گردان تخریب و یاران مین
وقتی حلیمی اصل او را دید چهره اش باز شد و گفت: «او به چیزی که انتظارش را داشت رسید خدا به ما هم نصیب کند» خط شکسته شده بود و صدای خفه تیراندازی گهگاه با صدای انفجار شدیدتری قاتی می شد. جابه جا جنازه عراقی روی زمین افتاده بود. بعضی هاشان آنقدر گنده بودند که آدم خیال می کرد در تمام مدتی که آنجا بوده اند فقط خورده و خوابیده اند. از آنجا می شد دید که بچه ها یک پرچم را زده اند بالای مسجدی که داخل شهر فاو است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : چهارشنبه 1396/10/27 ساعت 08:46
گردان تخریب و یاران مین
وقتی حلیمی اصل او را دید چهره اش باز شد و گفت: «او به چیزی که انتظارش را داشت رسید خدا به ما هم نصیب کند»خط شکسته شده بود و صدای خفه تیراندازی گهگاه با صدای انفجار شدیدتری قاتی می شد. جابه جا جنازه عراقی روی زمین افتاده بود. بعضی هاشان آنقدر گنده بودند که آدم خیال می کرد در تمام مدتی که آنجا بوده اند فقط خورده و خوابیده اند. از آنجا می شد دید که بچه ها یک پرچم را زده اند بالای مسجدی که داخل شهر فاو است.
تا شب در سنگر عراقی ها مستقر شدیم و با تاریکی هوا به طرف کارخانه نمک راه افتادیم. یک دفعه رسیدیم جایی که دیدیم دارد از هر طرف گلوله می بارد. خیلی از بچه ها دستپاچه شدند. حلیمی اصل با آرامش خاصی گفت: «نگران نشوید آنها ما را نمی بینند»
«حسن زاده»(1) گفت: «چرا نگرانید! فوقش می میرید. دیگر قیافه تان را نمی بینیم و از دست تان راحت می شویم»
او هم مثل خدر نمی توانست ساکت بنشیند و چیزی نگوید. برایش هم فرق نمی کرد کجا باشد. وقت و بی وقت متلکی می پراند و همه را می خنداند.
باید جلوی خط پدافندی میدان مین می زدیم ولی اشتباهی از خط رد شده و رفته بودیم جلو. چندنفر از بچه ها رفتند به طرف جایی که از آنجا به سمت ما شلیک می شد. کمی بعد آتش آنها را خفه کردند. حدود یک کیلومتر برگشتیم عقب و رسیدیم به خط پدافندی. گردان ها پشت خاکریزها سنگر گرفته بودند. امتداد خاکریزی که نیروها پشت شان بودند دو تکه شده بود و ما هم ازآنجا رفته بودیم جلو آماده می شدیم کارمان را شروع کنیم که گفتند باید تا جلوی کارخانه نمک پیشروی کنیم و دیگر نیازی به زدن میدان مین نیست.
صبح که شد راه افتادیم سمت سنگرهای اجتماعی که سه چهار کیلومتر عقب تر از خط پدافندی بود. در بین راه هوپیماهای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند. یکی از آنها بمب شیمیایی اش را درست روی خط پدافندی رها کرد. هواپیمای دیگر هم منطقه را با موشک زد. ترکش یکی از موشک ها به سر «متقیان» خورد و مغز سرش را متلاشی کرد. متقیان طوری افتاده بود که انگار به خواب رفته است. اشک تو چشم هایم حلقه زد و غلتید پایین. حسن زاده با بغضی که در صدایش بود گفت: «لیاقت می خواهد این جوری شود نه مثل ما!»
دود بمب شیمیایی پیچ و تاب می خورد و پخش شد روی منطقه. بیشتر بچه هایی که در خط پدافندی مستقر بودند ماسک نداشتند و شیمیایی شدند.
تا غروب استراحت کردیم و شب رفتیم تا در جلوی خط پدافندی که در سمت راست کارخانه نمک بود میدان مین بزنیم احتمال می رفت عراقی ها از آن نقطه پاتک کنند. با تعدادی از نیروها راه افتادیم. آنها تامین ایستادند و ما ساعت 9 شب شروع کردیم. منورها چند تا چند تا از سر و کول هم بالا می رفتند ولی ما سرمان به کار خودمان گرم بود. نزدیکی های اذان صبح یک قسمت از کار را تمام کرده و برگشتیم به عقب.
میدان بزرگ بود کار یکی دو روز نبود. هر شب می رفتیم و کار را در همان نقطه ادامه می دادیم. در آن بین بچه ها موفق شدند کارخانه نمک را هم تصرف کنند. وسایل مان را منتقل کردیم به کارخانه و آنجا شد مقر ما ولی توی کارخانه موش هایی بود که اگر گربه آنها را می دید زهره ترک می شد. باید حواس مان را جمع می کردیم وگرنه ممکن بود به جای چیزهای خوردنی دماغ و گوش مان را بجوند.
بعد از 10 شب کار میدان مین را تمام کردیم و تا حدودی خیال مان از بابت پاتک عراقی ها راحت شد.
یک شب می خواستیم در نزدیکی کارخانه کنار یک کانال و جایی که آب بود میدان درست کنیم. یک دفعه از توی آب صدایی شنیدم. خدر گفت: «آقا موشه آمده آبتنی!»
گفتم: «موش تو آب چه کار می کند؟»
خدر طوری نگاهم کرد که باورم شد راست گفته ام. شک کردیم و موضوع را با نیروهای تامین در میان گذاشتیم. دو نفر از آنها رفتند و کمی بعد به جای موش با دو تا عراقی سیبیلو که آمده بودند زاغ سیاه مان را چوب بزنند برگشتند. خدر با دیدن آنها گفت: «عجب موش های گنده ای!»
چند روزی گذشت و عملیات والفجر 8 با موفقیت تمام شد برگشتیم داخل روستایی کنار اروند رود. همه برای خودشان اتاقی داشتند و کاسه کوزه ای. عراقی ها که دماغ شان بدجوری مالیده شد بود دست بردار نبودند. گهگاه روستا و دور اطراف روستا را با توپ می زدند. «عبدالسلام آوازه» و «رضائیان»(2) توی یک اتاق می خوابیدند و موقع خواب هم در اتاق را باز می گذاشتند. روزی به عبدالسلام گفتم: «وقتی شب ها می خوابید دراتاق شان را ببندید و جلوی در نخوابید. اگر از ترکش خمپاره و توپ مردید من به شما شهید نمی گویم»
عبدالسلام گفت: «هر چی دلت خواست بگو!»
شب بعد همه آماده بودیم بخوابیم. یکی از بچه ها رفت پیش عبدالسلام و رضائیان و وقتی دید آنها در را باز گذاشته و جلوی درخوابیده اند به شوخی به آنها گفت: «دارید نور بالا می زنید. یک کم آن طرف تر بخوابید»
نصف شب خمپاره ای خورد جلوی اتاق عبدالسلام و رضائیان.
رضائیان بر اثر اصابت ترکش شهید شد. دیگر آنجا نماندیم و رفتیم جایی که پس و پناه بود و درخت های نخل آن قسمت را از دید خارج می کرد.
چند روز بعد از عملیات دستور رسید تا به موقعیت عراقی ها در اطراف کارخانه نمک حمله کنیم. از آن قسمت روی منطقه تسلط داشتند و نیروهای ما در دید آنها بودند. عراقی ها در آن قسمت یک میدان مین داشتند. شب عملیات حرکت کردیم. نیروهای رزمی گردان ها پشت سر ما حرکت می کردند تا بعد از باز شدن معبر بار دیگر مزه شکست را به عراقی ها بچشانند. درست رسیده بودیم کنار میدان مین که عملیات لو رفت از هر طرف ما را گرفتند زیر آتش برای چند دقیقه ای زمین گیر شدیم و حتی نتوانستیم سرمان را بلند کنیم. با بی سیم اطلاع دادند برگردیم عقب ولی کسی از جایش تکان نخورد.
بیشتر مین ها والمری و تله های انفجاری بود. به یک باره چند نفر از بچه ها بلند شدند و دویدند توی میدان مین. دو سه قدم که برداشتند گیر کردند به تله های انفجاری و افتادند. یاد اوایل جنگ افتادم. پشت سر آنها چندنفر دیگر هم رفتند توی میدان مین و خودشان را رساندند به کانال عراقی ها بعد از کشتن سربازهای عراقی ایستادند پشت دوشکاها. نیروهای گردان ها از معبر باز شده حرکت کردند و خط و غرور عراقی ها را یک جا شکستند.
داشتم با «سلیمی»(3) و «بهارلو»(4) وارد کانال می شدم که یک نارنجک «صورتی» کنار سلیمی منفجر شد. در چشم به هم زدنی دل و روده سلیمی ریخت بیرون ولی با آن وجود گفت: «نگران نباشید چیزی نیست!»
کنارش نشستم و سرش را روی زانو گرفتم. نفسش سنگین شده بود. دستم را به صورتش کشیدم. چیزی را زمزمه می کرد. گوشم را به طرف دهانش بردم تا صدایش را بشنوم. داشت ذکر می گفت و امام حسین (ع) را صدا می زد. لحظه ای بعد بی آنکه آه و ناله کند پلک هایش روی هم افتاد.
همه نیروها وارد کانال شدند. یک دفعه چشمم افتاد به دو عراقی که از سنگری که جلوی کانال بود بیرون می آمدند. ترسیدم. اسلحه نداشتم. نمی دانستم چه کار کنم. سرشان داد زدم و دستم را دراز کردم طرف شان. آنها هم فکر کردند من اسلحه دارم و دست شان را بالا بردند. دوباره سرشان داد زدم. معنی این داد زدنم این بود که بیایند جلو. وقتی وارد کانال شدند چشم هایشان از از تعجب گرد شد و دیدند چیزی تو دستم نیست. بچه ها آنها را دستگیر کردند. یکی از بچه ها که عربی بلد بود با آنها صحبت کرد و گفت می خواستند خودشان را تسلیم کنند ولی از ترس از توی سنگر بیرون نمی آمدند و می گفتند اگر تسلیم شوند ممکن است آنها را بکشیم.
صبح که شد با بچه های تخریب برگشتیم به کارخانه نمک و دیگر کار گردان تخریب در آنجا به اتمام رسید.
منبع:فاتحان
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .