حکایتی از «سیدمهدی قوام» رحمه الله علیه
سیدمهدی قوام (ره) از مسجد روضه به خانه بر می گشت. یکباره چیزی توجهش را جلب می کند. می شنود که یک شخصی های های گریه می کند. جلوتر می رود و می بیند که در شهر هیچ کاسبی نمانده به جز یک یخ فروش که داد می زند؛
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : چهارشنبه 1396/11/25 ساعت 16:14
سیدمهدی قوام (ره) از مسجد روضه به خانه بر می گشت. یکباره چیزی توجهش را جلب می کند. می شنود که یک شخصی های های گریه می کند. جلوتر می رود و می بیند که در شهر هیچ کاسبی نمانده به جز یک یخ فروش که داد می زند:
آهای مردم! بیایید یخ های مرا بخرید، این همه سرمایه من است، سرمایه ام دارد آب می شود و از بین می رود….
وقتی سید آن صحنه را می بیند، همه یخ های آن مرد را می خرد و خودش هم می نشیند کنار دست آن مرد یخ فروش و شروع به گریه کردن می کند.
مرد یخ فروش می پرسد: شما چرا گریه می کنی؟
سید می گوید: تو با این کارت چه درسی به من دادی!
«تو یخ هایت داشت آب می شد این همه داد زدی و گریه کردی، من چه کار کنم که عمرم در گناه آب شد؟…..»
منبع: وبسایت فرهنگی اخلاقی ذکریک
آهای مردم! بیایید یخ های مرا بخرید، این همه سرمایه من است، سرمایه ام دارد آب می شود و از بین می رود….
وقتی سید آن صحنه را می بیند، همه یخ های آن مرد را می خرد و خودش هم می نشیند کنار دست آن مرد یخ فروش و شروع به گریه کردن می کند.
مرد یخ فروش می پرسد: شما چرا گریه می کنی؟
سید می گوید: تو با این کارت چه درسی به من دادی!
«تو یخ هایت داشت آب می شد این همه داد زدی و گریه کردی، من چه کار کنم که عمرم در گناه آب شد؟…..»
منبع: وبسایت فرهنگی اخلاقی ذکریک