تبیان، دستیار زندگی

شهیدی که در تابوت لبخند زد

وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند. شب، شهید بزرگوار را در خواب دیدم که گفت: «می دانی چرا لبخند زدم؟...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
محمد زمان ولی پور
در سال 1341 در شهر بابل، فرزندی از خانواده ای کشاورز چشم به جهان گشود که نام او را «محمد زمان» نهادند؛ « محمد زمان ولی پور». محمد زمان از همان اوان كودكی، دستانش به كار و زحمت آبدیده گشت. همراه با کار کشاورزی، تحصیلات ابتدای و راهنمایی را به سر برد و راهی دبیرستان شد و موفق به اخذ مدرک دیپلم گشت. در كنكور تجربی شركت كرد و در رشته پزشكی قبول شد.

این زمان بود که دل و عقلش، سر ناسازگاری با هم گذاشتند؛ یكی به رفتن به دانشگاه تشویقش می‌نمود و دیگری او را به سوی حوزه و نوكری امام عصر (عج) فرامی خواند. شهید ولی پور در نهایت حوزه را برگزید و مدال نوكری آن امام همام را بر گردن آویخت، نزد حضرت آیت الله ایازی (رحمه الله علیه) رفت و در مدرسه «رستم کلا» به تحصیل در مكتب ناب جعفری(ع) مشغول گشت.

این شهید والامقام در اندك زمانی نردبان ترقی را طی نمود و در علم و عمل به مدارج بالا رسید به گونه‌ای كه آیت الله ایازی به آینده علمی وی بسیار امید داشت و آینده‌ای پر فروغ را سرانجام وی خواند.

دو سالی پس از پیروزی انقلاب، شیپور جنگ تحمیلی که نواخته شد به جبهه رفت و در دشت عاشقی و ایثارگری جبهه این گونه بر جریده خاطرات نوشت که؛

«شهادت، زیباترین واژه دفترچه زندگانی زمین است. هر از چند گاهی، چند برگی از دفتر زمین، به نام بلند شهید، رنگ خون می‌گیرد و باز شرف و عزت زمینیان هابیل تبار در سرشك حسرت ملائك، راز پس پرده‌ای را می گشاید. قلم بر آن است تا این بار به روزهای خاكی، افلاكی دیگری نظاره افكند و در چینشی از جنس نور، فانوسی رهگشا برای ما كشتی شكستگان دریای غفلت بسازد.»

و سرانجام، زندگانی خاكی شهید محمد زمان ولی‌پور در 23/3/67 در عملیات «كربلای 10» به پایانی نیکو یافت و او با اصابت تركشی به كمر در شلمچه، برای همیشه آسمانی شد.

*خاطره ای شنیدنی از دوست و داماد شهید؛
دوست صمیمی و داماد روحانی شهید، محمد زمان ولی پور تعریف می کند؛ فرمانده سپاه بابل به من خبر داد که برادر همسر شما شهید شدند و این در حالی بود که بیست روز از ازدواج ما می گذشت. به بیمارستان شهید یحیی نژاد رفتم، رئیس بیمارستان مانع شد. گفت: شما تحمل ندارید...وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند.

تعجب کردم که دست بر سینه، چرا لبخند می زند؟ شب شهید بزرگوار را در خواب دیدم که گفت: «می دانی چرا لبخند زدم؟ به خاطر آنکه حضرت سیدالشهدا (ع) را دیدم و گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)؛ ایشان را در بغل گرفتم و لبخند زدم.».

*بخشی از وصیت نامه؛
«... آهای انسان! بیا درگوشه ای از زمین خداوند، پاسی از شب را تفكر كن كه توی ضعیف و ذلیل و بیچاره بی‌چیز چرا این جا آمدی؟ اگر ماموریتی داشتی انجام ده و گرنه جواب «چرا» را بده.

یا عبید الدنانیر و الدراهم، ای بندگان دینار و درهم! ای كسانی كه به سكه و كاغذهای نقشه دار(اسكناس) و سنگ و گل و آجر و آهن پاره‌ها قانع شده و گره قلبی بسته‌اید! گره‌ای ناگسستنی جز با خداوند و دینش؛ بدانید كه كاخ و خانه و اشیانه و ماشین و مال التجاره همه و همه را زلزله عظیم قیامت در قلب زمین فرو می برد حتی توی قطره _انسان را؛ نمی‌دانم چی بگویم، ولی حقیقتا برای ما انسان‌ها ننگ و عار است كه با این همه عظمتش و روح اللهی اش به خاك و سنگ و آهن و... سرگرم شود و مثل بچه ها با آنها بازی كند. آیا حیف نیست؟ خجالت نمی‌كشیم؟ مگر چه شده است كه این همه همهمه و تاخت و تاز و بگیر و ببند می‌كنیم و حرص و جوش؟ چه خبر شده كه شب و نصف شب خواب و بیداری، ماشین حساب و قلم در دست داریم و هی حساب می‌كنیم؟ راستی تو كه با شریك مالی خود در اطاقی می نشینی و حساب می كنی آیا با نفس طاغی و خاطی خود كه شریك جانی تو است این چنین محاسبه داری؟

ای جان برادر و خواهر: به دیگران ننگر كه چه می كنند بخوان و برو در گوشه‌ای دور از هیاهوی دنیاداران، كمی تفكر كن كه (انشاءالله) تعالی پیروز هستید، انشاءالله كه به قول آن شاعر عارف: عمر عزیزم شد تلف اندر پی آب و علف كاری نكردم بهر جان. استغفرالله العظیم»
 


منبع: خبرگزاری رسمی حوزه