تبیان، دستیار زندگی

چند خاطره از مسیح كردستان

این‌ حرف‌های‌ ما براش‌ باد هوا بود/ وسط درگیری بچه‌ها را جمع كرد برای عزاداری عاشورا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :


چند خاطره از مسیح كردستان

هفت‌ ساله‌ بود که‌ رفت‌ کارگاه‌ خیاطی‌، پیش‌ داداش‌ علی‌. اوستا به‌داداش‌ گفته‌ بود «مواظب‌ باش‌ دست‌ به‌ چرخ‌ها نزنه‌. خراب‌کاری‌ بکنه‌من‌ یقه‌ی‌ تو رو می‌گیرم‌.»
دو هفته‌ نشده‌ بود، یک‌ چرخ‌ دیگر گذاشته‌ بود کنار بقیه‌ی‌ چرخ‌ها.گفته‌ بود «برای‌ آمیرزاست‌.»
سه‌ ماه‌ توی‌ خیاطی‌ کار کرد. مزدش‌ شد عین‌ بقیه‌. مدرسه‌ها که‌ باز شد،رفت‌ شبانه‌ اسم‌ نوشت‌. روزها کار می‌کرد، شب‌ها درس‌ می‌خواند.

***
برادرش‌ دو سال‌ بود نامزد کرده‌ بود. پدرزنش‌ گفته‌ بود «ما توی‌ فامیل‌آبرو داریم‌. تا یه‌ ماه‌ دیگه‌ اگر عقد کردی‌ که‌ کردی‌، اگر نه‌ دیگه‌ این‌طرف‌ها پیدات‌ نشه‌.»
خرج‌ خانه‌ با علی‌ بود. پول‌ عقد و عروسی‌ را نداشت‌. محمد رفت‌ باپدرزن‌ علی‌ حرف‌ زد. قرار عروسی‌ را هم‌ گذاشت‌. تا شب‌ عروسی‌، خودعلی‌ نمی‌دانست‌. با مادر و خواهرش‌ هم‌آهنگ‌ کرده‌ بود.
گفته‌ بود «داداش‌ بویی‌ نبره‌.»
با پول‌ پس‌انداز خودش‌ کار را راه‌ انداخته‌ بود.
محمد یکی‌ از کارگرها را فرستاده‌ بود بالای‌ چهارپایه‌ بگوید «کارتعطیله‌! کی‌ می‌آد بریم‌ عروسی‌؟»
بچه‌ها پرسیده‌ بودند «عروسی‌ کی‌؟»
گفته‌ بود «راه‌ بیفتین‌! سر سفره‌ی‌ عقد می‌بینینش‌.
علی‌ گفته‌ بود «من‌ نمی‌آم‌. لباس‌ ندارم‌.»
محمد هم‌ پریده‌ بود یک‌ دست‌ کت‌ و شلوار سرمه‌ای‌ نو گرفته‌ بود،گذاشته‌ بود روی‌ میز کارش‌. گفته‌ بود «تو نباشی‌ حال‌ نمی‌ده‌. این‌ هم‌لباس‌.»

***
رفته‌ بود پیش‌ یک‌ گروه‌ چپی‌ گفته‌ بود «ما همه‌ داریم‌ یه‌ کارهایی‌می‌کنیم‌. بیایید یکی‌ بشیم‌.»
گفته‌ بودند «تصمیم‌ با بالادستی‌هاست‌. باید با اونا صحبت‌ کنی‌.
ـ شرط‌ هم‌کاری‌ اینه‌ که‌ ایدئولوژی‌ ما رو قبول‌ کنین‌!
ـ چی‌ چی‌؟
گفته‌ بودند «سازمان‌ ایدئولوژی‌ خودش‌ را دارد. هر چه‌ رهبری‌ سازمان‌بگوید همان‌ است‌.»
پرسیده‌ بود «یعنی‌ شما نظر مراجع‌ و مجتهدین‌ رو قبول‌ ندارین‌؟»
گفته‌ بودند «فقط‌ ایدئولوژی‌ سازمان‌.»
پرسیده‌ بود «نظرتون‌ در مورد رهبری‌ آقای‌ خمینی‌ چیه‌؟»
طرف‌ هم‌ گفته‌ بود «ما خودمون‌ توی‌ متن‌ انقلابیم‌. آقای‌ خمینی‌ دیگه‌کیه‌؟»
گفته‌ بود «ما نیستیم‌.»
رفته‌ بود اصفهان‌ پی‌ ریخته‌گر. گفته‌ بود «برای‌ ارتش‌ نارنجک‌ می‌زنی‌،برای‌ ما هم‌ بزن‌.»
طرف‌ اول‌ راه‌ نمی‌داده‌. اسم‌ امام‌ را که‌ برده‌ بود، گفته‌ بود «این‌جامأمورهای‌ ارتش‌ آمد و رفت‌ دارن‌. اصلاً نمی‌شه‌ این‌جا کاری‌ کرد. یک‌نفر رو بفرست‌ یادش‌ بدم‌. برید، برای‌ خودتون‌ نارنجک‌ بزنین‌.»
برگشته‌ بود تهران‌، یکی‌ از کارگرهای‌ خیاطی‌ را فرستاده‌ بود اصفهان‌.گفته‌ بود «باید یادش‌ بگیری‌. زود!»
از آن‌ طرف‌ رفته‌ بود توی‌ یک‌ باغ‌، نزدیک‌ ورامین‌، کارگاه‌ درست‌ کرده‌بود. تراش‌کار و متخصص‌ مواد منفجره‌اش‌ را هم‌ پیدا کرده‌ بود.
ـ چه‌ خوش‌دسته‌
ـ مهم‌ اینه‌ که‌ منفجر بشه‌.
ضامنش‌ را کشیده‌ بود و پرت‌ کرده‌ بود توی‌ بیابان‌. رو کرده‌ بود به‌بچه‌ها، گفته‌ بود «دست‌ مریزاد!»

***
کاباره‌ی‌ خان‌سالار مخصوص‌ آمریکایی‌ها بود. رفته‌ بود همه‌ جایش‌ رادید زده‌ بود. بعد که‌ آمده‌ بود بیرون‌، گفته‌ بود «وآاای‌. چه‌ خبره‌!»
مصطفی‌ و عباسعلی‌ را فرستاد آن‌جا. گفت‌ «آن‌قدر بروید و بیایید که‌بشناسندتون‌.»
شده‌ بودند دوتا آمریکایی‌ خوش‌گل‌؛ یک‌ شبه‌. بیست‌ شب‌ رفته‌ بودند.پانزده‌ شب‌ دست‌ خالی‌. شب‌های‌ آخر با کیف‌.
بمب‌ نود ثانیه‌ای‌ منفجر می‌شد. عباسعلی‌ زودتر رفته‌ بود بیرون‌.مصطفی‌ هم‌ ضامنش‌ را کشیده‌ بود و راه‌ افتاده‌ بود سمت‌ در. شده‌ بودشصت‌ ثانیه‌، دیده‌ بود عباسعلی‌ دارد برمی‌گرد. یکی‌ به‌ش‌ گفته‌ بود «کیفتان‌ را جا گذاشته‌ین‌. برین‌ برش‌ دارین‌.»
رفته‌ بود نشسته‌ بود پشت‌ میز. همان‌جا مانده‌ بود. دیگر برنگشته‌ بودبیرون‌.
برگشته‌ بود سر قرار. بروجردی‌ گفته‌ بود «عباسعلی‌ کو؟»
زده‌ بود زیر گریه‌.
گفته‌ بود «کاش‌ من‌ هم‌ نمی‌آمدم‌ بیرون‌.»
گفتم‌ «تو که‌ خونه‌ت‌ تهرانه‌، پاشو یه‌ سر بزن‌ خونه‌ برگرد.»
گفت‌ «ایشالا فردا.»
فرداش‌ می‌شد پس‌ فردا. آن‌ قدر نرفت‌ که‌ زن‌ و بچه‌اش‌ آمدند جلوی‌پادگان‌. یکی‌ پشت‌ بلندگو داد می‌زد «برادر بروجردی‌، ملاقاتی‌!»

***
جنازه‌ی‌ یکی‌ از کومله‌ها افتاده‌ بود روی‌ جاده‌. راننده‌ هم‌ ندیده‌ بود،رفته‌ بود روش‌. وقتی‌ دیده‌ بود، خیلی‌ ناراحت‌ شده‌ بود.
گفته‌ بود «دشمنتون‌ هست‌ که‌ باشه‌. این‌ که‌ دیگه‌ مرده‌ بود.»

***
جمعشان‌ کرده‌ بود. اسمشان‌ را گذاشته‌ بود «پیش‌مرگان‌ کرد مسلمان‌.»
می‌گفت‌ «اگه‌ بین‌ خودتون‌ کسی‌ رو که‌ سابقه‌ی‌ خوبی‌ نداره‌، اهل‌ اذیت‌و آزار مردمه‌ می‌شناسین‌، عذرش‌ رو بخواین‌. من‌ حاضر نیستم‌ به‌ اسم‌انقلاب‌ به‌ کسی‌ ستمی‌ بشه‌.»
وقتی‌ اسلحه‌ داد دستشان‌، خیلی‌ها مخالفت‌ کردند. می‌گفتند «کردهاسرِ پاسدارها رو می‌بُرَن‌، این‌ به‌ کردها اسلحه‌ می‌ده‌!»
همین‌ کردها دویست‌ نفر شهید دادند. می‌گفتند «ما فقط‌ به‌ خاطر اینه‌که‌ مونده‌یم‌.»
یكی‌ از این‌ دموکرات‌ها را اعدام‌ کرده‌ بودند. خانواده‌اش‌ آمده‌ بودند توی‌سپاه‌ داد و فریاد می‌کردند. رفته‌ بود گفته‌ بود «چی‌ می‌گین‌ شما؟»
حرف‌هایشان‌ را شنیده‌ بود. جوابشان‌ را هم‌ داده‌ بود. آمده‌ بودند بیرون‌،گفته‌ بودند «با این‌ که‌ دشمن‌ ماست‌، ولی‌ هر چی‌ فکر می‌کنیم‌،نمی‌تونیم‌ بگیم‌ آدم‌ بدیه‌. وقتی‌ می‌آییم‌ پیشش‌، نمی‌توانیم‌ حرف‌نامربوط‌ بزنیم‌.»
بعد از عملیات‌، آمده‌ بود توی‌ مسجد، برای‌ نماز مغرب‌. خسته‌ بود،خوابش‌ برده‌ بود. یکی‌ آمده‌ بود، با پا زده‌ بود به‌ پهلویش‌. گفته‌ بود«عمو! بلند شو. مسجد که‌ جای‌ خواب‌ نیست‌. بلند شو.»
بگویی‌ یک‌ اخم‌ کرده‌ بود؛ نکرده‌ بود.

***
قبولش‌ نداشتند. می‌گفتند «ضدّ انقلابه‌. حزبیه‌!»
ما هم‌ می‌گفتیم‌ «اگه‌ بروجردی‌ ضدّ انقلابیه‌، ما طرف‌دار ضدّ انقلابیم‌.هر چی‌ اون‌ باشه‌، ما هم‌ همونیم‌.»
آمدم‌ پیشش‌. گفتم‌ «اینا پشت‌ سرت‌ این‌جوری‌ می‌گن‌.
گفت‌ «حیف‌ وقت‌ عزیزشون‌ نیست‌، پشت‌ سر آدم‌ گنه‌کاری‌ مثل‌ من‌غیبت‌ کنن‌؟»
گفتم‌ «چی‌ داری‌ می‌گی‌ تو؟ این‌ آدم‌های‌...»
گفت‌ «دیگه‌ نگو.»
نگذاشت‌ حرفم‌ را بزنم‌
گفته‌ بود «این‌ها با من‌ مشکل‌ دارن‌. اگه‌ من‌ برم‌، لابد از این‌جا حمایت‌می‌کنن‌.»
بعدها آمد پیشم‌. گفت‌ «فلانی‌، خیلی‌ باعث‌ تأسفه‌. این‌ها هر زحمتی‌ روکه‌ ما کشیده‌ بودیم‌، به‌ هدر دادند، رفت‌.»
بودجه‌ی‌ سپاه‌ کردستان‌ زیر دستش‌ بود، اما خودش‌ در بدترین‌ وضعیت‌مالی‌ کار می‌کرد. یک‌ بار که‌ با هم‌ آمدیم‌ تهران‌، سرش‌ را انداخت‌ پایین‌،گفت‌ «پونصد تومن‌ پیشِت‌ هست‌ بدم‌ به‌ مادرم‌؟»

***
می‌گویم‌ «کسی‌ نیست‌ بیاید سر پست‌؟»
می‌گوید «کجا؟»
توی‌ تاریکی‌ برگه‌ی‌ نگه‌بانی‌ را پر می‌کنم‌. می‌گویم‌ «اسمت‌ چیه‌؟
می‌گوید «بنویس‌ محمد.»
قمی‌ می‌آید سر وقتم‌. می‌گوید «خودتو به‌ ناصر کاظمی‌ نشون‌ نده‌.»
می‌گویم‌ «من‌؟ برای‌ چی‌؟»
می‌گوید «من‌ که‌ بروجردی‌ رو نذاشته‌م‌ سر پست‌. تو گذاشته‌ای‌.»


***
از عملیات‌ برمی‌گشت‌. از زور خستگی‌ توی‌ هلی‌کوپتر خوابش‌ برده‌بود. از شانسش‌ هلی‌کوپتر هم‌ سقوط‌ کرد. وقتی‌ رسیدند بالای‌ سرش‌،خرد و خاک‌شیر شده‌ بود. استخوان‌ ترقوه‌اش‌ شکسته‌ بود. کمرش‌شکسته‌ بود. پایش‌ شکسته‌ بود. زیر کتفش‌ را گرفته‌ بودند و کشیده‌بودند بیرون‌. یک‌ نفر دیده‌ بود دارد درد می‌کشد، داد زده‌ بود سرشان‌.گفته‌ بود «چه‌ خبرتونه‌؟ مگه‌ نمی‌بینین‌ درب‌ و داغونه‌؟»
انگار درد یادش‌ رفته‌ باشد. برگشته‌ بود گفته‌ بود «چرا با مردم‌ تندحرف‌ می‌زنی‌؟»
رفته‌ بودیم‌ عیادتش‌. نمی‌توانست‌ درست‌ دراز بکشد. توی‌ اتاق‌ از سرمامی‌لرزیدیم‌. دوتا بخاری‌ برقی‌ توی‌ اتاق‌ روشن‌ بود. یکی‌ برای‌بروجردی‌ که‌ نمی‌توانست‌ از جایش‌ تکان‌ بخورد، یکی‌ هم‌ برای‌ بقیه‌.حالش‌ را پرسیدم‌. گفت‌ «خوب‌.»
معنی‌ خوب‌ را هم‌ فهمیدیم‌.
گفتیم‌ «چرا نمی‌ری‌ تهرون‌ استراحت‌ کنی‌؟»
گفت‌ «شاید موندن‌ ما زیاد هم‌ بی‌خاصیت‌ نباشه‌. بچه‌ها به‌ من‌ محبت‌دارن‌، اگه‌ خواهش‌ کنیم‌ کاری‌ بکنن‌ رومون‌ رو زمین‌ نمی‌اندازن‌.»
به‌ همه‌ گفته‌ بود «حتا اگه‌ تشییع‌ جنازه‌ی‌ من‌ هم‌ بود، راضی‌ نیستم‌کسی‌ این‌جا را ول‌ کند، برود تشییع‌ جنازه‌ی‌ من‌.»
قائم‌ مقام‌ قرارگاه‌ حمزه‌ بود. با حفظ‌ سمت‌ گذاشتندش‌ فرمان‌ده‌ تیپ‌شهدا.
گفتم‌ «هه‌! تیپ‌؟ یه‌ گردان‌ هم‌ نیست‌.»
گفت‌ «کار برای‌ خدا که‌ این‌ حرف‌ها رو نداره‌.»
گفتم‌ «آخه‌ برای‌ چی‌ پا شده‌ای‌ اومده‌ای‌ این‌جا؟»
گفت‌ «این‌جا هم‌ باید رو به‌ راه‌ بشه‌ دیگه‌، خوب‌ نیست‌ بچه‌ها بیفتند به‌جون‌ هم‌.»
خجالت‌ کشیدم‌. این‌ حرف‌های‌ ما براش‌ باد هوا بود.

***
دو روز قبل‌ از شهادتش‌، خانوادگی‌ دعوتشان‌ کردیم‌ برای‌ شام‌. برای‌یکی‌ از بچه‌های‌ سپاه‌ چرخ‌ خیاطی‌ خریده‌ بودم‌، برنداشته‌ بود. روی‌دستم‌ مانده‌ بود. بعدِ شام‌ گفتم‌ «حاجی‌ چرخ‌ خیاطی‌ نمی‌خوای‌؟»
گفت‌ «چرا نمی‌خوام‌؟ خانمم‌ خوش‌حال‌ می‌شه‌.»
سه‌ هزار تومان‌ پول‌ چرخ‌ خیاطی‌ را نداشت‌ بدهد، ششصد تومان‌بیش‌تر نداشت‌. گفت‌ «از مال‌ دنیا ماهی‌ پونصد، ششصد تومن‌ برای‌خودم‌ برمی‌دارم‌، بقیه‌ رو می‌دم‌ عیالم‌ برای‌ باقی‌ امورات‌ دنیا.»
آن‌ شب‌ خیلی‌ شاد و سرحال‌ بود. می‌خندید. شوخی‌ می‌کرد.
بچه‌هایش‌، شاید آخرین‌ بار خانه‌ی‌ ما دیده‌ بودندش‌. هر وقت‌ من‌ رامی‌دیدند، نگاه‌ می‌کردند و ساکت‌ می‌شدند. یک‌ روز حسین‌ گفت‌ «یادته‌،اون‌ روز با بابا اومدیم‌ خونه‌ی‌ شما؟ آبجی‌ زینبم‌ هم‌ بود. یادته‌؟ چرخ‌خیاطی‌؟»
توی‌ سینه‌کش‌ کوه‌ با کومله‌ها درگیر شده‌ بودند. از یکی‌ پرسیده‌ بود «امروز چندمه‌؟ دلم‌ خیلی‌ آشوبه‌.»
او هم‌ گفته‌ بود «عاشورا است‌.»
اشک‌ دویده‌ بود توی‌ چشم‌هاش‌. وسط‌ درگیری‌ بچه‌ها را جمع‌ کرده‌بود. گفته‌ بود «بیایید یک‌ کم‌ عزاداری‌ کنیم‌.»

***
این‌ آخری‌ها، انگار منتظر شهادت‌ باشد، عجیب‌ مصمم‌ بود که‌ نمازش‌را اول‌ وقت‌ بخواند.
از ارومیه‌ می‌آمدیم‌ سمت‌ مهاباد. یک‌هو گفت‌ «بزن‌ بغل‌.»
گفتم‌ «چی‌ شده‌؟»
گفت‌ «وقت‌ نمازه‌.»
گفتم‌ «این‌جا وسط‌ جاده‌ امنیت‌ نداره‌. اگه‌ صبر کنی‌، یک‌ ربع‌ دیگه‌می‌رسیم‌، با هم‌ می‌خونیم‌.»
گفت‌ «همین‌ جا وایستا نماز اول‌ وقت‌ بخونیم‌. اگه‌ هم‌ قراره‌ توی‌ نمازکشته‌ بشیم‌، دیگه‌ چی‌ از این‌ بالاتر؟»
این‌ اواخر تقریباً هیچ‌ کاره‌ بود. خودش‌ کشیده‌ بود کنار. جلسه‌ی‌ آخرگفته‌ بود «بگذار دیگران‌ فرمان‌دهی‌ کنن‌، اما کردستان‌ آزاد بشه‌.»
آخرِ حرف‌هایش‌ هم‌ گفته‌ بود «آخر سر هم‌ یک‌ خواهش‌ دارم‌. برادرهاسعی‌ کنن‌ سر پست‌هاشون‌ باشن‌؛ انجام‌ وظیفه‌ کنن‌. ما رو هم‌ حلال‌کنن‌.»
یک‌ ساعت‌ بعد، خبر رسید که‌ «بروجردی‌ هم‌ پرید.»

***
دیدم‌ گرفته‌ یک‌ گوشه‌ نشسته‌. گفتم‌ «تو همی‌؟ چته‌؟»
پاپِیَش‌ شدم‌. حرف‌ زد. گفت‌ «خواب‌ دیدم‌ کانالی‌، جایی‌ گیر کرده‌م‌.خیلی‌ بلند بود. ناصر کاظمی‌ عین‌ باد گذشت‌. بعد برگشت‌ دست‌ من‌ روهم‌ گرفت‌. عین‌ پَرِ کاه‌ کشید بالا. پایین‌ را که‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ چه‌قدرتاریکه‌!»
این جا که‌ رسید، گل‌ از گلش‌ شکفت‌. گفت‌ «من‌ هم‌ شهید می‌شم‌.»
منبع:فاتحان

این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .