به بهانه درگذشت استیون هاوکینگ
داستان «تاریخچه زمان»
استیون هاوکینک، فیزیکدان مشهور انگلیسی چهارشنبه هفته گذشته در ۷۶ سالگی درگذشت. او سال 1982 تصمیم گرفت نتیجه سالها تحقیقاتش را در حوزه تئوری فیزیک در قالب کتاب بیاورد. خود هاوکینگ گفته بود: «در پی این بودم به دیگران نشان دهم تا کجا هستی را درک کردهایم» و بشر تا حدودی به درک کامل جهان هستی نزدیک شده است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : شنبه 1396/12/26 ساعت 12:01
استیون هاوکینگ دوست نداشت کتابی بنویسد که فقط محققین و متخصصین آن را بفهمند. دوست داشت خوانندگان زیادی داشته باشد. در سال 2013 به «وال استریت ژورنال»گفته بود: «امیدوار بودم کتابی بنویسم که حتی در کتابفروشیهای فرودگاه نیز پرفروش شود.» اما مدیر برنامههایش او را ناامیدش کرده و گفته بود: «این کتاب تنها برای دانشگاهیان و دانشجویان جذاب است، اما کتاب پرفروشی نخواهد شد.»
کتاب «تاریخچه زمان» چطور نوشته شد؟
نخستین بار در ۱۹۸۲ بود که فکر نوشتن کتابی همهپسند دربارۀ گیتی به سرم زد. تا حدی هدفم این بود که پولی برای هزینههای مدرسه دخترم به دست بیاورم. (راستش موقعی که کتاب درآمد او دیگر سال آخر مدرسه بود.) ولی دلیل اصلی برای نوشتنش آن بود که میخواستم شرح دهم که تا چه حد در فهممان از گیتی پیش رفتهایم و به یافتن نظریهای کامل که گیتی و همۀ چیزهای درونش را توضیح دهد نزدیک شدهایم.
میخواستم اگر وقت و کوششی را صرف نوشتن کتابی میکنم، تا حد امکان در دسترس همه باشد. کتابهای تخصصی پیشینم از سوی انتشارات دانشگاه کمبریج به چاپ رسیده بودند. این انتشارات کارش را خوب انجام داده بود، ولی احساس نمیکردم برای بازار انبوهی که هدفم بود مناسب باشد. بنابراین با یک کارگزار ادبی تماس گرفتم. به او پیشنویس فصل یک را دادم و گفتم که میخواهم کتابی باشد که در کتابفروشیهای فرودگاهی به فروش برسد. او به من گفت که هیچ شانسی ندارم. شاید به دانشگاهیان و دانشجویان آن را بفروشم، ولی کتابی مانند این نمیتواند پا به قلمروی عامهپسندها بگذارد.
در ۱۹۸۴ نخستین پیشنویس کتاب را دادم. او آن را پیش چند ناشر فرستاد و توصیه کرد که پیشنهاد Norton را بپذیرم که ناشر آمریکایی سطح بالایی بود. ولی تصمیم گرفتم که پیشنهاد Bantam Books را قبول کنم که ناشری با سمت و سوی بیشتر به بازار همهپسند بود. گرچه Bantam تخصصی در چاپ کتابهای علمی نداشت، کتابهایش بطور گسترده در کتابفروشی های فرودگاهی پیدا میشد. علاقۀ Bantam به این کتاب، احتمالاً به خاطر یکی از ویراستارانش بود، پیتر گازاردی. او کارش را بسیار جدی میگرفت و مجبورم میکرد که کتاب را بازنویسی کنم تا برای افراد غیرعلمی مانند خودش قابل فهم شود. هر بار که فصلی بازنویسیشده را برایش میفرستادم، او فهرستی بلندبالا از ایرادها و پرسشها را میفرستاد و میخواست که آنها را رفع کنم. گاهگداری فکر میکردم که این فرآیند هرگز به سرانجام نمیرسد. ولی حق با او بود: نتیجه کتابی بهمراتب بهتر شد.
کتاب نوشتنم با سینه پهلویی که در مرکز CERN گرفتارش شدم به وقفه افتاد. بدون داشتن برنامۀ کامپیوتری دادهشده به من، اصلاً امکان نداشت که بشود کتاب را به پایان رساند. برنامه کامپیوتری کارکردی آهسته داشت، ولی من هم آهسته میاندیشیدم، پس کاملاً به دردم میخورد. با آن برنامه نخستین پیشنویس را در پاسخ به درخواستهای گازاردی بازنویسی کردم.
من از سریال تلویزیونی جیکوب برونفسکی «عروج انسان» (The Ascent of Man) تأثیر پذیرفتم.این سریال دستاورد آدمیزاد را در پیشرفتی تنها در عرض ۱۵هزار سال، از توحش نخستین تا امروز را نشان میداد. من هم میخواستم همان احساس در پیشرفتمان به سوی فهم کاملی از قوانین حاکم بر گیتی دنبال کنم. مطمئن بودم که تقریباً هر کسی به چگونکی کارکرد گیتی علاقه دارد، ولی بیشتر مردم نمیتوانند معادلات ریاضی را دنبال کنند. خودم هم زیاد به معادلات بها نمیدهم. تا حدی دلیلش آن است که نوشتن آنها برایم دشوار است، ولی عمدتاً به این دلیل که احساسی شهودی برای معادلات ندارم. در عوض، من به عبارتهای تصویری میاندیشم، و هدفم در کتاب این بود که این تصاویر ذهنی را با واژهها توصیف کنم. امیدوار بودم که به این شیوه مردم میتوانند در هیجان و احساس موفقیت در پیشرفت خیرهکنندهای که فیزیک در پنجاه سال گذشته داشته سهیم شوند.
ناگفته نماند با آن که از به کارگیری ریاضیات پرهیز کردم، توضیح دادن برخی از ایدهها دشوار بود. این به مشکلی انجامید: آیا میبایست میکوشیدم که توضیحی برای آنها ارائه کنم و خطر سر در گم شدن مردم را به جان بخرم، یا میبایست از روی قسمتهای سخت رد میشدم؟ برخی مفاهیم ناآشنا، مانند این واقعیت که بییندگانی متفاوت که در جهتهای متفاوت حرکت میکنند، بازههای زمانی متفاوتی را در بین یک زوج رویداد یکسان اندازه میگیرند، برای تصویری که میخواستم ترسیم کنم ضروری نبود. بنابراین حس کردم که میتوانم تنها اشارهای به آنها بکنم و وارد جزئیات نشوم. ولی سایر ایدههای مشکل برای بیان آنچه که میخواستم الزامی بودند.
هنگامی که نزدیک به عرضۀ کتاب بود، دانشمندی که نسخۀ نمونه را برای مرور در مجلۀ Nature دریافت کرده بود با ناراحتی متوجه اشتباهات فراوانی در آن شد، از جمله زیرنویسهای غلط و جابهجاشدۀ عكسها و نمودارها. او به ناشر خبر داد و آنها هم تصمیم گرفتند که همان روز همۀ چاپ را برگردانند و نابود کنند. Bantam سه هفته را بهشدت به تصحیح و نمونهخوانی دوبارۀ همه کتاب گذراند، و بهموقع آن را برای عرضه در موعد انتشار روز اول آوریل ۱۹۸۸ در کتابفروشیها آماده کرد.
حتی خود ناشر هم از تقاضا برای کتاب تعجب کرده بود. به مدت ۱۴۷ هفته در فهرست پرفروشهای New York Times بود و با ۲۳۷ هفته ماندن در فهرست پرفروشهای Times لندن رکورد شکست. کتاب به بیش از ۴۰ زبان ترجمه شده و بیش از ۱۰میلیون نسخه در جهان فروخته است.
«از بیگبنگ تا سیاهچالهها: تاریخ کوتاه زمان» عنوان من برای کتاب بود، ولی گازاردی آن را به «تاریخچه» تغییر داد. این کاری از سر نبوغ بود و باید در موفقیت کتاب لحاظ شود. پس از آن انواع و اقسام تاریخچهها سر درآوردند، حتی «تاریخچه آویشن». تقلید روراستترین شیوۀ چاپلوسی است.
چرا اینهمه آدم آن را خریدند؟ مطمئنا بعید است که من اعتراضی داشته باشم، پس آنچه را که دیگران گفتند بیان میکنم. بیشتر نقدها، با وجود مثبت بودن، چندان روشنگر نبودند. آنها از فرمولی یکسان پیروی میکردند: "استیون هاوکینگ به بیماری لو گریگ مبتلاست (عبارتی که در نقدهای آمریکایی بود) یا بیماری عصب حرکتی (در نقدهای بریتانیایی). او به ویلچر دوخته شده، نمیتواند سخن بگوید، و تنها می تواند xتا از انگشتانش را تکان بدهد. (که در آن x از یک تا سه تغییر میکند، بسته به این که منتقد چه مقالۀ غیردقیقی را در مورد من خوانده باشد.) با این حال دست به نوشتن این کتاب دربارۀ بزرگترین پرسش زده است: از کجا آمدیم و به کجا رهسپاریم؟ پاسخی که هاوکینگ فرارویمان می گذارد آن است که گیتی نه آفریده شده و نه نابود میشود، همین است که هست. برای فرمولبندی ایدههایش، هاوکینگ مفهوم زمان موهومی را پیش میکشد، که دنبال کردن آن برای من (یعنی منتقد) اندکی دشوار است. باری، اگر ها,کینگ راست بگوید و ما به نظریۀ وحدتیافتۀ کاملی برسیم، بهراستی از فكر خداوند آگاه خواهیم شد." (در مرحلۀ تأیید متن جملۀ آخر را از کتاب حذف کردم، که ما از ذهن خداوند آگاه میشویم. اگر چنین کرده بودم، شاید فروش به نصف کاهش پیدا میکرد.)
مقالهای در روزنامه Independent لندن به نسبت ژرفنگرانه بود که میگفت حتی کار علمی جدی مانند «تاریخچه زمان» میتواند به کتابی پرطرفدار تبدیل شود. خب میشود گفت که بدم نیامد کتابم دارد با «ذن و هنر نگهداری موتورسیکلت» مقایسه میشود. امیدوارم که مانند «ذن و ...» این کتاب هم این احساس را در مردم برانگیزند که نیازی نیست خودشان را از پرسشهای بزرگ اندیشمندانه و فلسفی جدا کنند.
تردیدی نیست که علاقمندی به این داستان که چگونه توانستم با وجود معلولیتم به فیزیکدانی نظری تبدیل شوم کمک به شمار میرفت. ولی کسانی که این کتاب را به صرف این علاقمندی انسانی خریدند شاید ناامید شده باشند، چون تنها شامل یکی دو اشاره به وضعیتم بود. این کتاب تاریخچۀ گیتی بود نه خودم. البته این جلوی این اتهامات را نگرفت کهBantam از بیماریام بهرهکشی کرده و من با دادن اجازه برای آوردن عکسم روی جلد کتاب با آنان همکاری کردهام. من با دادن اجازه برای آوردن عکسم روی جلد کتاب با آنان همکاری کردهام. ولی ناشر را ترغیب کردم تا از عکس بهتری برای روی جلد نسخۀ بریتانیایی به نسبت آن عکس درب و داغان و رنگ و رو رفتۀ نسخۀ آمریکایی استفاده کند. با این حال Bantam عکس جلد نسخۀ آمریکایی را تغییر خواهد داد، چون میگوید که اکنون دیگر مردم آمریکا کتاب را با آن عکس میشناسند.
گفته شده است که افراد بسیاری کتاب را تنها برای گذاشتن در خانه یا سر میز قهوهشان خریداری کردند و اصلا نگاهی به آن نینداختند. مطمئن نیستم که اینطور باشد، هرچند نمیدانم که آیا این وضعیت در مورد دیگر کتابهای جدی هم هست یا نه. میدانم که دستکم برخی افراد با عزمی راسخ آن را خواندهاند، چون هر روز کوهی از نامه دربارۀ این کتاب دریافت میکنم، و بسیاری پرسشهایی با توضیحاتی مفصل ارائه میکنند که نشان می دهد آن را مطالعه کردهاند، حتی اگر همهاش را نفهمیده باشند.
منابع: ایبنا/ کانال احسان نامه
کتاب «تاریخچه زمان» چطور نوشته شد؟
نخستین بار در ۱۹۸۲ بود که فکر نوشتن کتابی همهپسند دربارۀ گیتی به سرم زد. تا حدی هدفم این بود که پولی برای هزینههای مدرسه دخترم به دست بیاورم. (راستش موقعی که کتاب درآمد او دیگر سال آخر مدرسه بود.) ولی دلیل اصلی برای نوشتنش آن بود که میخواستم شرح دهم که تا چه حد در فهممان از گیتی پیش رفتهایم و به یافتن نظریهای کامل که گیتی و همۀ چیزهای درونش را توضیح دهد نزدیک شدهایم.
میخواستم اگر وقت و کوششی را صرف نوشتن کتابی میکنم، تا حد امکان در دسترس همه باشد. کتابهای تخصصی پیشینم از سوی انتشارات دانشگاه کمبریج به چاپ رسیده بودند. این انتشارات کارش را خوب انجام داده بود، ولی احساس نمیکردم برای بازار انبوهی که هدفم بود مناسب باشد. بنابراین با یک کارگزار ادبی تماس گرفتم. به او پیشنویس فصل یک را دادم و گفتم که میخواهم کتابی باشد که در کتابفروشیهای فرودگاهی به فروش برسد. او به من گفت که هیچ شانسی ندارم. شاید به دانشگاهیان و دانشجویان آن را بفروشم، ولی کتابی مانند این نمیتواند پا به قلمروی عامهپسندها بگذارد.
در ۱۹۸۴ نخستین پیشنویس کتاب را دادم. او آن را پیش چند ناشر فرستاد و توصیه کرد که پیشنهاد Norton را بپذیرم که ناشر آمریکایی سطح بالایی بود. ولی تصمیم گرفتم که پیشنهاد Bantam Books را قبول کنم که ناشری با سمت و سوی بیشتر به بازار همهپسند بود. گرچه Bantam تخصصی در چاپ کتابهای علمی نداشت، کتابهایش بطور گسترده در کتابفروشی های فرودگاهی پیدا میشد. علاقۀ Bantam به این کتاب، احتمالاً به خاطر یکی از ویراستارانش بود، پیتر گازاردی. او کارش را بسیار جدی میگرفت و مجبورم میکرد که کتاب را بازنویسی کنم تا برای افراد غیرعلمی مانند خودش قابل فهم شود. هر بار که فصلی بازنویسیشده را برایش میفرستادم، او فهرستی بلندبالا از ایرادها و پرسشها را میفرستاد و میخواست که آنها را رفع کنم. گاهگداری فکر میکردم که این فرآیند هرگز به سرانجام نمیرسد. ولی حق با او بود: نتیجه کتابی بهمراتب بهتر شد.
کتاب نوشتنم با سینه پهلویی که در مرکز CERN گرفتارش شدم به وقفه افتاد. بدون داشتن برنامۀ کامپیوتری دادهشده به من، اصلاً امکان نداشت که بشود کتاب را به پایان رساند. برنامه کامپیوتری کارکردی آهسته داشت، ولی من هم آهسته میاندیشیدم، پس کاملاً به دردم میخورد. با آن برنامه نخستین پیشنویس را در پاسخ به درخواستهای گازاردی بازنویسی کردم.
حتی خود ناشر هم از تقاضا برای کتاب تعجب کرده بود. به مدت ۱۴۷ هفته در فهرست پرفروشهای New York Times بود و با ۲۳۷ هفته ماندن در فهرست پرفروشهای Times لندن رکورد شکست. کتاب به بیش از ۴۰ زبان ترجمه شده و بیش از ۱۰میلیون نسخه در جهان فروخته است
ناگفته نماند با آن که از به کارگیری ریاضیات پرهیز کردم، توضیح دادن برخی از ایدهها دشوار بود. این به مشکلی انجامید: آیا میبایست میکوشیدم که توضیحی برای آنها ارائه کنم و خطر سر در گم شدن مردم را به جان بخرم، یا میبایست از روی قسمتهای سخت رد میشدم؟ برخی مفاهیم ناآشنا، مانند این واقعیت که بییندگانی متفاوت که در جهتهای متفاوت حرکت میکنند، بازههای زمانی متفاوتی را در بین یک زوج رویداد یکسان اندازه میگیرند، برای تصویری که میخواستم ترسیم کنم ضروری نبود. بنابراین حس کردم که میتوانم تنها اشارهای به آنها بکنم و وارد جزئیات نشوم. ولی سایر ایدههای مشکل برای بیان آنچه که میخواستم الزامی بودند.
هنگامی که نزدیک به عرضۀ کتاب بود، دانشمندی که نسخۀ نمونه را برای مرور در مجلۀ Nature دریافت کرده بود با ناراحتی متوجه اشتباهات فراوانی در آن شد، از جمله زیرنویسهای غلط و جابهجاشدۀ عكسها و نمودارها. او به ناشر خبر داد و آنها هم تصمیم گرفتند که همان روز همۀ چاپ را برگردانند و نابود کنند. Bantam سه هفته را بهشدت به تصحیح و نمونهخوانی دوبارۀ همه کتاب گذراند، و بهموقع آن را برای عرضه در موعد انتشار روز اول آوریل ۱۹۸۸ در کتابفروشیها آماده کرد.
حتی خود ناشر هم از تقاضا برای کتاب تعجب کرده بود. به مدت ۱۴۷ هفته در فهرست پرفروشهای New York Times بود و با ۲۳۷ هفته ماندن در فهرست پرفروشهای Times لندن رکورد شکست. کتاب به بیش از ۴۰ زبان ترجمه شده و بیش از ۱۰میلیون نسخه در جهان فروخته است.
«از بیگبنگ تا سیاهچالهها: تاریخ کوتاه زمان» عنوان من برای کتاب بود، ولی گازاردی آن را به «تاریخچه» تغییر داد. این کاری از سر نبوغ بود و باید در موفقیت کتاب لحاظ شود. پس از آن انواع و اقسام تاریخچهها سر درآوردند، حتی «تاریخچه آویشن». تقلید روراستترین شیوۀ چاپلوسی است.
چرا اینهمه آدم آن را خریدند؟ مطمئنا بعید است که من اعتراضی داشته باشم، پس آنچه را که دیگران گفتند بیان میکنم. بیشتر نقدها، با وجود مثبت بودن، چندان روشنگر نبودند. آنها از فرمولی یکسان پیروی میکردند: "استیون هاوکینگ به بیماری لو گریگ مبتلاست (عبارتی که در نقدهای آمریکایی بود) یا بیماری عصب حرکتی (در نقدهای بریتانیایی). او به ویلچر دوخته شده، نمیتواند سخن بگوید، و تنها می تواند xتا از انگشتانش را تکان بدهد. (که در آن x از یک تا سه تغییر میکند، بسته به این که منتقد چه مقالۀ غیردقیقی را در مورد من خوانده باشد.) با این حال دست به نوشتن این کتاب دربارۀ بزرگترین پرسش زده است: از کجا آمدیم و به کجا رهسپاریم؟ پاسخی که هاوکینگ فرارویمان می گذارد آن است که گیتی نه آفریده شده و نه نابود میشود، همین است که هست. برای فرمولبندی ایدههایش، هاوکینگ مفهوم زمان موهومی را پیش میکشد، که دنبال کردن آن برای من (یعنی منتقد) اندکی دشوار است. باری، اگر ها,کینگ راست بگوید و ما به نظریۀ وحدتیافتۀ کاملی برسیم، بهراستی از فكر خداوند آگاه خواهیم شد." (در مرحلۀ تأیید متن جملۀ آخر را از کتاب حذف کردم، که ما از ذهن خداوند آگاه میشویم. اگر چنین کرده بودم، شاید فروش به نصف کاهش پیدا میکرد.)
مقالهای در روزنامه Independent لندن به نسبت ژرفنگرانه بود که میگفت حتی کار علمی جدی مانند «تاریخچه زمان» میتواند به کتابی پرطرفدار تبدیل شود. خب میشود گفت که بدم نیامد کتابم دارد با «ذن و هنر نگهداری موتورسیکلت» مقایسه میشود. امیدوارم که مانند «ذن و ...» این کتاب هم این احساس را در مردم برانگیزند که نیازی نیست خودشان را از پرسشهای بزرگ اندیشمندانه و فلسفی جدا کنند.
تردیدی نیست که علاقمندی به این داستان که چگونه توانستم با وجود معلولیتم به فیزیکدانی نظری تبدیل شوم کمک به شمار میرفت. ولی کسانی که این کتاب را به صرف این علاقمندی انسانی خریدند شاید ناامید شده باشند، چون تنها شامل یکی دو اشاره به وضعیتم بود. این کتاب تاریخچۀ گیتی بود نه خودم. البته این جلوی این اتهامات را نگرفت کهBantam از بیماریام بهرهکشی کرده و من با دادن اجازه برای آوردن عکسم روی جلد کتاب با آنان همکاری کردهام. من با دادن اجازه برای آوردن عکسم روی جلد کتاب با آنان همکاری کردهام. ولی ناشر را ترغیب کردم تا از عکس بهتری برای روی جلد نسخۀ بریتانیایی به نسبت آن عکس درب و داغان و رنگ و رو رفتۀ نسخۀ آمریکایی استفاده کند. با این حال Bantam عکس جلد نسخۀ آمریکایی را تغییر خواهد داد، چون میگوید که اکنون دیگر مردم آمریکا کتاب را با آن عکس میشناسند.
گفته شده است که افراد بسیاری کتاب را تنها برای گذاشتن در خانه یا سر میز قهوهشان خریداری کردند و اصلا نگاهی به آن نینداختند. مطمئن نیستم که اینطور باشد، هرچند نمیدانم که آیا این وضعیت در مورد دیگر کتابهای جدی هم هست یا نه. میدانم که دستکم برخی افراد با عزمی راسخ آن را خواندهاند، چون هر روز کوهی از نامه دربارۀ این کتاب دریافت میکنم، و بسیاری پرسشهایی با توضیحاتی مفصل ارائه میکنند که نشان می دهد آن را مطالعه کردهاند، حتی اگر همهاش را نفهمیده باشند.
بیشتر بخوانید: نگاهی به کتابهای استیون هاوکینگ |
منابع: ایبنا/ کانال احسان نامه