كه وحید با شلیك گلوله به لاستیكش آن را متوقف میكند. فرماندهاش میگوید آقا وحید زیادهروی كردی، اما بعد كه ماشین را بازرسی میكنند میبینند چند نفر ضد انقلاب فعال در آن هستند و ماشینشان هم پر از مهمات است. وحید از وقتی توانست اسلحه به دست بگیرد، رزمنده شد. در تهران با ضد انقلاب درگیر میشد و در جبهه با بعثیها.
ایشان تك پسر خانواده بود، چطور راضی به رفتنش شدید؟
بار اول هیچ مخالفتی با رفتنش نداشتیم. منتها وقتی پایش مجروح شد و مدتی با عصا راه میرفت، نمیخواستم اجازه بدهم دوباره به جبهه برگردد. قبل از عملیات نصر 4 و 5 دوباره هوای جبهه به سر وحید زد. ناراحت شدم و گفتم خودم در گردان شهادت ثبتنام كردهام تو دیگر نرو. بعد از من مرد خانه تو هستی. آن موقع هنوز مجروحیت وحید كاملاً خوب نشده بود، اما چون جوان ورزشكاری بود، میتوانست به مشكل پایش غلبه كند. یك شب حسابی سر جبهه رفتن با هم بحث كردیم. صبحش كه سركار رفتم، وحید سریع جمع و جور كرده و رفته بود. حتی چون هزینه راهش را نداشت، از خواهرش قرض گرفته بود. چنین شوقی برای جبهه رفتن داشت.
گفتید آقا وحید ورزشكار هم بود. چه ورزشی انجام میدادند؟
ورزش باستانی میكرد. تن و بدن قوی و ورزیدهای داشت. شناگر ماهری هم بود در حد نجات غریق. گاهی كه با هم استخر میرفتیم، افسرهای همكارم از قدرت بدنی و مهارت وحید در شنا خیلی تعریف میكردند. همین قدرت بدنیاش هم باعث شده بود در جبهه آرپی جی زن باشد. البته خودش چیزی نمیگفت. از تجربیاتی كه در جبهه داشتم، حدس میزدم آرپیجی زن باشد.
شهادتشان چطور رقم خورد؟
وحید 16 تیرماه 1366 در ماووت عراق به شهادت رسید. همرزمانش تعریف میكردند بعد از گذشت دو روز از عملیات به خط خودی برمیگردند و به خاطر كمبود غذا و امكانات، برخی از همرزمان گلایه میكنند، اما وحید بدون اینكه غر بزند سرنیزهای برمیدارد و شروع به كندن كانال و خاكریز میكند. میگوید خاكریز شهادت همین است كه ما داریم درست میكنیم! روز بعد همراه فرماندهاش شهید میشود. پیكرش را كه آوردند دیدم زیر گلویش، سمت چپ بدنش گلوله خورده است. از پشت هم شكاف برداشته بود. میگفتند تركش خورده، اما حدس زدم باید تك تیرانداز او را زده باشد. چهار سال بعد از شهادتش، خدا به من و همسرم پسری به اسم امیرحمزه داد.
قاعدتاً امیرحمزه وجود برادر شهیدش را درك نكرده است، با این حال چه احساسی نسبت به برادر شهیدش دارد؟
بعد از شهادت وحید دوست داشتم خدا پسری به ما عطا كند تا جای خالی او پر شود. سال 1370 خدا امیرحمزه را به ما داد. او هم جوان ولایتمدار و مذهبی است و در ایام محرم مداحی میكند. من همه چیز را در مورد وحید برای برادرش تعریف كردهام. حمزه به خوبی وحید را میشناسد و در همه مداحیها و مراسمها از او یاد میكند.
چه خاطرهای از آقا وحید در ذهنتان ماندگار شده است؟
حال و هوای وحید طوری بود كه احساس میكردم متعلق به ما نیست و شهید میشود. شب آخری كه فردایش میخواست به جبهه برود در خانه داشت نوحه «یاران چه غریبانه رفتند از این خانه را» با سوز و گداز خاصی میخواند. به دلم برات شد كه شهید میشود. صبح به مادرش گفتم نگذار این جبهه برود. برود بازگشتی دركارش نیست. همین طور هم شد و اینبار كه رفت، دیگر روی پاهایش به خانه برنگشت. بعد از شهادت وقتی وسایلش را جمع میكردیم عكسی پیدا كردیم كه روی آن با دستخط خودش نوشته بود شهید وحید قربانی!
اغلب خوانندگان نسل جوان هستند، دوست داریم برای آنها یك یادگاری از شهید هدیه بدهید.
وحید در آخرین نامهاش حرفهای عجیبی زده بود. این نامه را با حكم دفاع از امام خمینی(ره) شروع كرده بود: «بر تمام مكلفین واجب است به هر نحو ممكن از دین خدا و نظام جمهوری اسلامی دفاع نمایند و مشروط به اجازه نیست» در ادامه نامه بعد از سلام به پیشگاه امام زمان و نایب بر حقش، سلامی به اعضای خانواده كرده بود و از آنجایی كه خانواده به خاطر تك پسر بودن خیلی مایل به سفرش نبودند، اینطور نوشته بود:«پدر و مادر عزیزم امیدوارم از آمدن من به جبهه حق علیه باطل ناراحت و خدای ناكرده دلگیر نشده باشید. پدر و مادر عزیزم میخواهم علت آمدنم به جبهه را برای شما بگویم. هنگامی كه در تهران بودم مانند مرغی كه در قفس زندانی شده باشد بودم، اما در اینجا مانند مرغی آزاد كه عشق به آزادی دارد مدام شروع به ترانه خوانی میكنم. پدر و مادر عزیزم من در تهران آرزو میكردم خدا مرا كور میكرد تا چشم به چیزهایی كه حرام است نیندازم ولی در اینجا آرزویم این است كه خدا به من یك چشم بصیرت میداد تا عشق و ایثار و چهره نورانی بچهها را بهتر درك كنم. در تهران آرزو میكردم خدا مرا از نظر تفكر ناقص میكرد تا به دنیا و چیزهای مادی زیاد فكر نكنم ولی اینجا آرزو میكنم كه خدا به من یك تفكر بالایی بدهد تا بتوانم برای پیشبرد اهداف اسلام خدمتی انجام دهم. خدا همه ما را مخصوصاً من گناهكار را به راه راست هدایت كند... دیگر عرضی ندارم. فقط از همه طلب بخشش و عفو خواستارم...»
منبع: روزنامه جوان