دوران آزادگی یك كارخانه انسانسازی بود
نوروز سال 1364، محمدرضا عروجی به جای بودن در خانه، سال تحویل را نزد عراقیها در استخبارات میگذراند. جای سیب، سیر و سركه، باتوم و شلنگ و كابل مهمان سفرهشان بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : چهارشنبه 1396/10/27 ساعت 10:32
نوروز سال 1364، محمدرضا عروجی به جای بودن در خانه، سال تحویل را نزد عراقیها در استخبارات میگذراند. جای سیب، سیر و سركه، باتوم و شلنگ و كابل مهمان سفرهشان بود. روزهایی سخت اما پربار كه هیچگاه از یاد و خاطره آزادگان نخواهد رفت. عروجی در تاریخ 26/12/63 در عملیات بدر به اسارت دشمن درآمد و به مدت پنج سال و نیم اسیر بود. او در گفتوگو با «جوان» از سختیهای اسارت و زندگی در اردوگاه میگوید كه در ادامه میخوانیم.
از چه زمانی به عنوان رزمنده راهی جنگ شدید؟
چون ما ساكن اهواز بودیم از همان ابتدای جنگ به نوعی درگیر جنگ شدیم. آن زمان 16 سال بیشتر نداشتم و پس از شروع رسمی جنگ همراه خانواده به طرف ملایر و بروجرد رفتیم. سال 1361 به صورت داوطلب عازم جبهه شدم و در جهاد و سپاه و بسیج بودم تا سال 15/6/62 كه به خدمت سربازی رفتم. سه ماه در تهران آموزشی دیدم و بعد از آن یك ماه و نیم در مركز آموزش توپخانه اصفهان بودم و كد پدافند دیدم. بعد از كد دیدن به هوابرد شیراز رفتم و یك ماه پادگان بودم و بعد به جبهه اعزام شدم. حدود یك سال در جبهه حضور داشتم و در آخر عملیات بدر به اسارت دشمن درآمدم.
وضعیت شهر در آن روزهای ابتدایی جنگ به چه شكل بود و آیا احتمال وقوع جنگ را میدادید؟
پیش از شروع رسمی جنگ در اهواز خبری نبود ولی دشمن در خرمشهر،سوسنگرد و هویزه شیطنتهایی میكرد. بعد از هجوم عراقیها آنها تا پنج كیلومتری اهواز آمدند و هر روز شاهد شلیك خمپاره و توپ به شهر بودیم. خرمشهر خالی از سكنه بود و تنها یكسری از نیروهای مردمی از شهر دفاع میكردند.
اسارتتان در عملیات بدر چگونه اتفاق افتاد؟
در شرق دجله هلیكوپترهای دشمن نیروهای پیاده را مورد هدف قرار میدادند و ما برای مقابله با هجوم هلیكوپترها به منطقه رفتیم. نیمه شب رسیدیم و مشغول كارمان شدیم. فردا صبح از نیروهای پیاده درباره وضعیت جبهه پرسیدیم و آنها از تعویض نیروها میگفتند. گویا برخی از نیروها در حال آماده شدن برای عقبنشینی بودند و ما اطلاع نداشتیم. به ما گفتند خط در حال شكسته شدن است ولی آنقدر درگیر كارمان بودیم اعتنا نكردیم. ظهر گذشت و خط شكسته شد و تانكهای عراقی پشت خاكریز آمدند. یكی از ما فرار كرد و سه نفرمان كه خدمه توپ بودیم، اسیر شدیم.
لحظهای كه اسیر شدید بر شما چه گذشت؟
نمیخواهم بگویم انسان شجاعی هستم ولی برایم عادی بود و ترسی نداشتم. انگار قبلاً این شرایط را تجربه كرده بودم. بیم و هراس نداشتم. اینكه بخواهم خودم را ببازم اصلاً به این شكل نبودم. هنگام اسارت كسی از اهالی كربلا با معذرتخواهی دستم را بسته بود و گفت این قانون ارتش است. من تعجب كردم و گفتم من اسیر هستم و بحث این صحبتها نیست. برخیها هم با قنداق اسلحه و آب دهان از ما پذیرایی كردند. در فاصله چند متریمان كسی با آرپیجی نشسته و ما را هدف گرفته بود تا بزند. حتی ماشه را هم چكاند منتها عمل نكرد. در همین حین ستوانی این صحنه را دید و گفت اینها اسیر هستند و چرا میخواهی آنها را بزنی و اجازه نداد به ما شلیك كند. ما را تحویل یك سرگرد كه فرمانده گردانی بود و به ما حمله كرده بود، داد و از ما میپرسیدند نیروهای ایرانی از كجا رفتند؟ در همین حین ایران آتش تهیه ریخت و همزمان به چهار، پنج نفر نزدیكمان خمپاره خورد. در خاك و خون میغلتیدیم. سه تركش خوردم. گفتم الان میگویند این را بكشید. دورم جمع شده بودند و به خاطرم چند افسر عراقی مجروح شده بودند. به سربازی اشاره كردند تا من را ببرد. به زبان عربی گفتم برادر مرا نكش. جلوتر كه رفتم دیدم چند نفر دیگر با لباسهایی شبیه لباس خودم نشستهاند و فهمیدم ایرانی هستند. خوشحالی زایدالوصفی به من دست داد. بچهها با حالت خاصی نگاهم میكردند و میگفتند این دچار موج گرفتگی شده و خوشحال است. من را با آنها سوار نفربر كردند و به موقعیت دیگر بردند. از آنجا سوار پیكاپ كردند و عراقیها یكی از ستوانهای ارتش كه پایش از مچ قطع شده بود و از شدت فشار و درد فریاد میزد را از ماشین پیاده كردند بدون اینكه تیری شلیك كنند همینطور وسط بیابان رهایش كردند. فكر كنم همانجا شهید شد. تقریباً 40 نفر بودیم و ما را تا العماره بردند.
وضعیتتان در العماره به چه شكل بود؟
خبرنگاران كه برای تهیه گزارش میآمدند ما را از اتاقكهای كوچكی كه داخلش بودیم بیرون میآوردند و با رفتنشان بدون اینكه لقمه نان و آبی بدهند دوباره داخل میبردند. وعده میدادند و میگفتند در بغداد به شما میرسند و پذیرایی میشوید و ما هم مدینه فاضلهای در ذهنمان ساخته بودیم و میگفتیم در بغداد آرامش پیدا خواهیم كرد. دم صبح ما را به بغداد بردند و چشم و دستهایمان بسته بود. نصفه شب بیسكوئیتی دادند تا از گرسنگی تلف نشویم. در بغداد صدای آه و ناله و فریاد شنیدیم. چشم و دستهایمان را كه باز كردیم و از اتوبوس پیاده شدیم دیدیم با سربازهایشان دالانی باز كردهاند و هر كس بخواهد عبور كند با باتوم و شلنگ مورد ضرب و شتم قرار میگیرد. مركز استخباراتشان در بغداد بود. دو روز آنجا بودیم و عین دو روز تحت شكنجه بودیم. ما را یك ساعت بیرون میبردند، كتك میزدند و این روند چندین بار تكرار میشد.
به مجروحان رسیدگی نمیكردند؟
مجروح و غیرمجروح برایشان فرقی نمیكرد. یكی از بچههای خرمشهر مجروح بود و او را آنقدر كتك زدند كه همانجا شهید شد. چهار دست و پایش را گرفتند و بیرون بردند. چون از هم یگانیهایمان نبود اسمش را نفهمیدم. رسیدگی زیرصفر بود. موسی اخباری - كه به رحمت خدا رفته - از پشت پا تا پشت گردنش تركش خورده بود و وقتی به اتاق استخبارات آمد با خونریزی شدید هیچ باند و بتادینی به او نزدند.
همزمان با عید نوروز سال 64 در استخبارات بودیم. آنها شادی میكردند كه ما را به اسارت گرفتهاند. بچهها را بیرون میبردند و بازجویی میكردند. ما را از آنجا به پادگان دژبان مركز و از آنجا هم به اردوگاه بردند. آنجا هم كتك میزدند. مقداری لباس در اختیارمان گذاشتند و هر كس میتوانست یك دقیقه زیر دوش آب سرد حمام كند. زندگی در اردوگاه را شروع كردیم كه سختیهای خودش را داشت. در هر آسایشگاه 60 نفر اسیر بودیم. نه دستشویی داشت نه كمترین امكاناتی. برای 400 نفر پنج دستشویی بود كه بیشتر وقت آزادباشمان در صف دستشویی سپری میشد.
از چه زمانی توانستید خودتان را با شرایط اردوگاه وفق دهید و با برنامهریزی سمت و سویی به زندگیتان در اسارت بدهید؟
چند وقتی كه گذشت با حقیقتی به نام اسارت آشنا شدیم و گفتیم معلوم نیست تا چه زمانی اینجا باشیم. گفتیم شاید جنگ به درازا بكشد و آینده مبهمی داشته داشتیم. زیاد به آینده فكر نمیكردیم و تنها تمركزمان را به زندگی داخل اردوگاه گذاشتیم. چند ماه گذشت و سعی كردیم خودمان را با شرایط تازه تطبیق دهیم. از آن به بعد بچهها به تعلیم و تربیت و آموزش رو آوردند. كسانی كه زبان میدانستند به چند نفر دیگر تعلیم میدادند و كسانی كه یاد میگرفتند زنجیروار به دیگران یاد میدادند. كسانی كه خطاطی، عربی و قرآن بلد بودند دیگران را زیر چتر خودشان قرار میدادند. مدتی بعد صلیب سرخ آمد و كتابهای آموزشی زبان انگلیسی و فرانسه در اختیارمان گذاشت. آزادگان روی معانی نهجالبلاغه و قرآن كار میكردند و خلاصه هر كس هر چه بلد بود به دیگری آموزش میداد. كلاسهای آموزشی كمك زیادی كرد تا از رخوت و یكنواختی در بیاییم. برنامههای ورزشی هم داشتیم و عراقیها چون وسایل ورزشی در اختیارمان نمیگذاشتند صلیب سرخ توپ و برخی وسایل را برایمان میآورد. محوطهای كه برای راه رفتنمان بود جای ورزش كردنمان شده بود. میز پینگپنگ آورده بودند. خارج از اینها بچهها كلاس رزمی و آمادگی جسمانی هم گذاشته بودند. اگر عراقیها میفهمیدند بچهها را اذیت میكردند.
با بزرگانی مثل حاجآقا ابوترابی برخورد داشتید؟
اواخر كه مرا به اردوگاه 6 و كمپ 17 بردند حاج آقا را هم از كمپ 5 صلاحالدین به كمپ 17 آورده بودند. رهنمودهای حاجآقا طوری بود كه عراقیها را تسلیم میكرد تا فشارشان را روی بچهها كم كنند. خلاق و رفتارش طوری بود كه آزادگان را هم از تندروی بازمیداشت. وجودش برای همه آزادگان خیلی پر خیر و بركت بود.
این پنج سال و نیم اسارت چه دستاوردهایی برایتان داشت؟
نسبت به قبل دید سیاسیمان بالاتر رفت. از لحاظ مذهبی شاید قبلاً به خیلی مسائل توجه نمیكردم ولی چون در محیطی قرار گرفتم كه همه مذهبی و بسیجی بودند تحت تأثیر قرارگرفتم. به نظرم دوران آزادگی مثل یك كارخانه انسانسازی بود و طوری نبود كه فقط سختیهایش برایمان بماند. مثل آهنی كه داخل كوره میرود و چكش میخورد تا سفت و سخت شود ما هم چكش خوردیم و صیقل پیدا كردیم. شاید برخی بگویند عمرتان را به بطالت گذراندید و ما نمیتوانیم برای آنها بازگو كنیم كه چه اتفاقاتی بر ما گذشت. این دوران آنقدر پرثمر بود و برایمان بازدهی داشت كه آموزههایش خیلی شیرینتر از سختیهایش بود و برای زندگیمان فوقالعاده سودمند بود. الان بچههای آزاده نسبت به شرایط اجتماعی و زندگی خیلی شاكرتر از دیگر اقشار هستند. چون در سختی و مضیقه زندگی كردند و امروز خیلی موقعیتها را بهتر درك میكنند.
در پایان هم اگر خاطرهای تلخ یا شیرین از آن دوران دارید، برایمان بگویید.
خاطرهای دارم كه هم تلخ است و هم شیرین. در دوران اسارت عزاداری ممنوع بود و عاشورای سال 67 آتشبس شده و قطعنامه امضا شده بود و گفتیم كاری به كارمان ندارند. 9 شب اول محرم را علناً عزاداری كردیم و عراقیها فقط هشدار میدادند و ما توجهی نمیكردیم. ناگهان شب عاشورا به اردوگاه ریختند و آزادگان باسابقه و مشهور را بیرون كشیدند، بدنها را عریان كردند و به طور فجیعی با كابل میزدند. گفتند اگر تبادل اسرا هم شود شما به خاطر این كارتان به ایران نمیروید. اسم پنج نفر را خواندند و از خدا خواستم اسم من را هم بخوانند. دیدم اسم من را هم خواندند و همزمان كه میخواستم بلند شوم و عریان شده بودم عراقیها از اشتیاق من تعجب كرده بودند. حدود 40 نفر بودیم كه پس از كتك خوردن ما را در اتاق سه در چهاری انداختند. به خاطر فشار جا زخمهای كمر بچهها به دیوار چسبیده بود و به سختی جدا میشد و خون از زخمها فواره میزد. 10 نفر 10نفر جدا كردند و هر كدام را به زندان اردوگاه بردند. ما را قسمت سوم اردوگاه بردند جایی كه از همه سختتر و مشكلتر بود و جایی بردند كه شب میخواستیم بخوابیم نمیشد. یك ماه آنجا بوده و خیلی در فشار بودیم. یكی از دوستان به نام محمد البرزی گفت برای آزادیمان از این زندان نیت كنیم و ختم الانعام بخوانیم كه این كار را كردیم. دیدیم فردایش آزادمان كردند و آنجا معجزه قرآن را هم دیدم.
منبع: روزنامه جوان