تبیان، دستیار زندگی

از تهدید به قتل چند وهابی در مسجد تا هم غذایی با گربه های روانشناس در تونس

وقتی نزدیک آنان که سر راهم ایستاده بودند، رسیدم بار دیگر دوره‌ام کردند و پرسیدند: تو شیعه هستی؟ محکم جواب دادم: من مسلمان هستم و اینجا برای نماز آمده‌ام...با غضب گفت برو بیرون. ولی تا خواستم کفشهایم را پایم کنم، کشیده‌ای پشت گردنم زد و ناسزا گفت! با غضب تو صورتش نگاه کردم و گفتم برایت متأسفم که با یک مسلمانی که برای نماز بدینجا آمده این‌گونه رفتار می‌‌کنید.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تبلیغ
جشنواره خاطره نگاری اشراق (خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای حسن بسطامی را تقدیم حضور علاقمندان می کنیم.

* برخورد وهابیون تونسی  و تهدید به قتل
یک روز در پایتخت تونس به مسجدالفتح که یکی از پایگاههای اصلی وهابیون است، رفتم تا سر قرار با اسماعیل، دانشجوی بورکینایی که در دانشگاه زیتونه درس می‌خواند، ولی می‌خواست به ایران بیاید، حاضر شوم. پیش از این نیز مکرر بدین مسجد رفته بودم و بخصوص در نمازهای جمعه‌اش شرکت کرده بودم.

با اسماعیل تنها از طریق ایمیل ارتباط داشتم و تا آن روز ملاقاتی با یکدیگر نداشتیم. هنگامی که نماز جماعت تمام شد او با من تماس گرفت تا همدیگر را پیدا کنیم و جایی بنشینیم و صحبت کنیم. در این تماس تلفنی به او گفتم بیاید داخل شبستان و مشخصات لباس خودم را برایش دادم و بعد بلند شدم تا نزدیک در بروم و او را بیابم.

هنوز چند قدم مانده بود به در شبستان برسم که جوان سیاهپوستی را مشاهده کردم که با موبایلش مشغول گفت‌وگو بود و داشت به سمت من می‌آمد. احتمال زیاد دادم که اسماعیل باشد ولی پیش از آنکه به هم برسیم و آشنایی دهیم، مردی حدود چهل ساله با محاسنی بلند و دشداشه‌ی کوتاه، با خشم و غضب محسوسی به طرفم آمد و با فریاد از ملیتم پرسش کرد. برای یک لحظه مانند همیشه پاسخ دادم که ایرانی هستم، ولی گویا خداوند حکیم نگذاشت صدای من به گوش او برسد، زیرا بار دیگر با شدت بیشتری صدایش را بلند کرد و دوباره پرسید که اهل چه کشوری هستم! هنوز در تحیر بودم و در جواب دادن تردید داشتم که دیدم دو نفر دیگر از دو طرف مسجد نزد ما آمدند و با خشم همان سوال وهابی اول را تکرار کردند؛ ولی من اصلا فرصت نکردم به خوبی در چهره‌ی‌شان نگاه کنم و قیافه‌ی‌شان را به خاطر بسپارم! در همین اثنا اسماعیل را می‌دیدم که گویا از ترس به دیوار شبستان تکیه زده بود و بدون آنکه جرأت کند نزدیکتر بیاید داشت رفتار آنان را با من نظاره می‌کرد!

سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم و با خونسردی پاسخ دادم که من مسلمان هستم و برای نماز اینجا آمده‌ام. ولی یکی از آنها با فریاد گفت که این ایرانی هست، دیگری پاسپورتم را طلب می‌کرد و سومی همان سوال را مکرر پرسش می‌کرد. در همین میان فرد چهارمی بدانها ملحق شد که جوانی حدود 41 ساله به نظر می‌رسید و با موهای بلندی که داشت به گمانم آمد به تازگی از جبهه‌ی جنگ علیه دولت سوریه بازگشته است!! او می‌خواست از جیب پیراهنم پاسپورتم را درآورد و من دست چپم را محکم بر روی جیب پیراهنم گذاشته بودم و از طرفی با جدیت از آن مواظبت می‌کردم، و از طرف دیگر در صدد بودم تا پاسخ مناسبی برای پرسش‌های مکرر آنان بیابم و تحویلشان دهم.

پس از اینکه چند کلمه عربی صحبت کردم یکی از آنها گفت این حتما سوریه‌ای هست! البته خیلی بیراه هم نمی‌گفت چون بنده گرچه زبان عربی را در قم فرا گرفته بودم اما طی دو سال اقامت در سوریه (پیش از آغاز جنگ کنونی آنان) لهجه‌ی عربی‌ام به لهجه‌ی مردم سوریه نزدیک شده بود. در این هنگام شخصی که در لباس دشداشه بود با شدت سوال کرد نظرت در باره‌ی عایشه چیه؟ با خونسردی گفتم: سیدتنا عایشه زوجة النبی ... اصلا نگذاشت سخن من تمام شود، بلافاصله دوباره پرسید: در باره‌ی سیدنا ابوبکر چه می‌گویی؟ بدون تأمل گفتم: هو من کبار الصحابه و خلیفة النبی... ولی باز نگذاشت ادامه دهم و با مشت زد توی سینه‌ام و گفت: تو چرا اینجا آمدی؟ توی تونس چکار می‌کنی؟!

اصلا به روی خودم نیاوردم که رفتارشان دارد تندتر می‌شود بلکه سوالش را با این سوال پاسخ دادم: مگر اینجا مسجد نیست؟ خب من هم برای نماز آمده‌ام. اما جواب داد: اینجا مسجد اهل سنت هست و تو نباید اینجا بیایی، برو بیرون! گفتم: باشه می‌رم بیرون. آنگاه به طرف محراب بازگشتم تا کفش‌هایم را که هنگام خواندن نماز آنجا گذاشته بودم، بردارم ولی محکم دستم را گرفت و کشید و گفت: درِ خروجی از این طرف هست، و در شبستان را نشان می‌داد! دستم را کشیدم و گفتم می‌خوام برم کفش‌هایم را بردارم.

برای یک لحظه نگاهم به اسماعیل که ساکت ایستاده بود و فقط نظاره می‌کرد، افتاد و دعا کردم که او چیزی در باره‌ی من به اینها نگوید! آنگاه به طرف محراب برگشتم و کفش‌هایم را برداشتم و چون راهی دیگر برای خروجی نداشتم، ناگزیر به سمت حیاط برگشتم تا از مسجد خارج شوم.

وقتی نزدیک آنان که سر راهم ایستاده بودند، رسیدم بار دیگر دوره‌ام کردند و پرسیدند: تو شیعه هستی؟ محکم جواب دادم: من مسلمان هستم و اینجا برای نماز آمده‌ام. یکی گفت پاسپورتت را بده ببینم. گفتم مگر تو شرطه هستی؟ گفت آره! گفتم پس بیا بریم مقر پلیس! کوتاه آمد و با غضب گفت برو بیرون. ولی تا خواستم کفشهایم را پایم کنم، کشیده‌ای پشت گردنم زد و ناسزا گفت! با غضب تو صورتش نگاه کردم و گفتم برایت متأسفم که با یک مسلمانی که برای نماز بدینجا آمده این‌گونه رفتار می‌‌کنید.

سپس بلافاصله در خروجی شبستان را نشانه گرفتم ولی هنوز قدمی بیش نرفته بودم که دوباره محکم زد پشت سرم و باز هم فحش داد! من که دیدم رفتارشان خیلی تندتر شده است، دیگر به روی خود نیاوردم و بلافاصله به سمت در خروجی مسجد حرکت کردم. تازه به وسط حیاط مسجد رسیده بودم که دریافتم آن فردی که جوانتر بود و گمان می‌کردم تازه از جبهه‌ی سوریه برگشته است، با عجله خودش را به من نزدیک کرد و گفت: به خدا قسم اگر بخواهیم بکشیمت می‌بریمت و در کمتر از یک ساعت می‌کشیمت!!

و بعد بار دیگر تأکید کرد که دیگر نباید بدین مسجد بیایی!؟ هنگامی‌که از مسجد خارج شدم و در پیاده‌روی خیابان قرار گرفتم، نفس عمیقی کشیدم و یکباره احساس کردم گویا دقایقی قبل در ته چاهی افتاده بودم و نمی‌توانستم به خوبی تنفس کنم و اکنون دستی قوی ولی مهربان مرا از آن چاه بیرون کشیده و نجات داده است!

همانطور که از مسجد دور می‌شدم، بسیار فکر کردم که چگونه به من مشکوک شدند در حالیکه این اولین باری نبوده است که بدان مسجد رفته بودم. احتمال دادم شاید عکس مرا در صفحه‌ی فیسبوکشان گذاشته‌اند و لو رفته‌ام! یا اینکه شاید همین اسماعیل خبرشان کرده! یا ...؛ دیگر عقلم به جایی نرسید. اسماعیل که به نظرم هیچ عکس‌العملی از خود نشان نداده بود، پشت سرم می‌آمد و وقتی از مسجد دور شدیم، مشغول صحبت شدیم و او از اینها بسیار بدگویی کرد. بعد با هم رفتیم به یک رستوران و غذا خوردیم و گفت‌وگو کردیم.

* قبول هدیه از مشرکین!
حسب قرار قبلی با جناب آقای میکائیل برای بازدید از موسسه‌ی قرآنی سلیمانیه و ملاقات با دکتر عبدالعزیز بایندر رئیس آن بدین موسسه در شهر استانبول رفتیم. پس از احوالپرسی و معارفه، هنگامی که از ایشان در خصوص فعالیت‌های مؤسسه پرسش کردیم بدون مقدمه پاسخ داد که مهمترین فعالیت ما زدودن شرک از جامعه‌ی مسلمین است! و آنگاه ادامه داد کسانی که انبیاء و اولیای الهی را واسطه‌ی خود و خداوند قرار می‌دهند مشرک هستند!؟ سپس آیاتی از قرآن کریم را ردیف کرد تا اثبات نماید توسل‌جویندگان به اولیای الهی مشرک هستند! و بنده نیز با آیاتی دیگر از قرآن کریم و یا تفسیر همان آیاتی را که وی بدانها استدلال کرده بود، سعی داشتم تا وی را به اشتباه برداشتش از فهم قرآن کریم واقف نمایم. پس از ساعتی که طرفین هیچ‌کدام تسلیم دیگری نگردید، بحث خاتمه یافت و سرانجام ما نفهمیدیم که آن موسسه چه نوع فعالیت‌هایی دارد!

در پایان جلسه خواستم تابلو دستبافتی را که به نام شریف "الله" مزین شده بود به ایشان هدیه دهم ولی از رفتار و بحث‌هایش به تردید افتاده بودم که بدهم یا نه؟! از طرفی هم از ابتدا معلوم بود تابلو بدان بزرگی را که کادو کرده بودیم برای هدیه دادن با خود برده‌ایم و خوب نبود که آن را با خود برگردانیم. لذا با ظرافت خاصی به وی گفتم ما تابلویی برای هدیه با خود آورده‌ایم ولی نمی‌دانیم که شما از مشرکین هدیه قبول می‌کنید یا نه؟!! ایشان ابتدا جا خورد و بعد پاسخ داد که از مشرکین که نه، ولی از مسلمین هدیه قبول می‌کنیم و سپس بلند شد و به طرف من آمد و با خرسندی روبوسی کرد و تابلو را گرفت. سپس ما را به کتابخانه‌ی مؤسسه برد و پس از ادای توضیحاتی چند عکس یادگاری با ما انداخت! این داستان را برای این نقل کردم تا خواننده‌ی محترم بداند همواره بحث و مناقشه‌ی علمی میان مذاهب اسلامی جاری بوده است و اتفاقا قرآن کریم بهترین مستند برای استدلال طرفین قرار می‌گرفته است. لیکن این به معنای تکفیر و ارهاب نبوده و پس از بحث، معتقدان هر مذهبی ضمن احترام به معتقدان دیگر مذاهب، هیچگاه آنان را از زمره‌ی مسلمانی خارج نمی‌کردند و برای رضای خداوند متعال سر از بدن آنها جدا نمی‌ساختند!؟

* پاسخ  به سه سوال
شهر کویابا مرکز ایالت مائو گروسو در غرب کشور برزیل است که حدود یک میلیون جمعیت دارد. تنها مسجد این شهر در اختیار برادران اهل سنت می‌باشد. موقعیت مسجد خوب است و امکانات مناسبی در اختیار دارند. مسجد مساحت قابل توجهی دارد و منزل امام جماعت نیز پشت مسجد قرار گرفته است.

گفته می‌شد تعداد مسلمانان این شهر حدود 20 خانوار و نزدیک به 200 نفر می‌باشند و عمدتاً از ملیت های لبنانی و سوری و فلسطینی و بعضاً آفریقایی هستند. در ملاقات با امام جماعت، جوانی 18ساله به نظرم آمد و نامش مقابی و اهل موزامبیک بود که در عربستان درس خوانده و به زبان عربی و پرتغالی تسلط دارد. در عین حال مع‌الاسف متأثر از افکار وهابی بود و دید صحیحی نسبت به شیعیان و ایران نداشت؛ ولی روحانی فعالی به نظر می‌آمد. می‌گفت صبح‌ها برای خانم‌ها سخنرانی دارد و بعد از ظهرها به نوجوانان درس قرآن می‌‌دهد و شب‌ها برای آقایان زبان عربی تدریس می‌‌نماید. به هرحال با یک جعبه‌ی گز اصفهان به قصد دیدارش به منزل وی رفتیم و در یک فضای صمیمی با او گفت‌وگو کردیم. در این نشست امام جماعت از سه مسأله گلایه کرد:.1 چرا شیعیان صحابه‌ی پیامبر را سبّ می‌کنند؟ 2. چرا آنان به نماز جماعت اهمیت نمی‌دهند؟ 3. قمه‌زنی شیعیان آبروی سایر مسلمانان را می‌برد و آنان را وحشی معرفی می‌کند! نخست حوصله کردم تا سخنان اعتراضی‌اش تمام شود، آنگاه در مقام پاسخ هنگامی که فتوای جدید مقام معظم رهبری در تحریم اهانت به نمادها و شخصیت‌های اهل سنت و خصوصاً جناب عایشه را برایش گفتم، هم تعجب کرد و هم اظهار بی‌اطلاعی، و هم به سختی در فکر فرو رفت!؟ سپس با متانت در باره‌ی تحولاتی که در رفتار دینی مردم ایران در پس انقلاب اسلامی به وجود آمده است توضیحاتی دادم و در عین حال اذعان نمودم که گاهی افکار غلط و رفتار افراطی در هر دو مذهب بزرگ شیعه و سنی مشاهده می‌شود که باید با راهنمایی علمای بزرگوار اسلام تعدیل و با درایت آنان به درستی هدایت شود. پس از ساعتی مباحثه هنگام خروج از منزل ایشان، به وضوح احساس کردم که برخوردش نسبت به زمان ورود ما بسیار تفاوت کرده است! به راستی چرا وقتی می‌توان با گفت‌وگو و رفتار مسالمت‌آمیز، ابهامات را زدود و قلوب مسلمانان را به هم نزدیک نمود، راه دیگری پیموده می‌شود؟!

*شهید به چه کسی اطلاق می شود؟
چندی پیش که در تونس بودم یکی از جوانان شهر قفصه، کلیپی را از کشور مصر در اختیارم گذاشت. این کلیپ که در شبکه‌ی اجتماعی یوتیوپ به اشتراک گذاشته شده است، فیلم کوتاهی از مجلس موسسان مصر را نمایش می‌دهد که هنگام عصر یکی از وهابیها می‌خواسته در صحن مجلس و وسط مذاکرات نمایندگان، اذان نماز عصر را بگوید ولی با مخالفت حاضرین مواجه شده است.

آنگاه یکی از شیوخ الازهر با استناد به حدیثی از ابن عباس عمل او را تقبیح نموده است! وی نخست این حدیث را قرائت کرده: «عن عبد الله بن عباس أنه جمع بین الظهر و العصر تقدیما فی غیر سفر و لا مطر، فسئل عن ذلک فقال: هکذا فعل رسول الله ص لأن لایُحرج أمّته؛ ابن عباس روزی بین نماز ظهر و عصر جمع کرد در حالیکه نه مسافر بود و نه آن روز باران می‌بارید. (یعنی هر دو نماز را در اول وقت ظهر خواند.) پس از علت جمع کردن بین دو نماز از وی پرسش کردند و او پاسخ داد که رسول خدا (ص) نیز گاهی اینگونه عمل می‌کرد تا امتش به زحمت نیفتند.»

 آنگاه شیخ الازهر افزود: من و جمعی از اعضای این مجلس پس از ادای نماز ظهر در هنگام ظهر، نماز عصرمان را هم بلافاصله خوانده‌ایم و اکنون هیچ مجوزی برای اذان دادن در این مجلس وجود ندارد! و اگر این برادر می‌خواهد اذان بگوید برود در مسجدی در خیابان اذان بگوید و کسی مانع وی نخواهد شد!

همچنین یک روز ظهر برای نماز به مسجدی جدید در این کشور می‌خواستم بروم. این مسجد که نامش جامع البُرج یا جامع سیدی یحیی، منسوب به سید یحیی السلیمانی الیمنی است و از آثار قرن هشتم هجری می‌باشد، سمت چپ هتلم درست پس از هتل مَشتَل قرار دارد. پیاده به سمت آن رفتم و وقتی رسیدم درهای مسجد که به سمت خیابان هستند، بسته بودند. وقتی پرس و جو کردم دریافتم که مسجد درِ دیگری پشت ساختمانش دارد.

هنگامی که نزدیک بدان شدم درِ مسجد از این سمت هم بسته بود و دختر جوانی روی سکوی مسجد نشسته بود. در دل خوشحال شدم و با خود گفتم چه خوب است که آدم دنبال آخرت باشد ولی به دنیا برسد!؟ از دختر سوال کردم چرا در مسجد بسته است؟ گفت دری از توی خیابان دارد بدانجا برو. گفتم از آنجا می‌آیم و آن هم بسته بود. گفت دیگر بیشتر از این نمی‌‌دانم. بعد هم بلند شد و رفت! آنگاه با خود گفتم چقدر بد است که آدم دنبال آخرت باشد ولی دنیا سر راهش ظاهر شود و وقتی بدان سرگرم می‌شود، نه به آخرت برسد و نه به دنیا!؟ و این شرح حال ما در خیلی از مواقع زندگانی است!

به هرحال هنگامی که برمی‌گشتم با آقای مُسنّی مواجه شدم و از او پرسیدم چرا مسجد بسته است؟ او گفت ساعت 2 باز می‌شود زیرا این مسجد تابع جامع زیتونه هست و ساعت 2 نماز ظهر را می‌خوانند و بعد بلافاصله نماز عصر را! خیلی باور نکردم که یک مسجد مربوط به اهل سنت هر دو نماز را بلافاصله پشت سر هم بخوانند به همین خاطر تصمیم گرفتم روزی دیگر ساعت 2 برای ادای نماز بدانجا بروم. سپس به سمت هتل بازگشتم و به "بیت‌الصلاةِ" پشت هتلم رفتم تا نماز را آنجا بخوانم. مسجد کوچکی آنجا هست به نام مسجد الهدایة و چون خیلی کوچک هست نامش را بیت الصلاة گذاشته‌اند. چند شب پیش از آن هم یک بار دیگر بدین مسجد رفته بودم و چون کوچک هست حرکات من و نماز خواندم تابلو شده بود و به خاطر اینکه در نزدیکی هتل قرار داشت، و نمی‌خواستم شناخته شوم لذا دیگر بدانجا نرفتم.

القصه روز دیگری وقت نماز ظهر در ساعت 2 رفتم به جامع البرج، مسجد قدیمی و با روحی به نظر می‌رسید. هنگامی‌که نماز جماعت آغاز شد در کمال تعجب دیدم که در یک کشور سنی نماز ظهر و عصر را با هم می‌خوانند! ساعت مسجد برپایی نماز جماعت ظهر را 2:20 نشان می‌داد و نماز عصر را 2:50، ولی در عمل نماز ظهر ساعت 2:40 خوانده شد و چند دقیقه‌ی بعد نماز عصر در ادامه‌اش خوانده شد!

ناگفته نماند که در تونس مساجد دو دسته‌اند؛ برخی وقت اول نماز جماعت می‌‌خوانند و برخی وقت دوم. وقت اول یعنی نیم ساعت پس از اذان که در آن فصل اذان 12:20 دقیقه بود و برپایی نمازش ساعت 13 ، ولی وقت دومی‌ها نماز جماعت ظهر را ساعت 14 می‌خوانند و ساعت 15:15 هم نماز عصر را؛ حالا برخی به خاطر سهولت کار و اینکه برای افراد شاغل نیز شرکت در جماعت میسور باشد نماز ظهر را دیرتر از وقت دوم می‌خوانند تا با نماز عصر قابل جمع باشد!

از دنبال هم آوردن این دو واقعه قصد دارم که بگویم همان‌گونه که اهل شیعه همواره مقید نیستند که نماز ظهر و عصر یا مغرب و عشا را بلافاصله پشت سر هم بخوانند بلکه برخی از مواقع این دو نماز را جداگانه می‌خوانند، به همین منوال اهل تسنن نیز مقید نمی‌باشند که در تمامی حالات نمازهای ظهر و عصر را جداگانه بخوانند بلکه برخی از اوقات این دو را با هم می‌خوانند تا برای مردم شرکت در نماز جماعت آسان شود.

در عین حال برخی از افراط گرایان چنان وانمود می‌سازند که نماز جمع خواندن از شعائر شیعی و نماز جدا خواندن از شعائر اهل سنت می‌باشد! بر این اساس اگر یک نفر شیعه نمازهای ظهر و عصرش را جداگانه بخواند گمان می‌کنند که سنی شده است!؟ همانگونه که اگر یک نفر از اهل سنت نمازش را جمع بخواند ممکن است به گرایش به شیعه متهم شود!!

حال آنکه به نظر می‌رسد این شعائر کاذب موجب می‌شوند تا مسلمانانِ دارای مذاهب گوناگون، فاصله‌ی بیشتری نسبت به یکدیگر احساس کنند و راه همزیستی مسالمت‌آمیز آنان دشوار گردد. این در حالی است که در تمامی رساله‌های توضیح المسائل مراجع عظام تقلید شیعه آمده استکه خواندن نماز عصر در وقت عصر و خواندن نماز عشاء در وقت عشا از فضیلت بیشتری برخوردار می‌باشد. و این یعنی جدا خواندن نمازها افضل است گرچه اشکالی هم بر جمع خواندن نمازها وارد نمی‌باشد.

همچنین در فتاوای فقهای ارجمند اهل سنت آمده است که اگر کسی نماز ظهرش را در اول وقت نخواند تا وقت نماز عصر فرا برسد، در این صورت باید هنگام عصر اول نماز ظهر را بخواند و بعد نماز عصر را بجا آورد، و این یعنی آنکه در برخی از مواقع جمع خواندن نمازها بلااشکال می‌باشد.

* کدام کشته شهید است؟!
جناب آقای دکتر صادق رمضانی، رایزن محترم فرهنگی ج.ا.ا در تونس طی تماس تلفنی از بنده دعوت کرد تا به اتفاق به شهر قَفصِه برویم و در برخی از برنامه‌های فرهنگی که تدارک دیده‌اند، شرکت کنیم.

دعوت ایشان را پذیرفتم و قرار شد دو روز بعد حرکت کنیم.

در روز موعود تاکسی سوار شدم تا به رایزنی فرهنگی بروم اما این بار از شانس من راننده‌ی تاکسی یک خانم بود! تا به حال در این کشور ندیده بودم یک خانم راننده‌ی تاکسی باشد ولی از ماشینش که با دیگر تاکسی‌ها تفاوت داشت حدس زدم که تاکسی ویژه بانوان باشد که از کسادی کار آقایان را هم سوار می‌کند.

به مقصد رسیدم و با دکتر رمضانی سفر را آغاز کردیم. در بین راه برای صرف ناهار در یک رستوران سرِراهی توقف کردیم. ایشان در تعریف از اوضاع نابسامان اقتصادی تونس می‌گفت: اخیرا تعدادی دیگر از جوانانی که مهاجرت غیرقانونی به اروپا داشتند، در دریا کشته شده‌اند.

از آنجا که تونس از مرز آبی خود نزدیک به اروپا خصوصا به ایتالیا می‌باشد و گفته می‌شود حدود دو تا سه ساعت از این کشور به ایتالیا راه دریایی است، لذا با توجه به معضل بیکاری برخی برای یافتن شغل با قایق به سمت اروپا می‌روند و نزدیک ساحل خود را به دریا می‌اندازند تا با شنا کردن به ساحل برسند ولی یا راه را گم می‌کنند، یا خسته می‌شوند و در آب غرق می‌شوند، یا احتمالا سهم خوراک کوسه‌ها می‌شوند و کار که به دست نمی‌آورند که هیچ بلکه جان خود را هم از دست می‌‌دهند!

هنگام فرمایشات ایشان، بنده گرچه گوشم به سخنان وی بود اما چشمانم به میز مجاور بود که یک زن و شوهر جوان گرد آن نشسته بودند و غذا می‌خوردند! تازه فهمیده بودم که برخی از گربه‌ها دوره‌هایی در علم روانشناسی را پاس کرده‌اند!! واقع مطلب این است که در آن رستوران چهار پنج گربه رفت و آمد داشتند و نمی‌گذاشتند چیزی از غذاهای باقیمانده اسراف شود!

گاهی می‌شد از صندلی بالا می‌رفتند تا به طور رسمی در خوردن غذا با مشتری‌های رستوران مشارکت نمایند! و گاهی صاحب رستوران سر می‌رسید و با لگد آنها را به بیرون هدایت می‌کرد. اما یکی از گربه‌ها جلوی میز آن زن و شوهر جوان ایستاده بود و به آنها زل زده بود و نه پلک می‌زد و نه تکان می‌خورد! هروقت آن دو سر برمی‌گرداندند و نگاهی به گربه می‌انداختند، آن را می‌دیدند که ملتمسانه دارد نگاهشان می‌کند.

آنها هرچه سعی کردند به روی خود نیاورند و به خوردن غذایشان ادامه دهند، ولی تا چهره‌ی معصوم و نگاه رقت‌بار گربه را می‌دیدند، متأثر می‌شدند! سرانجام سنگینی نگاه‌هایش را طاقت نیاوردند و تکه‌ای گوشت نزدش پرت کردند! بیخود نیست رشته‌ی روانشناسی این مقدار توسعه یافته است!

القصه وقتی به قفصه رسیدیم برای عرض تسلیت رفتیم به منزل شهید عمران مقدمی، جوان تونسی که سالها قبل در جبهه‌ی فلسطین شهید شده بود و چند هفته‌ی پیش جنازه‌ی مطهرش در تبادل حزب‌الله با اسرائیل به تونس برگردانده شده بود.

در آن‌جا با خواهران و برادر و عموی شهید دیدار و گفت‌وگو کردیم، روحیه‌ی خوبی داشتند. جناب رمضانی هدیه‌ای برای آنان آورده بود که یک ساعت بزرگی در یک قاب سنتی ایرانی بود و مورد توجه خواهر شهید که دبیر دبیرستان هست، قرار گرفت. در عین حال آنان خیلی تأسف می‌خوردند که برخی از تونسیها آنها را سرزنش کرده‌اند که چرا جوان خود را به فلسطین فرستاده بودند و چرا به او که در راه فلسطینیان کشته شده است، "شهید" می‌گویند!؟

این در حالی است که جنازه‌ی عامل انفجار حرم سامرا را که یک تونسی بوده و به اعدام محکوم شده و سلفیها خیلی تلاش کردند آزادش کنند ولی سرانجام با دخالت نوری مالکی به سزای اعمالش رسید، وقتی به تونس برگردانده شد، وهابیها او را به عنوان "شهید" تشییع و دفنش کردند!

به راستی چگونه می‌شود مسلمانی که با کفار (صهیونیستها) جنگیده و کشته شده است، نباید شهید قلمداد شود ولی کسی که آرامگاه یک امام، و نه امام بلکه حداقل یکی از فرزندان پیامبر بزرگوار را منفجر کرده و عده‌ای از مسلمانان را به خاک و خون کشانیده است، شهید ملقب می‌گردد؟!

به هرحال خانواده‌ی شهید عمران خیلی برای ماندن شام در منزلشان اصرار کردند ولی ما نپذیرفتیم و به هتل رفتیم. هتل 1 ستاره بود که از طرف وزارت فرهنگ تونس برایمان رزرو شده بود. قیمت اصلی آن شبی 21 دینار بود اما با تخفیف وزارت فرهنگ به 10 دینار کاهش یافته بود. با احتساب راننده سه اتاق در اختیار ما گذاشته بودند. باغ باصفایی داشت و اتاق‌های زیبا، ولی حیف که در پایتخت بدین قیمت هتل یافت نمی‌شود.

* بازدید از معبد طلایی بودا در تایلند
با هماهنگی سفیر محترم تایلند بازدید از این معبد طلایی بودا و چگونگی راز و نیاز پیروان بودیسم را از نزدیک شاهد بودیم. از آنجا که مشابه این معبد را در میانمار مشاهده کردم (گرچه عظمت آن معبد، نمایانتر از معبد تایلند است.) و مذاکره و مصاحبه‌ای با یکی از مانکها داشتم. (مانک لقب روحانی بودیسم می‌باشد.) لذا در اینجا خلاصه‌ی مذاکراتم را می‌آورم. در مقدمه باید بگویم از مقررات طلبگی در آیین بودا این است که باید همواره موهای سر خود را کوتاه نگه دارند (یعنی از ته بتراشند، حتی خانمهای طلبه!) یک پارچه به رنگ قرمز (یا نارنجی) ساده و یک تکه بعنوان لباس به خود بپیچند، طی شبانه‌روز فقط دو وعده غذا بخورند؛ یک وعده ساعت 2 صبح در معبد و وعده‌ی دوم را از دست و منازل مردم تهیه کرده و قبل از ظهر میل نمایند، از ساعت 14 ظهر تا 2 صبح فردا جز نوشیدنی هیچ چیز دیگر نخورند، و دشوارتر اینکه نباید ازدواج کنند و تمامی عمر مجرد مانده و در معبد یا مدرسه‌ی علمیه زندگی کنند!؟

به هر حال بحث ما که به صورت سوال و جواب بود بدین نتایج دست یافت: بودا چهارمین خدا در جهان است و الان حفظ و اداره‌ی جهان را برعهده دارد. دوران خدایی سه خدای پیشین گذشته و تنها موهایشان در این معبد بزرگ دفن شده است.

دوران خدایی زیاد و با فاصله است و پس از بودا پنجمین و آخرین خدا بنام "اری می یتا" ظهور خواهد کرد. ظهور آخرین خدا با بیدینی مردم است که عمر آنان پس از کوتاهی به بلندی رسیده و پس از خدای پنجم جهان به آخر می‌رسد. بودا انسانی شایسته بوده که از همسر و فرزند خود دست کشیده و با ریاضت خدا شده و هر کس ریاضت بکشد خدا می‌شود.

اثر اعمال انسان در این دنیا ظاهر می‌‌گردد. اگر اعمال نیک انجام دهد دیگر بازگشت ندارد ولی اگر اعمال زشت انجام دهد به حیوانی تبدیل شده و به دنیا بر می‌گردد.

آیین بودا مانند سایر ادیان احکام شرعی دارد و خصوصاً بر شراب نخوردن، زنا نکردن، دروغ نگفتن ، دزدی نکردن و آدم نکشتن تأکید بسیار دارد و از همه بدتر در این بین شراب خوردن است. بودا تمایلات جنسی را مانع تکامل بشری می‌داند و ریاضت و ذلتِ نفس را راه رستگاری می‌شمارد. با این حال پیروان خود را از ازدواج منع نکرده ولی مانک‌ها از این عمل ممنوع شده‌اند.

در آیین بودا عبادت خاصی وضع نشده است. لیکن مردم به تناسب وقت خود به معابد می‌روند و جلوی مجسمه‌های متنوع بودا می‌نشینند و دعا می‌کنند و در پایان حالتی مثل سجده به خود می‌گیرند.

قابل توجه آنکه این روحانی بودایی با اینکه بیش از 20 سال عمر داشت ولی گفت برای اولین بار است که برای یک خارجی آیین بودا را توضیح می‌دهد! حسب اظهار یکی از همراهانم پیروان بودا بسیار سطحی به این آیین ایمان دارند و برای اعتقادات خود هیچ دلیل و استدلالی ندارند و نوعا به مطالعه و بررسی در عقاید خود علاقه‌ای نشان نمی‌دهند.



منبع: خبرگزاری رسمی حوزه