بهار در پاییز
برای پدرها و مادرهایی که گذشت روزگار گردپیری روی موهایشان نشانده، هیچ چیزی ارزشمندتر از خانواده نیست، خانوادهای که ماحصل یک عمر زندگیشان است. گذشت ایام و شلوغی مخصوص این روزهای سال اما بین خیلی از خانوادهها فاصله میاندازد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : شنبه 1397/02/01 ساعت 10:03
با آمدن بهار، با نوشدن روزگار، انگار شهرها هم زنده شدهاند، انگار خون بیشتر از قبل در رگ هایشان جاری شده و آدمها برای آمدن و رفتن، برای رسیدن، بیشتر از قبل عجله دارند.انگار که بخواهند سال را یک جور متفاوتتری شروع کنند، جوری که همه کموکاستیهای سال کهنه را جبران کند. بین همه این برو و بیاها و همه این هیاهوهای شروع سال جدید، بعضیها هم هستند که دلشان با نو شدن روزگار نازکتر میشود؛ همان گروهی که پا به سن گذاشتهاند وشور و شوق جوانی را ندارند.
برای همه اینها، همه این پدرها و مادرهایی که گذشت روزگار گردپیری روی موهایشان نشانده، هیچ چیزی ارزشمندتر از خانواده نیست، خانوادهای که ماحصل یک عمر زندگیشان است. گذشت ایام و شلوغی مخصوص این روزهای سال اما بین خیلی از خانوادهها فاصله میاندازد. فاصلهای که خیلی زود روی بقیه زندگیشان هم سایه میاندازد. این فاصله را اما به یک نگاه محبتآمیز، به دیداری صمیمانه و درد دلی جانانه میتوان کوتاه کرد.
روایت اول؛ دلتنگیهای داخل پارک
عکس پیرمرد از توی قاب عکس قدیمی روی دیوار به بچهها لبخند میزند هر روز، لبخند خودش را اما کسی ندیده توی این چند روز.دقیقتر که بخواهید، از همان شنبهای که روز پدر بود توی تقویم، همان روزی که بچهها همگی ظهر مهمان خانهاش بودند هنوز هیچ کدامشان فرصتی برای سرزدن به او پیدا نکردهاند. تماسهایشان، تلفنهایی چنددقیقهای است، سلام و احوالپرسیهایی که بیشتر پیرمرد را دلتنگ میکنند. آنقدر که هر روز غروب که از راه میرسد یک بهانه برای رفتن به پارک اوستا پیدا کند، پارک کوچکی در خیابان آزادی تهران، نرسیده به دکتر قریب که غروبها پر است از پیرمردهایی مثل او. او را روی نیمکتی که مشرف است به زمین فوتبال کوچک داخل پارک میبینیم، میگوید: «دلم میخواسته نوههایم نزدیکم بودند، دستشان را میگرفتم و با خودم میآوردم پارک!«
قصه دلتنگی این سالمند 64 ساله، شبیه خیلیهای دیگر است، حالا که بچهها همه بزرگ شدهاند، حالا که همه سروسامان گرفتهاند، او مانده و یک خانه بزرگ و تنهایی، بعضی وقتها این تنهایی آنقدر بزرگ میشود که انگار از در و دیوار خانه بالا میرود، آنقدر که برسد به سقف و او راهی جز بیرون آمدن از خانه پیدا نکند: «بچهها بعد از سال تحویل یکسری به من زدند و بعد رفتند مسافرت، من که نتوانستم با بچهها به مسافرت بروم، همه این روزهای تعطیلات عید را یا توی خانه تلویزیون نگاه میکردم یا همینجا بودم روی همین صندلی داخل همین پارک.» با همه دلتنگی، او پدری است که سعی میکند نبودنهای بچههایش را توجیه کند، هزار دلیل توی ذهنش ردیف میکند: حتما دختر بزرگش درگیر درس و مشق بچههاست، پسرکوچکترش مشغول پایاننامه دانشگاهش است و پسر بزرگش هم گرفتار کار.
اما خودش هم میداند که بچهها هر دلیلی داشته باشند، هر مشغلهای حضور «پدر» را در زندگیشان کمرنگتر کرده باشد، نباید یادشان برود که او هم هست. پیرمرد نیمکت نشین پارک اوستا، این را مستقیما به ما نمیگوید، اما همه حرفها را که نباید به زبان آورد، مثلا وقتی رد نگاهش را میگیریم و میرسیم به خانوادهای که گوشه پارک، زیرانداز انداختهاند و بساط چای و هندوانهشان برپاست و صدای خندهشان پارک را برداشته، میتوانیم نتیجه بگیریم که دل پیرمرد چه چیزی میخواهد.
روایت دوم؛ لبخندی شبیه لبخند عزیزانمان
با هر تکان اتوبوس بی آر تی، مسافرها یکبار جابهجا میشوند، پیرزن، دست به عصا جلوی در ورودی اتوبوس، نزدیک راننده ایستاده و از شیشه بزرگ جلوی اتوبوس، زل زده به خیابان. از وقتی سوار شده، چندمینبار است که به راننده میگوید: «ایستگاه ونک نگهدار پسرم.» و پسرم را جوری میگوید که دل خیلیها بلرزد، حتی همان رانندهای که معلوم نیست از سر صبح تا حالا که ظهر است، چندبار این مسیر طولانی را از راهآهن تا پارک وی رفته و آمده . با چند نفر حرف زده و بیحوصلگیهایش را سر چند نفر خالی کرده. پیرزن اما سرش به کار خودش است، به تلفن همراهی که هرچند دقیقه یکبار از جیب پیراهنش درمیآورد و نگاه میکند، مبادا که پسرش تماس گرفته باشد و او در شلوغی اتوبوس و حرف زدنهای مداوم بقیه مسافرها صدای زنگ تلفن را
نشنیده باشد.
وسواس پیرزن در چک کردن گوشیاش را حالا خیلیها فهمیدهاند، آنقدر که یکی از مسافرها که زن میانسالی است بگوید: مادرجان، میخواهی شماره پسرت را برایت بگیرم؟! و پیرزن بگوید: نه، حتما سرش شلوغ است، الان من زنگ بزنم از کارش میافتد. پیرزن به تعارفهای بقیه مسافرها برای نشستن روی صندلی توجه نمیکند، همانطور دست به عصا و تکیهداده به میلههای فلزی سرد اتوبوس میگوید: «همینجا راحتترم.دوتا ایستگاه جلوتر پیاده میشوم، بنشینم روی صندلی پیاده شدنم سخت میشود.»
پیرزن از مسافرهای داخل اتوبوس کسی را نمیشناسد، کسی هم او را نمیشناسد، اما با هرکدام از مسافرها که چشم به چشم میشود، لبخند میزند. لبخندش دل خیلیها را میبرد، آنقدر که یادشان بیفتد مادری، مادربزرگی، خالهای و... همسن و سال او دارند و چند وقت است از او خبر نگرفتهاند. عزیزی که لبخندش درست مثل همین پیرزن مسافر است.
منبع: جام جم