تبیان، دستیار زندگی
یو بود كه من گفتم: «جواد! از خیر این ماجرا بگذر. بیا یك كار دیگری دست بگیریم.» پایش را كرد توی یك كفش كه: « نه، من دارم با این كار زندگی می كنم.» گفتم: ولی تو داری شكیبا را به كشتن می دهی. گفت: فقط با كشته شدن شكیبا كار در می...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شكیبا

هنوز اواسط سناریو بود كه من گفتم:

«جواد! از خیر این ماجرا بگذر. بیا یك كار دیگری دست بگیریم.»

پایش را كرد توی یك كفش كه:

« نه، من دارم با این كار زندگی می كنم.»

گفتم: ولی تو داری شكیبا را به كشتن می دهی.

گفت: فقط با كشته شدن شكیبا كار در می آید.

گفتم: من نیستم.

گفت: این شكیبا انگار خیلی به دلت نشسته است.

گفتم: همه زندگی ام شده است. تو نمی فهمی یعنی چه.

دستهایش را بالابرد و گفت:

«من تسلیمم. هر جور دوست داری بنویس. فقط كار را تمام كن.»

گفتم: كه تو هم هر جور دوست داشتی كارگردانی كنی.

گفت: نه، قول می دهم. قسم می خورم. به هر چه برایت مقدس است.

گفتم: شكیبا.

شكیبا گفت: قسم می خورم می مانم. تا هر وقت كه تو بخواهی.

گفتم: همیشه.

گفت: همیشه.

و با هم پیمان بستیم كه حتی بی خاطره همدیگر به خواب نرویم.

گفت: و به خواب كسی دیگر هم نرویم.

گفتم: و به خوابمان هم كسی دیگر را راه ندهیم.

به گارسن گفتم:

ما دو نفریم. چرا فقط یك سرویس؟

گفت: ببخشید. من فكر كردم شما تنها هستید.

گفتم: من دیگرهیچ وقت تنها نیستم.

و برای شكیبا آب ریختم و خودم خوردم.

گفتم: با تو كه هستم چقدراحساس عطش می كنم.

گفت: عطش خوب است. حالا باید بگردیم دنبال آب.

و با هم از رستوران در آمدیم غذا نخورده باد می آمد و من سعی می كردم در پناه قامت بلندش از هجوم برگ های زرد در امان بمانم.

گفتم: من آب را پیدا كرده ام.

جواد گفت:

«پیدایش كرده ام. خود خودش است. مو نمی زند با آنچه تو نوشته ای. می خواهیم بیاییم پیش تو.»

گفتم: نه

با تعجب پرسید: نه؟!

گفت: اگر نیایی برای دیدن فیلم، نگاتیو را پاره پاره می كنم.

گفتم: نمی آیم، تو هم نمی كنی.

گفت: كله شقی نكن. همه فكر می كنند با كار من مخالفی.

گفتم: هستم.

گفت: تظاهر كن.

گفتم: نمی توانم.

و گوشی را گذاشتم.

گفت: كی بود؟

گفتم: جواد، به عروسی دعوتم می كرد. با طرف قرار ازدواج گذاشته.

گفت: خب برو. شكیبا ی او را هم ببین. و به پاییز پیش رو خیره ماند.

گفتم: شكیبا فقط یكی است. نمی دانم آن زنیكه را از كدام جهنم دره آورده.

نظر جواد این بود كه در آخر فیلم باید جهنمی به پا شود از خون و آتش.

تماشاچی فقط با چنین صحنه ای ارضاء می شود. گفتم: من نیستم. خودت تنهایی همه تماشاچی ها را ارضاء كن.

گفت: حالا دیگر احساس می كنم كه روحم را ارضا نمی كند.

گفتم: تو به كجا می گویی روح؟

شخصیتی كه من پرداخته بودم، روح داشت ولی او فقط تصوری از قیافه ها و اندام داشت.

نوشته بودم: زیبایی توام با معصومیت

گفت: پیدایش می كنم، پر است.

گفتم: نیست.

گفت: من پیدایش می كنم. تو چكار داری.

گفتم: خیلی كار دارم.

خیلی كار داشتم. اما همه را گذاشته بودم زمین و محو شكیبا شده بودم. مثل پیكر تراشی كه در پرداخت تندیسی به مكاشفه زیبایی نایل می شود، هر لحظه بعد تازه ای از وجودش را می یافتم .

گفتم: بیا از شكیبا دست بردار و اسم دیگری را روی شخصیت فیلم بگذار.

گفت: شخصیت؟! اسم فیلم را گذاشته ام شكیبا.

گفتم: با ناموس مردم بازی نكن.

گفت: بازی نیست. در ثانی، ناموس خودم است.

او هر روز با ناموسش به مشكل تازه ای می رسید و من به كشف تازه ای.

«از وقتی كه فیلم اكران شده، زنم دیگر مال خودم نیست.»

«از اول هم مال خودت نبود.»

«حرف دهنت را بفهم.»

«او با سینما ازدواج كرده بود، نه با تو.»

«ولی نمی خواهم طلاقش را بدهم. رسوایی اش بیشتر است.»

«همه جورش رسوایی است.»

عشق من اما رسوایی نداشت. همه جا با هم بودیم بی آنكه ظن و گمانی را برانگیزیم. جایی هم ،  نمی رفتیم، نیازی نبود. آپارتمان كوچك من با حضور او یك دنیا وسعت داشت. بلند می شدیم، قدم می زدیم، می نشستیم ، چای می خوردیم، گپ می زدیم، اگر لازم می شد جای برویم با هم می رفتیم.

جواد گفت: بالاخره من شكیبایم را نشانت می دهم.

گفتم: من هر چه را كه بخواهم می بینم.

در را كه باز كردم دیدم جواد با یك خانمی كه می گفت شكیباست مقابل من ایستاده اند.

گفتم: این قدر سعی نكن مقابل من بایستی جواد!

شكیبا گفت:

«گدایی به شاهی مقابل نشیند.»

گفتم: حالا كه چی؟

گفت: هیچ، همین جوری آمده ایم دیدن تو.

مهمان بودند و پشت در خانه نمی شد كه جوابشان كنم.

گفتم: بفرمایید تو.

و به زن خیره شدم. به ظاهر فاصله چندانی با شكیبا نداشت. چشمهای درشت و قهوه ای، دماغ خوش فرم، ابروی پیوسته، پوست سفیدی كه لطافت را در كمال شیوایی نشان می داد و غم مبهمی كه چون ابر بر صورتش سایه انداخته بود.

گفتم: «شما چقدر شبیه شكیبا هستید!»

گفت: من خود شكیبا هستم. مگر فیلم را ندیده اید؟

گفتم: كدام فیلم را؟

جواد گفت: فیلمت كرده زن! توچه قدر ساده ای! شكیبا را خود او ساخته و پرداخته.

زن خندید و گفت:

پس من مخلوق شما هستم. یعنی شما آفریدگار منید.

گفتم: حرف كه نزنید بیشتر شبیه شكیبا می شوید.

وقتی كه حرف می زد، شباهتش را كاملا با شكیبا از دست می داد. مثل كسی حرف می زد كه چیزی در دهان داشته باشد و از ترس بیرون افتادن آن، دندانهایش را به هم فشار دهد.

زن حسابی دمغ شد و جواد گفت: «در همین اولین برخورد چقدر با زن ما تعارف تیكه پاره می كنی!»

و یادم آمد اصلا تعارفی برای نشستن نكرده ام.

گفتم: بفرمایید بنشینید.

جواد گفت: جای شكیبای تو خالی است.

گفتم: خالی نیست.

جواد سرش را بلند كرد، با چشمهای براق به من زل زد و گفت:

«نكند در این مدت تو دیوانه شده باشی!!»

گفتم: در این صورت بایداز تو خوشم بیاید در حالی كه ...

گفت: خیلی بی مزه ای!

گفتم: میل نداری بهانه نیار.

زن به جواد گفت: «چی میل نداری؟»

جواد گفت: منهم تازه رسیده ام، از ایشان بپرس.

سادگی چهره ی زن هنگام پرسیدن سوال، باز به شباهتش با شكیبا دامن زد.

گفتم: چرا شما گاهی اینقدر شبیه شكیبای من می شوید.

گفت: یعنی كمتر حرف بزنم؟

گفتم: نه، ابداً منظورم این نبود.

به شكیبا گفتم: چرا اینقدر ساكتی؟ حرف بزن.

گفت: سكوت طلاست حتی اگر نقره از دهان آدم ببارد.

گفتم: نه در مقابل من كه برای همیچ كدامش تره خورد نمی كنم. من به حرف زدن تو محتاجم.

این حرفها بهانه بود. وقتی كه سر حال نبود سكوت می كرد وامان از وقتی كه سكوت می كرد، می نشست مقابل آدم، درست مثل یك مجسمه كه زیبایی داشت، معصومیت داشت اما روح نداشت.

می گفتم: تو خسته نباش. من خستگی هایم را با تو در مان می كنم.

می گفت: خسته ام. احساس می كنم آن زن كه در فیلم اسمش شكیباست، دارد در دل تو رخنه می كند.

«برای همین تمام مدت تماشای فیلم سكوت كردی؟»

سكوت كرد.

«برای همین وقتی او می آید خودت را پنهان می كنی، یا می گریزی»

سكوت كرد.

«من او را به خاطر شباهتهایش به تو پذیرفتم.»

«مگر خود من چه مرگم بود؟»

خبر مرگ را از روزنامه ها خواندم. آگهی های متواتر تسلیت.

زنگ زدم به جواد.

گفتم: چرا؟

گفت: حادثه رانندگی.

و گریه كرد.

گفتم: چرا؟ چرا دستت را به خون آلوده كردی؟ تو كه دوسال بود طلاقش داده بودی؟!

گفت: به این تلفن ها اعتبار نیست. ببینمت.

گفتم: نه. كار فقط باكشتن شكیبا در می آمد؟

گفت: اینجوری نمی شود. قرار بگذار همدیگر را ببینیم، حرف زیاد است

گفتم: چه حرفی؟ تو هر دو شكیبا را كشتی.

گفت: نمی فهمم.

گفتم: هیچوقت نخواستی بفهمی.

و گوشی را گذاشتم.

نویسنده: سید مهدی شجاعی