تبیان، دستیار زندگی

آزادی بیان و دلایل موافقان و مخالفان آن

آقای سروش با نگاهی به ماجرای آقای آقاجری، به مسئله آزادی بیان و دلایل موافقان و مخالفان آن پرداخته است . این بحث که در قالب سخنرانی در آمریکا ارائه شده است، نگاهی گذرا نیز به وضعیت آزادی در جوامع لیبرال و مدعی آزادی دارد و ازاین رو جامعیت بیشتری در دیدگاه های عرضه شده نسبت به گذشته دیده می شود .
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
آزادی بیان


چکیده:

آقای سروش با نگاهی به ماجرای آقای آقاجری، به مسئله آزادی بیان و دلایل موافقان و مخالفان آن پرداخته است . این بحث که در قالب سخنرانی در آمریکا ارائه شده است، نگاهی گذرا نیز به وضعیت آزادی در جوامع لیبرال و مدعی آزادی دارد و ازاین رو جامعیت بیشتری در دیدگاه های عرضه شده نسبت به گذشته دیده می شود .
ماه رمضان سال 81 در ایران با حادثه غریبی آغاز شد . آقای دکتر هاشم آقاجری، یکی از استادان دانشگاه تربیت مدرس، که از دوستان نزدیک ما نیز هست، به مناسبت سخنرانی ای در همدان، بازداشت شد و پس از چند نوبت بازجویی و نهایتا محاکمه، به مجازات های بسیار سنگینی محکوم شد; شلاق، زندان، تبعید، محرومیت از تدریس و بالاتر از همه، اعدام . مجموع این مجازات های سنگین به خاطر این بود که این استاد دانشگاه در سخنرانی خود، سخنانی در نقد روحانیت و قرائت رسمی و موجود از دین بر زبان آورده بود .
این ماجرا یک جانب نظری هم دارد که اینک مورد بحث من است . این بعد نظری، همان است که به بحث آزادی بیان مربوط می شود . آنچه در اینجا محل نزاع و سخن است، این است که آیا شهروندی، رعیتی، مسلمانی، نامسلمانی، در جامعه اسلامی و ایرانی ما حق دارد که نقدهایی را که به روحانیت و حتی به دین دارد، آشکارا و لااقل در یک جامعه علمی و دانشگاهی، بیان بکند یا حق ندارد، از جنبه کاملا نظری، آیا عقیده آدمیان بر جان آنها مقدم است و ترجیح دارد یا جان آنها بر عقایدشان مقدم است؟ به فرض که این شخص توهینی به پیامبر یا به پیشوایان دینی کرده باشد (که البته نکرده است)، مستحق مجازات اعدام می شود؟
کسانی که مخالف این گونه مجازات ها هستند، امروزه نوعا از موضع حقوق بشر و حق آزادی بیان سخن می گویند .
این مسئله برای امروزیان و برای کسانی که با فرهنگ جدید، تمدن جدید و فلسفه جدید آشنا هستند، در حکم امری بدیهی می نماید .
اما، همچنان که می دانیم، در تفکر دینی کلاسیک، مسئله هیچ گاه به این روشنی نبوده و چنین فکر و رایی، هیچ گاه بدین صراحت و خلوص و بی تکلفی مورد قبول عالمان و پیروان هیچ دینی نبوده است . منظور من از دین فقط اسلام نیست و در مسیحیت و یهودیت نیز همین طور است . در هیچ دینی قصه آزادی بیان به آن شکل و به آن صورت و به آن معنا که امروز گفته و خواسته و ترویج می شود، وجود نداشته است . نه تنها وجود نداشته، بلکه با آن مخالفت های صریح هم می شده است .
راه دور نرویم . ما با تاریخ کلیسا آشناییم و فاصله زمانی چندان زیادی با آن نداریم . مشخص ترین ویژگی دوران قرون وسطی که در اروپا دوران سیاهی بود، مخالفت با آزادی بیان و آزادی عقیده و اندیشه بود .
در طول تاریخ، جنگ های زیادی در گرفته و شاهان و خلفایی به نام دین آمده و رفته اند، اما دستگاه پاپ و کلیسا از همه آنها بیشتر خون ریخته است; فقط هم مرتدان و بی دینان و بدعقیده ها نبودند که مورد طعن و مجازات کلیسا قرار می گرفتند، بلکه حتی ساحران نیز قربانی می شده اند . شکار ساحران یکی از حوادثی بود که ما نمونه اش را در کشورهای اسلامی نداشته ایم، ولی در آنجا به شدت رواج داشت .
در میان ما هم مواردی از این گونه مسئله ها، وجود داشته است که افراد را به خاطر عقیده شان مورد آزار قرار می دادند . کسانی در میان اهل سنت بودند که پاره ای از شیعیان را به خاطر اینکه آنها را بد عقیده و بدبین می دانسته اند، به قتل رسانده اند .
آقا محمد علی کرمانشاهی به صوفی کش شهرت دارد . او با صوفیان دشمنی خاصی داشت و آنها را کافر می دانست و به راحتی فتوا به قتل آنان می داد .
آنچه در مشروطه رخ داد و اندیشه ای که وارد ایران شد، اندیشه آزادی بیان، همراه با بقیه اندیشه های جدیدی بود که پس از انقلاب فرانسه در اروپا رونق یافته بود و به ایران نیز راه یافت . اصلا می توان گفت که انقلاب مشروطه ما یک نوع تقلید ناقص از انقلاب کبیر فرانسه در قرن هجدهم بود .
معنای اندیشه آزادی بیان این بود که آدمی حق دارد خطا کند و حق دارد رای و سخن خطای خود را، بدون واهمه از مجازات و افتادن در تنگنا، یا دیدن عقوبت و محروم شدن از حقوق اجتماعی و سیاسی، بیان کند و اظهار دارد . حق دارد که بیندیشد و اندیشه خود را، اعم از حق یا باطل، بر زبان آورد . این معنای آزادی بیان بود . مرحوم شیخ فضل الله نوری تعبیر «کلمه خبیثه آزادی » را به کار می برد . وی می گفت: بابی ها، دهری ها، طبیعی ها (یعنی ماتریالیست ها و مادی ها) هستند که کلمه خبیثه آزادی را مطرح می کنند .
سخن او را حقیقتا دیگر عالمان نفی نکردند . آنها، در طرفداری از مشروطه، بیشتر به جنبه سیاسی، یعنی جنبه ضد استبدادی مشروطه نظر داشتند .
در طرف مقابل نیز البته موافقان آزادی و مشروطیت سنگ تمام گذاشتند; یعنی سخنانی گفتند که بیش از حد تحریک کننده عالمان بود . مثلا نوشته بودند که محتضر را هنگام مرگ به جای آنکه رو به قبله دراز کنند باید رو به پارلمان دراز کنند . شما حس می کنید که چنین سخنانی حتی امروز هم، روحانیون ما را تا چه اندازه تحریک می کند .
چنین بود که آزادی بیان در جامعه ما جا نیفتاد که نیفتاد! فقط وقتی که حکومت و قوه حاکمه ضعیف می شدند نوعی آزادی و حتی می شود گفت نوعی هرج و مرج حاصل می شد .
ما با آزادی بیان مسئله داشته ایم . این مسئله به شکل های گوناگون بیان شده و من اینک می کوشم تا فلسفه های آن را بیان کنم . با دیدی منصفانه باید دید اساسا اینکه ما در جامعه ای به افراد آزادی بیان بدهیم، درست است؟ اجازه دهید در موضع کسانی بنشینیم که مخالف این حق اند و دقیقا دلایل آنها را بررسی کنیم و ببینیم که نهایتا برآیند این دلایل چیست و تا چه اندازه قابل دفاع است .

ادله مخالفان آزادی بیان

1 . این دلیل در قالب یک تمثیل بیان می شود . همه ما قبول داریم که نباید اجازه پخش غذای سمی در میان مردم را داد . اگر حکومتی بداند، و لو مردم ندانند، و اگر آگاهان بدانند، و لو ناآگاهان ندانند، که یک کالا، غذا یا محصولی که فروخته می شود سمی و مضر است، باید از توزیع آن جلوگیری کنند .
اگر کسی به بیماری واگیرداری مثل وبا یا طاعون یا آبله مبتلا باشد، اصلا حق ندارد از خانه اش بیرون بیاید . از این طریق است که وزارت بهداشت از پخش ویروس جلوگیری خواهد کرد، و الا اگر این ویروس اجازه نشر پیدا کند، آثاری بر جای خواهد گذارد که دیگر به آسانی قابل جبران نیست .
خوب، بر قیاس این تمثیل گفته می شود که در میان افکار نیز ویروس های وجود دارد که باید نسبت به آنها حساس بود . یعنی، همان گونه که نسبت به غذای جسم خود حساسیت داریم، باید در مورد خوراک فکری خود نیز حساس باشیم .
این عمده ترین استدلالی است که مخالفان آزادی، اقامه می کنند .
2 . دلیل دوم مخالفان آزادی بیان این است که می گویند شما اگر به آزادترین کشورها، یا به تعبیر دیگر، کشورهایی که بیشترین ادعا را در باب رعایت حقوق بشر دارند، بنگرید، خواهید دید که در آنها نیز آزادی بیان به نحو مطلق وجود ندارد . این سخن البته درست است . در هر کشوری، چه آمریکا و چه اروپا، اگر کسی بخواهد از آزادی بیان در جهت تجزیه آن کشور استفاده کند، یا از آزادی بیان برای ایجاد فتنه ها و آشوب های قومی بهره گیرد و مردم را به جان هم انداخته و فتنه برانگیزد، با او برخورد می کنند . خاک، سرزمین، کشور، ملیت، آن قدر محترم است که تمامیت آن بالاتر از هر ارزشی است، حتی ارزش آزادی بیان .
3 . دلیل سوم مخالفان این است که در کشورهای لیبرال، که نظریه آزادی بیان از آنجا به جاهای دیگر سرایت کرده است، گر چه در تئوری از آزادی بیان سخن گفته می شود، ولی هیچ وقت در عمل چنین آزادی بیانی وجود ندارد، بلکه انواعی از حصارها و محدودیت ها و منع های نانوشته وجود دارد و یک رشته ارزش ها و ساختارها چنان در این کشورها شکل گرفته اند که فکر و بیان را کاملا کرده اند .
این سخن نیز درست است . مثلا در کشور آمریکا که مدعی لیبرال دموکراسی است و نویسندگان قانون اساسی آن مفتخرند که قانونی بسیار مترقی نوشته اند که سرمشق قانون های اساسی دیگر جهان است و در باب مسئله آزادی بیان در نوشته ها و در قانون اساسی سنگ تمام نهاده اند; وقتی که به عمل و به آن ساختار شکل گرفته در این کشور نگاه می کنید، می بینید که ماجرا چنین نیست; یعنی، همه خود را مواظبت می کنند، مبادا حرفی از دهانشان در آید یا سخنی از قلمشان تراوش کند که شغلشان، یا آزادی و احترامشان را از دست بدهند . در همین آمریکا اگر کسی بخواهد بیش از حد درباره اسرائیل صحبت کند و با این قبیل مسائل کلنجار برود، خود را با خطر جدی روبه رو کرده است .
کسانی هم مثل آقای چامسکی که راه دیگری را می روند، در واقع در سطحی قرار دارند که دست کسی به آنها نمی رسد . والا اگر مردم عادی یا استادهای عادی دانشگاه بخواهند با این قبیل مسائل کلنجار بروند، مزاحمت های جدی برای آنها پدید خواهد آمد . توجه کنید که در هیچ جای قانون چنین منعی وجود ندارد، ولی جامعه و جهان که روی کاغذ حرکت نمی کند، بلکه برای خود ساختاری دارد .
هزار بند و زنجیر بر دست و پا پیچیده شده است . در جهان حاضر، دولت های دموکرات قدرتی دارند که هیچ دیکتاتوری در تاریخ خوابش را نمی دیده است . ما چنگیز و مغول و هیتلر و نرون و آتیلا و امثال آنها را ملامت می کنیم که به مردم زور می گفتند و بر جان و مال و ناموس مردم حاکم بودند و تعرض می کردند و می پنداریم در جهان امروز چنین نیست، بلکه عدالت خانه ها برپاست .
البته من منکر اینها نیستم، ولی فراموش نکنید که امروز قدرتی در جامعه و در حکومت هست که در گذشته واقعا کسی در خواب نمی دید که این طور بتواند بر همه چیز مردم مسلط باشد و مردم تا بدین حد در اسارت باشند و کوچک ترین جنبش آنان زیر نظارت باشد و دیگران بتوانند گریبانشان را بگیرند . البته این مطلب در باب آزادی حرکات اجتماعی است، لیکن در باب آزادی بیان هم کمابیش همین طور است; چون بیان آزاد از فکر آزاد سرچشمه می گیرد و وقتی فکر آزاد نبود، کدام بیان آزاد است؟ انسان ممکن است خیال کند که آزادانه چیزهایی را بیان می کند، ولی واقعا این چه آزادی است!
مقدمه بیان آزاد، فکر آزاد است . ولی آیا واقعا در آن قبیل کشورها فکر آزاد است؟ کسانی که بیست و چهار ساعته پای رادیو و تلویزیون نشسته اند و از روزنامه ها تغذیه می کنند، چگونه می توانند فکر آزاد داشته باشند؟ سیل اطلاعات و داده هاست که بر ذهن آنها ریخته می شود و وقتی هم که چیزی را بیان می کنند، همان ها را می گویند .
مطابق این استدلال، در کشورهایی که دم از آزادی بیان می زنند و منبع و مولد این اندیشه بوده اند، حقیقتا فکری آزاد نیست تا بیانی آزاد باشد . فکر هم اگر آزاد باشد، بیانش آزاد نیست; برای اینکه شخصی اگر بخواهد بر خلاف جریان آب شنا کند و سخنی بگوید که بر وفق مراد حاکمان و گردانندگان آشکار و نهان جامعه نیست، باید هزار تاوان دهد .
مجموع این ادله است که عده ای را واداشته تا بگویند آزادی بیان امر معقول و شریفی نیست و این همه که از آن حرف زده می شود و سخن می رود، صرفا یک شایعه یا یک مد است، مدی که بها و ارزش چندانی ندارد; شایعه ای که حقیقتی ندارد; سخن دروغی که عده ای زده اند و دیگران هم از سر ساده لوحی آن را باور کرده اند .
نباید گمان کنیم در جایی که دم از آزادی بیان می زنند، حقیقتا آزادی بیان را هم می دهند یا آزادی بیان در آنجا وجود دارد، یا اگر هم مجال آن هست مردم از آن استفاده می کنند . بودن مجال یک مسئله است و سود جستن و بهره بردن از آن مجال مسئله ای دیگر . این ماجرا در مقام مقایسه و تشبیه مثل زمین فوتبالی است که کسی در آن بازی نمی کند، برای اینکه مردم آن قدر گرفتاری دارند که برای بازی فوتبال وقت ندارند .

ضرورت وجود نوعی آزادی حداقلی

خوب است به این نکته اشاره کنیم که ما نیاز به یک آزادی حداقلی داریم که از آن نمی توان چشم پوشی کرد، چون برای همین بحث ها هم باید مقداری آزاد باشیم; یعنی آزادی چنان است که حتی مخالفان آن هم به آن احتیاج دارند .
اگر همین مقدار از آزادی را هم حذف کنیم، به یک معنا، انسانیت را تعطیل کرده ایم، چون انسانیت به گفت وگو و تبادل نظر و مبادله وابسته است . اگر مجال مبادله را ببندیم و چنان کنیم که مردم جرات اظهار نظر نداشته باشند، در واقع دیواری در مقابل انسانیت آنها کشیده ایم . از این حداقل آزادی نمی توان گذشت . تیغ هیچ یک از دلایلی هم که از قول مخالفان آزادی بیان و اندیشه ذکر کردم، بر تن این آزادی حداقلی کارساز نیست، چون آن دلایل هم وقتی می توانند ابراز شوند که این آزادی حداقلی وجود داشته باشد . به علاوه «دلیل » آن است که در مقابلش بتوان دلیل آورد . اگر من حکم کنم که شما باید ساکت بنشینید و دلیل های بنده را گوش کنید و قبول کنید، ولی حق ندارید در مقابل من دلیل بیاورید، خرده بگیرید، یا نقد کنید، این دیگر استدلال نیست .
این مقدار از آزادی، اندازه ای است که به کمتر از آن رضایت نمی توان داد . درست شبیه این است که بگوییم برای کسانی که در اداره بهداشت کار می کنند و مردمی که باید از این کارکنان خدماتی بگیرند، باید حداقل غذایی وجود داشته باشد که بخورند تا بتوانند کار کنند و در مورد اغذیه بهداشتی و غیربهداشتی امر و نهی کنند .

نسبت آزادی بیان و قدرت

نکته دوم اینکه اساسا ما نمی توانیم قصه آزادی حقوق انسان را مجزا و منفصل از ماجرای قدرت مطرح کنیم . با توضیحاتی که در مورد جوامع تکنولوژیک و صنعتی و فرا صنعتی دادم و اینکه حکومت ها تا چه اندازه بر مردم تسلط دارند و فکرسازی و فرهنگ سازی می کنند، در واقع می خواستم بگویم قدرت سیاسی چگونه در تار و پود زندگی مردم و در زوایا و سلول های مغزشان حضور و نفوذ دارد . این حضور و نفوذ نامرئی است، اما کاملا مؤثر و غیرقابل انکار است . لذا قصه قدرت همه جا قصه ای گفتنی و شنیدنی است و نباید از آن غافل شد . میشل فوکو، فیلسوف فقید معاصر فرانسوی، اصلا فیلسوف قدرت است . او توضیح می دهد که قدرت در جامعه جدید چه می کند و در چه زوایا و گوشه هایی نفوذ دارد و چطور اندیشه را در چنگ خود گرفته است . سخنان او از این حیث فوق العاده شنیدنی است . انسان گاه تعجب می کند که او پرده از روی چه چیزها برمی دارد و چه رازهایی را در عالم علم و در عالم فکر و فلسفه فاش می کند که به گمان و خیال ما هم نمی رسید . به هر حال، قدرت با این مسائل نسبتی مستقیم دارد .
دلیل اینکه در بسیاری از جاها حرف ها و فکرهای بد و فاسد جا افتاده اند، این بوده که قدرت پشت سرشان بوده است . اگر این قدرت پشت سر آنها نبود، آنها به اندازه زوری که خودشان داشتند مؤثر واقع می شدند، ولی چون زور دیگری پشت سر آنها قرار گرفته، آنها چنین چیره شده اند .
به لحاظ تاریخی، مارکس و پیروان و همراهان و همفکرانش، ابتدا در اروپا بذر اندیشه خود را کاشتند .
کسانی مثل باکونین نیز بودند که آنارشیست بود و از مخالفان مارکس بود، یا پرودون که یک سوسیالیست مخالف مارکس بود . اینها همه روشن فکران پاریس بودند که در آنجا حرف می زدند و کتاب می نوشتند و سخنرانی می کردند . اینها تا وقتی که در اروپا بودند، وزن خودشان را داشتند و کسی آنها را بی جهت بزرگ یا کوچک نمی کرد . ماجرا از وقتی بیخ پیدا کرد و به قول حضرات این فساد عقیده از وقتی مؤثر شد که قدرت در پشت آن قرار گرفت . این وقتی بود که لنین در روسیه مارکسیسم را ایدئولوژی اعلام کرد و گفت هر کس خلاف این بگوید، خفه اش می کنم . دقیقا چنین اتفاقی افتاد . یعنی درست از آنجایی که آزادی بیان نبود، این رای به اصطلاح فاسد پا گرفت و ریشه دواند، البته با فرض اینکه فاسد باشد، چون بنده چنین عقیده ای ندارم . مارکس آدم نابغه ای بود .
آن اتفاق بدی که افتاد این بود که فکری که باید در کنار رقبای خود مطرح می شد، به میدان می آمد، هماوردی می کرد و با هماوردان خود در یک فضای جنگی برابر آزاد چالش می کرد، از این هماوردی ها محروم ماند و به تک نهالی در بیابانی از فکر تبدیل شد; در جایی که فکرهای دیگر ممنوع بودند . یعنی ایدئولوژی غالب و حاکم و حتی سخت گیرانه تر از ادیانی مثل مسیحیت و کاتولیسیزم، به آن شکل بر جامعه شوروی حاکمیت پیدا کرد . به همین دلیل، اگر خطایی هم در آن بود افزوده شد، در ضریب های بزرگ ضرب گردید، فربه و ماندگار شد، زدوده نشد، نقد و پیرایش نشد و آن آفات را هم به بار آورد . اگر این فکر در محیطی آزاد قرار می گرفت، به اندازه قوت و درون مایه خود تاثیر می گذاشت و در میان رقبای خود به آن اندازه که قدرت عرض اندام داشت، عرض اندام می کرد، نه بیشتر .
دلیل دیگر، یا مثال دیگر، این بود که می گفتند از آنجا که نباید اجازه پخش و رواج غذای سمی را بدهیم، و نسبت به سلامت جسمانی خود حساس باشیم، باید نسبت به سلامت روحی و فکری مردم نیز حساسیت داشته باشیم . می گوییم، آری; وقتی بر همگان مسلم شد و اجماعی حاصل آمد که چه چیزی سمی است، چه چیزی مضر است، چه چیزی خطرناک و بیماری زاست، در آن صورت باید از آن جلوگیری کرد .
اما در مورد افکار ماجرا این طور نیست . افکار باید مطرح بشوند، اگر اجماعی حاصل شد که پاره ای از افکار یا کتاب ها برای همگان مضر است، آن گاه مثل همان داروهای بیماری زا و غذاهای خطرناک و غیره جلوی آنها گرفته شود . اما ما نمی توانیم بپذیریم که کسانی پیشاپیش بنشینند و خودشان تصمیم بگیرند که کدام افکار سمی و خطرناک و کدام غیرسمی و غیرخطرناک هستند و بعد اجازه نشر دهند . جامعه، یا دست کم جامعه عالمان، جامعه متخصصان، جامعه آگاهان، باید به این نتیجه برسد که چیزی سمی و خطرناک است یا نیست .
این ماجرا به این می ماند که در مورد غذایی که هنوز به آزمایشگاه نرفته بگویند سمی است و ما اصلا اجازه مصرف آن را نمی دهیم . آزمایشگاه افکار، جامعه علمی عالمان است . شما چه حقی دارید به آزمایشگاه نرفته بگویید که این باطل است یا حق است؟ تمام مطلب همین است .
اگر به تاریخ پیشرفت هایی که در عالم علم، فلسفه، دین شناسی و غیره صورت گرفته مراجعه کنید، می بینید که مخالفت هایی که در آغاز مطرح شده; همراه با پشتوانه های قدرت بوده اند و می خواسته اند جلو چیزی را بگیرند . البته در آخر معمولا حرف حق بر کرسی نشسته است . سخن ما بر سر مخالفت عالمانه نیست . مخالفت عالمانه باید در بگیرد و اصلا عین علم است . علم یک جریان جاری نقادی است، یک امر جمعی است .
آنچه متاسفانه اکنون در جامعه ما رخ می دهد و نشان می دهد که ما از تجربه های تاریخی گذشته خود و دیگران درس کافی نگرفته ایم، این است که هنوز اجازه نمی دهیم یک آزمایشگاه فکری در جامعه درست شود تا کسانی که سخنان تازه ای دارند، بگویند و دیگران را هم به نقد دعوت کنیم . ما به منقادها بیشتر از منتقدها نمره می دهیم .
این ماجرا در تمام سطوح جامعه ما جریان دارد و حکام ما هم البته استثناء نیستند . فقدان سنت نقادی و ارزش دادن به منتقدان که چندان در میان ما جاری نیست، متاسفانه به این حوادث خیلی سوء نیز منتهی می شود . همه این حرف ها را فیلسوفان لیبرال و آزادی خواه و مراعات کنندگان حقوق بشر زده اند و تازه سرنوشت بشر در جوامع صنعتی و فراصنعتی این است که می بینیم! وای به اینکه همین اندازه را هم نگوییم و اهمیت همین مقدار بها دادن به نقادی و آیین جمعی و رقابت عالمانه را نیز بازگو نکنیم!
در پایان به نکته ای اشاره می کنم که اهمیت دارد . این نکته گرچه ممکن است به ظاهر یک بحث انتزاعی فلسفی یا زبان شناسانه به نظر آید، ولی نتیجه عملی روشن و قاطعی دارد . فیلسوفان زبان بحثی دارند که ما وقتی سخن می گوییم گاهی با سخن گفتن خود کاری انجام می دهیم . توضیح اینکه گاه سخن ما خبر از چیزی است و گاه خبر نیست، بلکه کاری است . اگر من بگویم «زمین به دور خورشید می گردد» ، این خبر است .
اما گاهی من سخنی می گویم که خبری نیست، بلکه یک فعل (action) است، یک کار است . مثلا وقتی می گویم، «این رفتاری را که شما انجام می دهید محکوم می کنم » یا «تحسین می کنم » ، در اینجا دیگر خبر نمی دهم . همین گفتن من عین محکوم کردن یا تحسین کردن است .
اگر این تفکیک را متوجه شده باشید، نکته ای را که می خواهم بگویم تصدیق خواهید کرد . وقتی ما می گوییم آزادی بیان، فقط آزادی بیان را می گوییم نه آزادی فعل را . چون بعضی از بیان ها بیان نیستند، بلکه عمل هستند .
آنچه ما از آن بحث می کردیم حق آزادی «بیان » بود، نه آزادی «عمل/کار/فعل » . باید به هوش باشیم که بعضی وقت ها ما به ظاهر چیزی را بیان می کنیم، اما در واقع بیان نمی کنیم، بلکه داریم عمل می کنیم . حق آزادی بیان شامل حق آزادی عملی نمی شود . حق آزادی عمل مقوله جدایی است که باید جداگانه آن را مورد بحث قرار داد، اما چون بعضی از عمل ها گفتاری است، یعنی صورت گفتار دارند، اما واقعشان یک عمل است، آنها خارج از محدوده بحث ما قرار می گیرند . افترا زدن یک عمل است نه یک بیان . ناسزا گفتن، لعن کردن، تقبیح کردن، محکوم کردن، تحسین کردن و کثیری از اینها عمل اند; بیان نیستند . لذا وقتی می گوییم آزادی بیان، باید راحت بفهمیم که شامل آزادی ناسزا گفتن نمی شود، شامل آزادی افترا زدن نمی شود، ولی شامل آزادی دروغ گفتن می شود، چون دروغ گفتن عمل نیست، خبر است .
این یک تفکیک فلسفی است، اما نتیجه عملی خیلی روشنی دارد . پاره ای از چیزها که تحت مقوله آزادی عنوان می شوند واقعا مصداق آزادی بیان نیستند . در قصه سلمان رشدی، فارغ از هرگونه داوری، عده ای از او دفاع کردند و گفتند مسئله آزادی بیان است، ولی واقعا این طور نیست . سلمان رشدی به پیامبر اسلام ناسزا گفته و اهانت کرده بود . او از آزادی بیان استفاده نکرده بود . این هم که گفتم در هیچ کشوری به شما اجازه نمی دهند که از آزادی بیان استفاده کنید تا مردم را بشورانید و فتنه های قومی را بیدار کنید، اگر دقت کنید خواهید دید این چیزها هم مصداق آزادی بیان نیست، بلکه در واقع آزادی عمل است . آنها به راحتی به آزادی عمل اجازه نمی دهند .

اشاره

حضور آقای سروش در آمریکا و مشاهده وضعیت جامعه آمریکا از نزدیک و آشنایی بیشتر با واقعیت های جاری در جوامع لیبرال، دیدگاه های ایشان را به اعتدال بیشتری رسانده است و این موضوع سبب شده است تا امکان داوری منصفانه تری برای ایشان نسبت به آرا و عقاید مختلف فراهم آید . این رویداد مبارک می تواند برای جامعه روشن فکری دینی ایران ثمرات زیادی داشته باشد که امیدواریم با استمرار آن در ابعاد مختلف اندیشه علمی و دینی به باروری بیشتری نزدیک شویم .
اغلب مباحث نظری مطرح شده در این سخنرانی، درست و مورد قبول اند . در پاره ای موارد جای تامل وجود دارد که در کنار توضیح برخی مسائل جاری و مصداقی مطرح می شوند:
1 . ماجرای آقای آقاجری، که می توان آن را «فتنه » نامید، آزمایشی بود که هم جامعه دانشگاهی و هم قوه قضائیه را در برگرفت . از یک سو، سوء استفاده از آزادی بیان را می بینیم که به اهانت و استهزاء و تبلیغ گرایی کشیده شد و از سوی دیگر برخورد تند و خارج از اندازه دادگاه همدان را مشاهده می کنیم که خود سرآغاز پاره ای مشکلات بعدی شد . این فتنه می توانست اصلا پیش نیاید و ماجراهای بعدی نیز به دنبال نیاید و آقای آقاجری در جوی آرام و بدون شعارگرایی و با رعایت آداب استفاده از آزادی بیان و بدون اهانت و استهزا، مطالب و انتقادات خود را نسبت به روحانیت و تاملاتش را نسبت به پاره ای آموزه های دینی عرضه دارد . قوه قضائیه نیز می توانست با مهار دادگاه همدان یا دست کم ارجاع آن به گروهی قوی از کارشناسان فرهنگی برای تشخیص مصادیق اتهام از بروز حوادث بعدی جلوگیری کند . اما نه این شد و نه آن و هر دو گروه به نوعی در تشویش جامعه سهیم شدند و برای نهادینه شدن آزادی مانع گردیدند . عمل آقای آقاجری فراتر از آزادی بیان بود و در حیطه آزادی عمل، که آقای سروش اشاره کردند، قرار می گرفت . عمل دادگاه همدان نیز برخوردی فراتر از عمل انجام شده بود .
2 . استدلال های سه گانه یاد شده در سخنرانی آقای سروش در شماره های پیشین بازتاب اندیشه منعکس شده اند و همچنین ضرورت وجود حداقل آزادی برای انسانیت انسان و نیز استدلال و تولید اندیشه و پیشرفت علمی مورد پذیرش قطعی است . این سخن آقای سروش که جامعه ما نیازمند یک «آزمایشگاه فکری » است تا «کسانی که سخنان تازه ای دارند، سخنانشان را بگویند و دیگران را هم به نقد دعوت کنیم » ، همان نیازی است که مقام معظم رهبری در «منشور آزاداندیشی » در پاسخ به نامه جمعی از اهل فضل نوشتند و امیدواریم هر چه زودتر شاهد تشکیل چنین «آزمایشگاه فکری » یا «هیئت منصفه علمی » باشیم . پر واضح است که چنین آزمایشگاه فکری باید آن چنان قوی و فراگیر باشد که جای اشکالی نسبت به آراء و نظرات آن باقی نماند . همچنین ضوابط اظهار نظر در این هیئت منصفه باید آن قدر روشن و باز باشد تا اندیشه های مختلف مجال بروز و ظهور پیدا کنند . می توان نقش این هیئت منصفه را به نقش هیئت داوران رساله های دکتری دانشگاه ها قیاس کرد که در آنجا هدف بررسی وزانت علمی، روشمند بودن و مستدل بودن نظریه عرضه شده است، نه موافق درآمدن نظریه با نظر اعضای هیئت داوری .
3 .آنچه آقای سروش درباره نسبت قدرت و آزادی بیان گفتند، از یک جهت درست است . یعنی هنگامی که قدرت پشتیبان یک نظریه شد، طبیعی است که رقبای آن امکان کمتری برای بروز و ظهور خواهند داشت و نیز طبیعی است که بر اثر نقد نشدن آن نظریه، عیوب آن کمتر آشکار می گردد .
اما جناب سروش یک جنبه موضوع را نادیده گرفتند . گاه می شود که امکانات تبلیغی دو نظریه یکسان نیستند و دخالت قدرت برای تعدیل امکانات، یعنی همان چیزی که شرط ضروری استفاده از آزادی است و آقای سروش هم آن را قبول دارند، ضروری می شود . در حال حاضر امکانات تبلیغی اردوگاه لیبرالیسم در کل جهان به گونه ای است که امکان رقابت نظریه های دیگر را تا حدود زیادی سلب می کند، به گونه ای که اینک داعیه جهانی سازی دارد، یعنی می خواهد خود را به صورت ایدئولوژی قاهر و فراگیر در کل جهان درآورد و جهان را بر قیاس خویش بسازد . حال در این شرایط آیا نباید قدرت های محلی برای تعدیل امکانات اقداماتی انجام دهند و، دست کم در داخل کشورهای خود، شرایطی را فراهم آورند که نظریه های دیگر بتوانند رقابت کنند؟
4 . در موضوع کمونیسم نیز یک جنبه کار نادیده انگاشته شده است . بر فرض که سخن آقای سروش را در مورد شوروی بپذیریم و بگوییم فساد کمونیسم از زمانی پدید آمد که لنین آن را به عنوان ایدئولوژی حاکم بر شوروی اعلام کرد و گفت «هر کس خلاف این بگوید، خفه اش می کنم » . اما آیا این سخن در مورد همه کشورهای کمونیست نیز صادق است؟ آیا می توان این سخن را به رواج کمونیسم در میان روشن فکران بسیاری از کشورهای آزاد یا نیمه آزاد یا حتی استبدادی ضد کمونیستی مانند ایران دهه های 20 تا 50 شمسی پذیرفت؟ به نظر نمی رسد چنین باشد . فربه شدن و ماندگار شدن کمونیسم در دیگر کشورها را نمی توان صرفا به نبود آزادی مستند کرد و عوامل دیگری، از جمله شعارهای عوام فریبانه یا به تعبیری مدینه های فاضله کاملا تخیلی نیز در این امر دخیل هستند . همچنین می توان به مدگرایی در اندیشه نیز اشاره کرد . هنگامی که یک ایدئولوژی یا مکتب یا یک نظریه مطرح می شود و جاذبه هایی پیدا می کند، این قابلیت وجود دارد که به سرعت به یک گرایش فراگیر تبدیل شود، به ویژه اگر آن مکتب یا نظریه در تقابل با مکتب یا نظریه ای باشد که مدت زمانی از حاکمیت آن می گذرد و به نوعی کهنگی دچار شده باشد . از آنجا که به قول عرب ها، «لکل جدید لذة » ، و به قول ما ایرانی ها:
نو که اومد به بازار
کهنه می شه دل آزار
به طور طبیعی گرایشی به سمت نظریه های جدیدتر وجود دارد و گاهی آگاهی و نیز پذیرش و حتی پیروی عملی از یک مکتب، مد روز می شود و بی اطلاعی، نپذیرفتن یا عمل نکردن به آن آیین، تحجر، عقب ماندگی، واپس گرایی، امل بودن و هزار انگ دیگر را در پی دارد . وقتی اندیشه ای به صورت یک موج درآمد، اندک اندیشمندانی هستند که یارای مقاومت در برابر آن را داشته باشند و بسیاری از اندیشمندان نیز به ورطه آن در می غلطند و با صدای حرکت امواج آن هم آوا می شوند .
سیر حرکت روشن فکران ایرانی مؤید این نظریه است . در چند دهه چپ گرایی مد بود . در دهه های پنجاه و شصت، چپ گرایی دینی مد شد . سپس در دهه هفتاد و اینک نیز راست گرایی افراطی مد شده است و همان کسانی که در دهه های پنجاه و شصت چپ گرای افراطی بودند، اینک به راست گرایی افراطی رسیده اند .
عوامل ماندگاری و فربه شدن یک تفکر تنها موارد یاد شده نیستند . مسائل جامعه شناختی و روان شناختی و تاریخی دیگری نیز دخالت دارند که در این مکتوب نمی توان به آنها پرداخت .

منبع : حوزه نت
 
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .