امیرحسین یاسینی از حماسه مقاومت در ارتفاع 402 میگوید
درسهایی كه از یك سرباز وظیفه آموختم
آخرین مسئولیت من در دفاع مقدس معاون گردان بود. اواخر جنگ گردان ما در ارتفاع 402 سومار خط داشت. ارتفاع استراتژیكی كه هر كس به آن تسلط مییافت میتوانست حرف اول را در منطقه بزند و...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1397/02/04 ساعت 10:46
امیرحسین یاسینی از رزمندگان ارتشی است كه از ابتدا تا انتهای دفاع مقدس در جبهههای جنگ حضور داشت. وی كه چند روز بعد از پذیرش قطعنامه 598 به اسارت دشمن درآمد، خاطرات تلخ و شیرینی از روزهای اسارت دارد كه در نوع خود جالب و شنیدنی است، اما یاسینی در گفتوگو با ما ترجیح داد به خاطره سرباز شهیدی بپردازد كه به قول خودش سه درس اساسی از او آموخته بود. سیدمهدی صابرهمیشگی همان سرباز وظیفهای است كه به گفته امیر یاسینی یك روز آشنایی با او كافی بود تا یك عمر از ایثار و حماسهآفرینی این سرباز شهید به احترام یاد كند.
پرواز در شب
آخرین مسئولیت من در دفاع مقدس معاون گردان بود. اواخر جنگ گردان ما در ارتفاع 402 سومار خط داشت. ارتفاع استراتژیكی كه هر كس به آن تسلط مییافت میتوانست حرف اول را در منطقه بزند. برنامه كاری من در سومار اینگونه بود كه روزها تا ساعت پنج عصر به قرارگاه میرفتم و كارهای اداری و پشتیبانی گردان را پیگیری میكردم. ساعت پنج عصر به خط مقدم برمیگشتم و تا نیمههای شب به سنگرهای كمین و نگهبانی سرمیزدم. كارم كه تمام میشد شب را در سنگر یكی از گروهانها استراحت میكردم تا 10 صبح روز بعد كه دوباره به عقبه برمیگشتم.
بامداد دوم خردادماه 1367 بعد از سركشی به سنگرهای كمین حوالی ساعت سه و نیم صبح خسته و كوفته به مقر یكی از گروهانها رفتم. هنوز یك ربع از استراحتم نمیگذشت كه یكی از سربازها با هیجان وارد سنگر شد و گفت:«جناب سروان هلیكوپترهای عراقی بالای سرمان هستند!» سابقه نداشت كه هلیكوپترها شب عملیاتی انجام دهند. با تعجب از سنگر بیرون پریدم. صدای هلیكوپترها به وضوح شنیده میشد. بالا را كه نگاه كردم دیدم چراغ چشمك زنی كه نور قرمز آن خاموش و روشن میشد، از بالای سرمان عبور كرد.
با قرارگاه تماس گرفتم و موضوع هلیكوپترها را به فرمانده تیپ اطلاع دادم. در حالی كه مشخص بود حرفم را باور نكرده با لحن خاصی گفت: یاسینی این حرف را به كسی نگویی، برایت حرف و حدیث درمیآورند! آخر شبها كه هلیكوپتر پرواز نمیكند.
هرچه گفتم، باور نكرد. آن موقع فرمانده تیپ شبها از پاسگاه اداری به پاسگاه تاكتیكی میآمد كه نزدیك به خط مقدم بود. هنوز چند دقیقهای از تماسمان نگذشته بود كه خود فرمانده تماس گرفت و گفت: یاسینی درست میگفتی، هلیكوپترها بالای سر ما هستند. حواستان جمع باشد انگار عراقیها خیالاتی دارند. بعد پرسید برای حمله احتمالی دشمن چه اقدامی كردهام كه گفتم به نیروها آمادهباش دادهام.
150 متر تا دشمن
فاصله ما با عراقیها در ارتفاع 402 حدود 150 متر بود. اگر دشمن میخواست حملهای انجام دهد میتوانست برق آسا و سریع باشد. چند لحظه بعد هلیكوپترها كه انگار برای شناسایی آمده بودند، برگشتند. با دوشیكا به طرفشان شلیك كردیم. اثری نداشت. بالگردها رفتند و بلافاصله عراقیها آتش تهیه سنگینی روی سر ما ریختند. آنقدر شدید بود كه نمیتوانستیم از جایمان تكان بخوریم. همزمان فرمانده تیپ تماس گرفت و گفت پیش شما میآیم. گفتم جناب سرهنگ جاده مواصلاتی را شدیداً میكوبند بهتر است نیایید، اما گفت خون من كه از خون شما رنگینتر نیست.
یك ربعی گذشت و از فرمانده خبری نشد. فكر كردم منصرف شده است. رفتم به یكی از یگانها كه دیدم دو نفر زخمی روی زمین افتادهاند. به كمك سربازی بلندشان كردیم و داخل سنگر بردیم. دیدم ای دل غافل فرمانده تیپ است! نگو آمده و با آتش دشمن مجروح شده است. خواستم با بیسیم اطلاع بدهم پزشك بفرستند كه جناب سرهنگ مخالفت كرد و گفت در این وضعیت اگر دكتر بیاید شهید میشود. به ناچار داخل همان سنگر و با فانوسی كه از شدت گلوله باران دشمن مرتب خاموش میشد به مجروحیت فرمانده تیپ و رانندهاش رسیدگی كردیم.
رخنه كماندوهای دشمن
همه یگانها از پشت بیسیم خبر از مقاومت میدادند. جز یكی از یگانها كه فرماندهاش گفت دشمن به داخل خطوط ما رخنه كرده است. با شنیدن این خبر به جناب سرهنگ گفتم من باید خودم را به این یگان برسانم. گفت هدایت نیروها فقط این نیست كه حضوری بروی. همین جا هم میتوانی فرماندهیشان كنی، اما دلم راضی نمیشد. روی جناب سرهنگ را بوسیدم تا اجازه داد بروم.
به همراه بیسیم چی ام كه اسمش احسان بود راه افتادیم. حین راه دشمن به شدت میكوبید و مرتب خیز برمیداشتیم. یك بار كه خیز زدیم دیدم احسان از جایش بلند نشد. گفتم احسان فعلاً خطر رفع شده بلند شو بار بعدی كه زدند دوباره خیز برو. جوابی نداد. بالای سرش رفتم دیدم بنده خدا شهید شده است.
درس اول سیدمهدی
خلاصه به هر سختیای بود خودم را به یگان رساندم. دیدم فرماندهاش كه چهار روز بعد به شهادت رسید، تشویش زیادی دارد. میگفت كماندوهای عراقی توانستهاند به داخل كانال خودی رخنه كنند. اوضاع خط كه دستم آمد نیروها را هدایت میكردم كه دیدم یك سرباز مرتب از جلوی دیدگاه این طرف و آن طرف میدود. با كلافگی گفتم سرباز بیا اینجا ببینم چكار میكنی. چرا آرام و قرار نداری. جلو آمد و خودش را «سید مهدی صابرهمیشگی» معرفی كرد. سید كه بچه آستانه اشرفیه بود، در جوابم گفت جناب سروان خیلی از بچههای گروهان شهید شدهاند. میدوم و از مواضع مختلف تیراندازی میكنم تا دشمن فكر كند تعداد ما زیاد است!
از حرف سیدمهدی جا خوردم. این سرباز با آن لهجه شمالی و هیكل نحیفش به اندازه چند نفر میجنگید. از سر محبت دستی به شانهاش زدم و گفتم به كارت برس. رفت و دوباره مشغول شد. از یك موضع با تیربار شلیك میكرد. بعد جایش را تغییر میداد و از موضع دیگری آرپیجی میزد. من هم محو دلیری این جوان ریز جثه شده بودم.
موشكهای نم كشیده
درگیری به اوج خودش رسیده بود. دیدم سیدمهدی مرتب آر پی جی میزند. حتی نفرات پیاده دشمن را هم با آرپی جی میزد. جلو رفتم و گفتم سید این همه آرپی جی شلیك نكن. گلوله حیف است. با جسارت گفت جناب سروان اجازه بده این یكی را بزنم دیگر نمیزنم. یك گلوله برداشت و درست یك وجبی دو نفر كماندوی گردن كلفت عراقی زد. من هم گفتم حالا تو نگاه كن ببین من چه كار میكنم. یك آرپی جی برداشتم و به طرف نیروهای دشمن شلیك كردم، اما گلولهام كمی آن طرفتر به زمین خورد. سیدمهدی برای اینكه شرمنده نشوم با همان لهجه شیرین شمالیاش گفت قربان بد به دلت راه نده. چند روز پیش كه باران آمد خرج این آرپی جیها نم برداشته، قلقش دست شما نیست. سید میخواست با این حرف من را شرمنده نكند، اما برعكس شرمنده مرام و جوانمردیاش شدم.
درگیری تا ساعت 9 صبح ادامه داشت. عراقیها بیپروا جلو میآمدند و ما پسشان میزدیم. ستوان هوشیارخانی بچه شیراز از افسران ورزیده و بنام بود. از او سراغ گروهان كمكی تكاورها را گرفتم. گفت دارند میآیند. نگاه كردم دیدم یك ستون خودرو روی جاده ظاهر شده است و به طرف ما میآید، اما هنوز مانده بود به خط خودی برسند كه یك گلوله سرگردان راست خورد به خودروی مهماتشان و هرج و مرج ایجاد شد. فرمانده گروهان تكاوری دستش مجروح شده بود. خودش سریع آتلبندی كرد و با 13 نفر از نیروهایش به جای اینكه بیایند گروهان ما رفتند گروهان كنار دستی ما. با خودم گفتم حالا كه گروهان تكاوری دركار نیست، باید فكر دیگری كنم.
گروهبان استوار!
ما یك گروهبانی داشتیم به اسم استوار. آن زمان گروهبان بود و خوشش میآمد استوار صدایش كنیم! اما الان كه درجهاش بالاتر رفته اگر استوار صدایش بزنیم ناراحت میشود! بیسیم را برداشتم و چون میدانستم دشمن شنودمان میكند، به رئیس ركن3 كه ستوان تاج ور بود گفتم تاج ور هرچی تكاور پیش استوار هست بفرست بیاید. ناگفته نماند نیروهایی كه پدر و مادرشان فوت شده بودند یا از نظر جسمانی مشكلاتی داشتند پیش استوار بودند و كارهای خدماتی انجام میدادند. تاج ور با تعجب گفت استوار! تكاور؟! محكم گفتم آره. بفرست بیایند. بعد ساسان ملكزاده كه بچه بندرعباس بود را فرستادم پیش استوار كه نیروهایش را بیاورد. ساسان راننده ماهری بود. رفت و با استوار و نیروهایش برگشت.
نیروهای كمكی هنوز نرسیده بودند كه از پشت بیسیم هی میگفتم بارك الله تكاور، بیا تكاور... بچهها كه آمدند آنها را بردم داخل تونل و شرایط را توضیح دادم. گفتم شما تكاورها باید فلان مأموریت را انجام بدهید. نیروهای تازه وارد كه اغلب كارهای خدماتی میكردند تا وضعیت را دیدند گفتند قربان ما كجا تكاوریم؟! دیدم روحیهشان را باختهاند، گفتم الان اینجا سقوط كند تا 30 كیلومتر راه فرار ندارید. یا به اسارت در میآیید یا كشته میشوید. خلاصه رفتند و هرچه تلاش كردند نتوانستند نیروهای نفوذ كرده دشمن را عقب برانند.
حماسه سید
كارها گره خورده بود. تكاورهای عراقی با سماجت در آن بخش كانال كه نفوذ كرده بودند دفاع میكردند و قصد عقبنشینی نداشتند. سیدمهدی آمد و گفت مشكل چیست؟ گفتم بچهها جلو میروند، اما به صخره عراقیها میخورند. رفت و با یك نوار تیربار كه روی كولش انداخته بود آمد. گفت من میروم و فراریشان میدهم! گفتم عراقیها سر پیچ كانال هستند مراقب باش. گفت میدانم از كجا بروم. از بالای كانال میروم! با تعجب گفتم پسر مگر كلهات بوی قورمه سبزی میدهد؟ عراقیها روی كانال دید دارند. چرا از آنجا میروی؟ حرفی زد كه مو به تنم سیخ شد. گفت پیكر شهدا توی كانال افتاده و من پا روی پیكر شهدا نمیگذارم. گفتم سیدمهدی شعار نده، راهی نیست جز اینكه از روی پیكرها عبور كنی. الا و بلا گفت نه من از روی كانال میروم و پا روی پیكر شهدا نمیگذارم.
بعد پرید روی كانال و چنان نعرهای كشید كه عراقیها از دیدنش خوف كردند. سید تیراندازی كنان پیش میرفت و تعدادی از نیروهای دشمن از ترس پا به فرار گذاشتند، اما نزدیك كمین او را زدند و پیكر غرق به خونش روی زمین افتاد. بچهها كه با حركت شجاعانه سیدمهدی جان تازهای گرفته بودند، طوری به دشمن یورش بردند كه همه تكاورهای عراقی یا فرار كردند یا كشته شدند و به اسارت درآمدند. آن روز ما توانستیم 460 نفر از عراقیها را به هلاكت برسانیم. سیدمهدی با شجاعت مثالزدنی كه داشت در این پیروزی قاطع سهم بزرگی ایفا كرده بود. بعد از جنگ من بارها به مزار این سرباز رشید وطن در شهر آستانه اشرفیه روستای سیاهكوچه رفتم. آنجا پیكر سید در جوار امامزاده آرمیده است.
جایزه صدام
بعد از فرار عراقیها وقتی به موقعیت آنها رفتیم، دیدیم تعدادی از بچههای ما را اسیر كردهاند و داخل تونلی انداختهاند. در حالی كه دستشان را با سیم تلفن بسته و جوراب توی دهانشان كرده بودند، اما ما با اسرای عراقی در همان خط مقدم رفتار خوبی داشتیم.
چند روز بعد وقتی امیر حسنی سعدی فرمانده وقت نیروی زمینی آمد، از من خواست به خاطر پیروزی بزرگی كه كسب كردهایم خواستهای مطرح كنم. گفتم كمی تیرچه ، آهن ، بلوك و سیمان میخواهم تا خط را دوباره تقویت كنیم. امیر خندید و گفت منتظر بودم پاداشی از من بخواهی، اما من گفتم چیزی نمیخواهم جز اینكه خط تقویت شود.
بعدها از اسرای عراقی عملیات سومار شنیدیم كه میگفتند دختر صدام به شهر مندلی آمده و با نشان دادن سوئیچ بنزی گفته است هر كسی ارتفاع 402 را بگیرد بنز هدیه میدهیم. آنجا بود كه فهمیدیم چرا با وجود كشتن دهها نفر از عراقیها باز اینطور هلهله میكردند و جلو میآمدند. آنها به طمع مطاع دنیوی میجنگیدند و رزمندگانی چون سیدمهدی صابر همیشگی به طلب سعادت شهادت...
منبع: روزنامه جوان