تبیان، دستیار زندگی

تو میگفتی که دریا مرد سازه

در پی حادثه تصادف و در پی آن آتش گرفتن «نفت کش سانچی» که منجر به درگذشت شهادت‌گونه سی تن از هموطنانمان شد، جمعی از شاعران اشعاری را به این دلاورمردان تقدیم کرده‌اند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
سانچی


در پی حادثه تصادم و در پی آن آتش گرفتن «نفت کش سانچی» که منجر به درگذشت شهادت‌گونه سی تن از هموطنانمان شد، جمعی از شاعران اشعاری را تقدیم این دلاورمردان کرده‌اند.

 سیدامیرحسین میرحسینی

عجب دنیای نامردیست مادر
برای زندگی باید بمیری
برای لقمه ای نان باید اینجا
میان ابها آتش بگیری

برای اینکه بال و پر بگیرم
چه شبها که گرسنه خواب رفتی
برای اینکه مردی را بسازی
به پایم و سوختی و آب رفتی

دراین طوفانِ آتش تویِ کشتی
بیادِمهربانی تو هستم
بیاد روزهای نوجوانی
شکسته میشدی با هر شکستم

قسم به دستهای پینه بسته‌ات،
الهی دور چشمانت بگردم
یتیمی را که سوغاتی جنگ است
برای لحظه ای هم حس نکردم

میان خانه کُشتی میگرفتیم
برایم هم پدر بودی و هم دوست
تنت رنجورتر میگشت هر روز
تکیده بی رمق چند استخوان، پوست

نخواهد رفت از یادم تمامِ
غم و دردی که پای من کشیدی
چه شبها تا سحر بیدار بودی
جوانی رفت و تو خیری ندیدی

به پاس قدردانی عهد بستم
برای ارزوهایت بکوشم
برای خنده بر لبهای نازت
به زودی رخت دامادی بپوشم

همه روز و شبم رادرس خواندم
همانی را که میخواهی بگردم
دلت میخواست من هم مثل بابا....
ببین حالا منم دریانوردم

تو میگفتی که دریا مرد سازه
پدر تا اخرش مردونه جنگید
دلش خوشبختی ایران و میخواست
ولی کارون یه شب بابا رو دزدید

حالا من تویِ دریا تویِ آتیش
به فکر بی کسی های تو هستم
مث بابا که بستند دست هاشو
منم اینجا اسیرم بسته دستم

نباید نه ، نباید من بترسم
ولی سخته نفس ، هی دودخوردن
نباشه هیچ امیدی تویِ آتیش
با یک عده رفیقِ مرد مردن

یه حرفای نگفته هست مادر
بزار این اخری چیزی نمونه
برات اینجا تو آتیش مینویسم
شاید روزی کسی اونو بخونه

برای من همیشه قصه گفتی
که خاکِ سرزمینم فرق داره
یلایی مثل رستم داره این خاک
هزارتا باکری همت میاره

تو گفتی خاک اینجا چیز دیگه است
همه اعضای یک تن ،پیکر هستیم
بلوچ و ترک و لر فرقی نداره
همه در زیر یک پرچم نشستیم

ولی انگار باید ما بسوزیم
نه اونایی که اون بالا نشستند
گمونم خونشون رنگین تر از ماست
فقط اونان که آقازاده هستند

فقط سفره واسه یک عده پهنه
یه عده خاص سهمیه میگیرند
بقیه وقت سختی ها حسابند
اونا باید برند جنگ و بمیرند

واسه ما قیمت نون جونمونه
اونا وقتی که جنگه خارج هستند
حساباشون یه جای امن بازه
کدوماشون یه بار پایین نشستند؟

دلم خیلی پره اما نمونده
توانی تا که بنویسم دوباره
امیدی نیست میدونم که حرفه
کلیدو بعد مرگ ما میاره

صدای سرفه ها اینجا زیاده
صدای انفجار و آتش و دود
یکی عکس عزیزش توی دستش
یکی که آرزوهاش میشه نابود

یکی داره برای بچه‌اش آروم
توگوشی یادگاری مینویسه
یکی از بسکه گریه کرده اینجا
لباس نیم سوزش خیسِ خیسِ

یکی داره برای خانوادش
وصیت میکنه تا فرصتی هست
یکی قرآن گرفته تویِ دستش
یکی چشماشو آروم گوشه ای بست

یکی با همسرش امیدواره
که شاید اتفاقی نو بیفته
یکی هم زیر لب آهسته آروم
میگه حرفی که تا حالا نگفته

همه جمعیم اینجا تو اتاقی
که مثل گور هم تاریک وتنگه
سوالی که جوابش را ندادی
بگو مادر که خوشبختی چه رنگه

صداها یک به یک خاموش میشه
دلِ دریا و گویا چاک کردند
دارم میمیرم اینجا.....
مث بابا که زنده خاک ....

 

 رضا خوش تراش‌پسندیده

باید بترسم از تلاطم‌های این کابوس
باید بترسم از همین اندوه اقیانوس

هر شعله می‌بینم به غرق بُهت و اندوه است
هر شعله می‌بینم به غرق ماتم و افسوس

یک ماجرای دیگری در شعله‌ها چرخید
یک ماجرای شعله ور از آتش و ققنوس...

تو ناخدای باخدای کشتی‌ام هستی
باور نکردی ترس را از جنس نامحسوس

موجی تو را غرق تماشای زمین می‌کرد
گفتی که هستی تا قیامت با زمین مأنوس

امروز قطعا آسمانی ها عزادارند
شاید بپاخیزند با نقاره و ناقوس...

بالاترین نوری که در امواج میدیدند
فانوس دریا بودُ دریا بودُ یک فانوس

فانوس دریایی تو را بیدارتر می‌خواست
در خواب هم نوری برایت می‌شود محسوس...

 

 محسن غلامحسینی

--- ---
 
دوباره هم وطنم شعله شعله در آتش

و پاره های تنم شعله شعله در آتش

شراره اشک بصر شد به سینه ی سوزان
که آب شد چمنم شعله شعله در آتش
 

 سیدمحمد سادات اخوی 

بارها در پای دل پیچیده‌ام
تا عیار عشق را سنجیده‌ام

گریه‌ کردم... چشم‌ها را سیل برد
رو به دریای بلا، خندیده‌ام

حال خوش را با غمش بخشیده است...
تا بساط عاشقی را چیده‌ام

شهرت من از سکوتی سرد بود
بی‌صدا در سینه‌ام نالیده‌ام

بود آغوش خیالش، خانه‌ام...
حلقه می‌زد آتش و... خوابیده‌ام!

هیزمی را روی هیزم می‌گذاشت
شعلهٔ تسلیم را بوسیده‌ام

از خیالش نه... (که هستی‌بخش بود)...
از دل بی‌دست و پا رنجیده‌ام

می‌‌شود در آب هم آتش گرفت...
در میان اشک‌هایم دیده‌ام

 

 شهاب گودرزی

میانِ بُهتِ ما «سانچی» برافروخت

هوا و نفت و دریا را به هم دوخت!

در اقیانوس غُربت، مردِ دریا

در آتش غرق شد، در آبها سوخت!

 

 اکرم سبز‌علی


شب تار و غم یار و اتش افروزی اب
مرد دریا و منی که به غمش شعله ورم

شعله های بس بلند و دودهای بی امان
شده از سوزش در آب، چه خاکی به سرم

سانچیِ حامل نفت و عشقِ جا مانده در ان
باورم نیست که امشب همسری دربدرم

دو سه روزی ست که در اتش جان میسوزم
دو سه روزی ست که از جان خودم بی خبرم

روز و شب گریه شده کار من و فرزندم
ای خدا !نیست، چه شد سایه ی بالای سرم!

سوختی شعله کشیدی پر زدی و رفتی
مانده ام با عکس خندان تو و چشم ترم

گفته بودی میروی و سفرت کوتاه است
چمدانی که تو بردی من از ان بی خبرم

داغ تو شعله زده،سوخته قلب مادر
به کجا سوختن و ضجه ی خود را ببرم

 

محمدامین فردوسی

پدر در شعله زاری بی امان سوخت

پسر از داغ دلتنگی برافروخت
به مادر گفت: بابا کی می آید؟
نگاه حسرت خود را به در دوخت

 

 محمدعلی یوسفی


در قعر دریا می شود پرواز باشی
در بی صدایی می شود آواز باشی

گر مقصدت رضوان حق شد می توانی
با ساکنان کوی او هم راز باشی

گر در دلت اخلاص باشد می توانی
در آسمان ها با خدا دمساز باشی

راهت شود با عشق توأم می توانی
پایان راهت نقطه آغاز باشی

در سینه داری عشق ایران می توانی
آن سوی اقیانوس هم سرباز باشی

یا می توانی در دل آتش بسوزی
تا عشق را با شعله ات ابراز باشی

با رقص خود در آب و آتش می توانی
پروانه باشی، دلبر و طناز باشی

آتش زدی دریا و هم دل های ما را
تا خود همیشه مایه اعجاز باشی

منبع:فارس