تبیان، دستیار زندگی

به یاد شاعر دلسوخته، رزم آور کردستان، سردار سرتیپ احمد زارعی؛ در گفتگو با همسر آن شهید

هیچ گاه بدین گونه شهادت را نزدیک به خود و در درون خود احساس نکرده ام
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 
به یاد شاعر دلسوخته، رزم آور کردستان، سردار سرتیپ احمد زارعی؛ در گفتگو با همسر آن شهید

باز امشب هوس گریه پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه باران دارم
در آخرین پیامش نوشت: «هیچ گاه بدین گونه شهادت را نزدیک به خود و در درون خود احساس نکرده ام. در میان قفسه سینه ام، میان گوشهای قلبم، و در مغز شقیقه هایم. بوی همه برادران شهیدم را می شنوم. بویی آشنا ولی مرموز، نه مرموز که ناشناخته نزدیک به عطر گل سرخ، نزدیک به عطر لاله های وحشی میان بیابان که همیشه بغل بغل آنها را می چیدم و سرشار از لاله به خانه در دامن مادرم و در آغوش مادرم که بوی دوران کودکیم و شیرخوارگیم را می داد فرود می آمدم. چه عطر شگفتی ...»
عطر شگفت زندگی او بود که در اوج دلیری و جانبازی می خواست بسیجی 13 ساله باشد. تمام نی های زمین به نوا در می آمدند وقتی از شهید می گفت. تمام دعاهای دوستان به یک گوشه چشم یار معامله شد وقتی که آخرین نگاه بر در اطاق 902 بیمارستان خیره ماند و یک دنیا حسرت را بر دل تمام آنها که از دور و نزدیک او را می شناختند بر جا گذاشت.
چه سنگین بود تحمل دور ماندن از روح سبکی که روزی تمام کوهستانهای کردستان زیر ثقل گامهایش می لرزید.
حقیقت آن است که همه آنهایی که بعد از او نوشتند یا نوشته های او را به چاپ سپردند به خیال مرهمی بود برای التیام زخمهای دل به جهت دور ماندن از برق نگاهی که شیاطین از آن شعله ور می شدند.
به دیدار همسر محترمش رفتیم تا از آن شهید عزیز برای ما سخن بگوید.

* لطفا اجمالی از زندگی شهید احمد زارعی بفرمایید.

با سلام و درود به روان پاک امام خمینی و سلام بر نائبش و درود بر تمام شهدای انقلاب اسلامی. خیلی گذرا خدمت شما عرض کنم؛ احمد در سال 1337 در قائنات بیرجند به دنیا آمد و در سه سالگی به همراه خانواده شان به شهر مشهد مهاجرت کرد. قبل از 6 سالگی به مدرسه رفت و در تمام دوران مدرسه استعداد خاصی از خود نشان داد.
دوره دبیرستان را در دبیرستان فیوضات مشهد با معدل بالایی به پایان رسانید و همان سال 54 در دانشگاه تهران قبول شد. در رشته ای که خودش برای ما عنوان نکرد اما به گفته دوستانشان رشته پزشکی بوده است، با رتبه 45.
به دلیل رفتاری که یکی از دختران همکلاسی ایشان از خود نشان داد و کنار ایشان نشست احمد خوشش نیامد و بلند شد و دو سه صندلی عقب تر نشست. این مسأله موجب درگیری در دانشگاه شد و در نتیجه ایشان از دانشگاه اخراج گردید. در همان ترم اول، بعد از گذشت دو سه ماه. اما یک ترم خانه نشینی باعث شد که وضعیت اجتماع را درک کند و در عین حال نسبت به رژیم حالت دیگری پیدا کند. مشهد، محیط مذهبی داشت و اجمالاً بسیاری از مسایل در آن رعایت می شد اما تهران فرق می کرد. بعد از آن قضیه، با زحمات بسیار پدرش، او میان انتخاب دو دانشگاه (سنندج و زاهدان) مخیر می شود و
ایشان به رشته ادبیات فارسی دانشگاه سنندج منتقل می گردد.
در محیط دانشگاه سنندج با توجه به شرایط محیطی، شروع به فعالیتهای مذهبی و سیاسی کرد. به طوری که در دفتر خاطرات خویش می نویسد: «آنجا زمان مهمی بود که دریافتم در جایی که محیط مذهبی است شاید قدر مسایل مذهبی را ندانند ولی آنجا که رسیدم مذهب برایم نورانیت عجیبی پیدا کرد و برای اولین بار احساس کردم که مذهب شیعه چقدر مظلوم است.»
در کردستان تا زمان انقلاب کمابیش مبارزه داشت. سال 57، انجمن اسلامی تشکیل داد و بعد از حدود یک ماه جریانات کردستان را شروع کرد. در محاصره باشگاه افسری ایشان آنجا بود و سختیهای بسیاری را تحمل کرد. هسته اولیه سازمان پیشمرگان کرد را ایشان بنا نهاد.
به کرمانشاه مهاجرت می کند و در کلیه علمیات پاکسازی و آزادسازی شهرها شرکت می نماید؛ البته به شکل گمنام. او سعی می کرد به شکل رسمی مسؤولیتی نپذیرد.
برادر تهرانی (شهید تارا) را زمانی در منطقه دیدم که آقای زارعی فرمانده پیشمرگان دهگلان بود. چون در آن موقع کردستان حالتی پیدا کرده بود که قروه، بیجار و دهگلان در واقع «قم کردستان» شده بودند.
اوایل سال 58 به خاطر شرکت در راهپیمایی به کرمانشاه رفت و هنگام برگشت، دوربین و وسایل خبرنگاری با ایشان بود، در کمین ضد انقلاب گیر افتاد و ایشان را کتک زیادی زدند به طوری که دست و پایش را شکستند و وی را به درختی بستند. بعد از گذشت مدت زمانی مینی بوسی که از آنجا می گذشته ایشان را نجات داد.

* چگونه با ایشان آشنا شدید، مراسم ازدواجتان چگونه بود؟

برادر من با ایشان آشنا بود و می گفت احمد 24 ساعته کار می کند. او فقط زمانی که واقعا خوابش می آمد می خوابید؛ آن هم در هر جایی که میسر بود. چون برای جریانات منطقه وقت زیادی گذاشته بودند گرچه مسؤولیت رسمی نمی پذیرفتند و اعتقاد داشتند اگر مسؤولیت رسمی بپذیرم با مسایلی درگیر می شوم که آزادی را از من سلب می کند. با سپاه و بسیج فعالانه همکاری می کرد.
در آن مدت با تمام خانواده های شهدا رابطه بسیار صمیمانه داشت. به طوری که مادران شهدا ایشان را به نام پسرشان صدا می زدند. یکی از دوستان تعریف می کرد: دو نفر در یک روز تماس گرفتند و گفتند: پسرمان را می خواهیم. گفتم: پسرتان کیست؟ گفتند: آقای زارعی. گفتم: آقای زارعی اصلاً مادر ندارد ...
ایام کردستان، روزهای پر کار ایشان بود که خیلی ایشان را ساخت. خودش هم می گفت هر چه داریم مربوط به گذشته است. حدود 5/1 ماه بعد از شروع جنگ (23 آبان ماه 58)، به اصرار بچه ها که می گفتند باید ازدواج کنی تصمیم به ازدواج گرفت. ایشان می دانست برای آنکه کارش به نتیجه برسد حداقل باید 10 سال کار کند، تصمیم گرفت در کردستان ازدواج کند. اتفاقا نزد یکی از اساتید ما آمد و با معرفی و تأیید او قضیه ازدواج ما حدود 3 روز طول کشید. البته چون برادرم با ایشان ارتباط نزدیکی داشت راحت قضیه را پذیرفت. من هم آن زمان یکباره مواجه با این قضیه شدم چون من اصلاً تصور ازدواج نداشتم، علاوه بر آنکه سن زیادی هم نداشتم، 16 ساله بودم. اما چون در آن شرایط همه کار می کردیم ایشان تصور کرد سن من زیاد است، ایشان هم 22 21 سال داشتند.
نکته جالبی که وجود داشت این بود که هر وقت بحثی می شد در مورد «باید به زندگی مقداری رسید» ایشان می گفت: من صحبتم را کرده ام و پای حرفم ایستاده ام و گفته بود: «من مردی نیستم که بتوانم کسی را خوشبخت کنم». توقع خوشبخت شدن را از من نداشته باشید. من می توانم سعادتمند کنم اما هرگز نمی توانم خوشبخت کنم.
آن موقع با توجه به شرایطی که داشت می توانست بهتر از این زندگی کند اما نمی خواست. مثلاً دفترچه پس اندازی داشت که می توانست برای ازدواج ما خرج کند اما برای همان فعالیتهایی که داشت مصرف کرد و تا زمانی که قضیه ازدواج پیش نیامد به خود اجازه نداد از سپاه یا جایی دیگر حقوق دریافت کند. گرچه در آموزش و پرورش، سپاه، سازمان پیشمرگان، ... فعالیت داشت. در شورای فرماندهی کردستان به همراه شهید همت، آقای رحیم صفوی و آقای صیاد شیرازی حضور داشتند. (این گفتگو پیش از شهادت سپهبد شهید علی صیاد شیرازی به دست منافقان خائن انجام شده است).
در آن ایام هفته ای یک بار به منزل می آمد که صاحبخانه ما می گفت: می خواهم آقای زارعی را ببینم. گفتم: باید به سپاه بروید. ایشان به سپاه هم رفت اما او را ندید.
برای عوض کردن لباس یا یک سری برنامه های خاص مثل قرارهایی که می گذاشت و نمی توانست بیرون انجام دهد به خانه می آمد مثل وقتی که ضد انقلابی پیغام می داد که من می خواهم تسلیم شوم اما قبل از آن باید احمد زارعی را ببینم و صحبت کنم.

* از شهدای کردستان بگویید.

در کردستان ضد انقلاب و گروهکها، وضع فجیعی را پیش آورده بودند. روز سوم ازدواج ما بود که ایشان برای کمین رفت. وقتی به خانه آمد حسابی منقلب بود. ما آنها را درک نمی کردیم ولی آنها درک بالایی داشتند. بارها و بارها جنازه ها را جابه جا می کردند تا به خانواده شان برسانند. اگر جنازه شهید به دست
یکی از گروهها می افتاد و شهید نیمه جان بود پوستش را می کندند ... آن زمان تعدادی از برادران را به طرز فجیعی شهید کرده بودند. برادر تهرانی می گفت: من به چشم خودم دیدم جگر یکی از برادران (محمد رابی) را در آوردند و خوردند، آن را جویدند ...
گاهی ایشان می گفت: خوشحالم که دوستان نزدیک ما و کسانی که با آنها آشنایی داشتیم به شهادت رسیدند، شاید فردا دست ما را بگیرند. خودش هم لحظه ای از مطالعه و تحقیق دست بر نمی داشت. تنها زمانی که ایشان مطالعه نمی کرد روزهای آخر در بیمارستان بود به خاطر توصیه دکتر. احمد در برنامه های عقیدتی و آموزشی بحث تحصیلات (و نه مدرک) را شروع کرد و اعتقاد داشت بچه های سپاه حتما باید باسواد و دارای بینش باشند.

* در باره خصوصیات ایشان توضیح دهید.

بعد از سال 65 چند تن از دوستان برای کار در وزارتخانه ها از ایشان دعوت کردند. از امور خارجه خیلی اصرار داشتند اما ایشان همیشه می گفت: من از این محیط زیبا و باقداست سپاه حیفم می آید بیرون بروم.
دوستان می گفتند: از طریق کار، ادامه تحصیل در زمینه ادبیات کشورهای دیگر را انجام بده؛ اما هرگز نمی توانست تحمل کند پای یکی از صحبتهای امام ننشینید.
هنگام مطالعه غرق می شد. ساعتها متوجه چیزی نمی شد و می گفت اگر اذان دادند شما به من تذکر دهید. ساعت و زمان را به خاطر نماز یادآوری می کرد.
البته همواره تأکید زیادی بر نماز داشت. حتی در ترافیک تهران با صدای اذان متوجه چیزی نمی شد. در هر شرایطی کنار خیابان، هر چیزی را که به همراه داشت پهن می کرد و نماز می خواند که شاید برای بعضیها قابل هضم نبود.
از همه جالب تر اینکه چون دایم در حال مطالعه بود شاید 10 بار تجدید وضو می کرد و برخی تصور می کردند وسواس است. اما وسواس نبود و می گفت: چون همیشه در محضر خدا هستیم، می خواهم وضو داشته باشم، حتی وقتی به خدا فکر می کنم. من گفتم: شما خیلی عرفانی و روحانی فکر می کنید، سبکبال هستید، لازم است غل و زنجیری داشته باشید تا در دنیا باشید. می گفت: شما و این بچه ها غل و زنجیر من هستید. البته من احساس می کردم از سال 65 به این طرف در جوی قرار داشت که به مسأله زندگی و سکونت ما اهمیت می داد؛ می خواست این طرف قضیه را برای ما تکمیل کند.

* چه مدت زندگی مشترک داشتید؟ آن ایام را چگونه می بینید؟

از سال 72 59 حدود 13 سال زندگی مشترک داشتیم. احساس من نسبت به آن ایام این است که وقتی انسان در گرماگرم ظهر قرار گرفته است خورشید به انسان می تابد انسان احساس شب را فراموش می کند. حالتی است که به او اجازه دیدن ماه و ستاره داده نمی شود، نور شدید است و تاریکی معنی ندارد.
من احساس کردم در آن شرایط بودم؛ یکباره در نهایت ظهر بودن، هوا تاریک شد.

* در چه حالاتی می سرود یا می نوشت؟

در زمانی که احساس می کرد. احمد حالت رؤیایی داشت و هر وقت در شرایط خاص قرار می گرفت شروع به سرودن شعر، قصه و ... می کرد. در واقع مانند کوهی بود که وقتی در درونش می رفتی دریا وجود داشت، درونی عمیق، شفاف و زیبا ... من همیشه در این مواقع کم می آورم و هرگز نمی توانم قطره ای از دریا را بگویم. به قول خودش «اگر انسان خود را متصل به دریای بیکران الهی کند ناخودآگاه این چشمه همیشه آبشار است و می تواند رفع تشنگی کند» و او چنین بود و خیلی راحت می توانست از عهده مسایل مختلف بر آید.
بسیار اعتقاد داشت که لقمه و پولهایی که وارد زندگی می شود کاملاً در روح اثر دارد و آن شفافیت خاص را از بین می برد و ناخودآگاه درون انسان کدر می شود.
وقتی در دانشگاه آزاد تدریس می کرد بسیار متأسف بود از برخی دانشجویان رشته الهیات و یا بچه های حوزه هنری. یکی از آنها می گفت: من در شهادت شهید آوینی با تیپ دیگری آمدم. آمدنم فقط به خاطر این بود که شهید آوینی شهید بزرگواری بود ... اما وقتی برای مراسم چهلم آقای زارعی آمد، ناخودآگاه متحول شده بود می گفت: من هرگز دوست نداشتم مقنعه و چادر سر کنم ولی در آن ایام به خاطر آن چند جلسه که در کلاس آقای زارعی شرکت کردم ناخودآگاه انقلابی در من پدید آمد و انفجاری را به وجود آورد ...
آقای محقق می فرمودند: بعد از امام آقای زارعی اولین کسی بودند که برایش این همه شعر گفتند ...

* در مورد اشعار ایشان توضیح دهید.

در واقع در برخی از شعرها، احمد به شکلی خود را مطرح می کرد در شعری که برای شهید محمد جهان آرا گفت: «شهیدم، محمد، برادر منم که در شهر خونین قدم می زنم»
در واقع درون خود را بیان می کردند. یادم هست این شعر را در میان مطالبی که پاکنویس می کردم، پیدا کردم و به او گفتم: این شعر مربوط به کیست؟ خیلی خوشم آمده ... به قدری تواضع داشت که نگفت این شعر از من است. گفتم: احمد واقعا این شعرها به درد می خورد. من شعرهای دیگری را خوانده ام فکر می کنم شعر تو معنوی تر است، بیا اینها را چاپ کنیم.
گفت: خانم، چند ماه دیگر خود به خود چاپ می شود. این قضیه 20 مهر ماه بود و همان شعرهایی را که من دوست داشتم در 20 بهمن ماه چاپ شد.
در مورد اشعار، اصلاً نمی خواست در جایی مطرح شود. اصلاً خودشان را به عنوان شاعر قبول نداشت چون در زنگ تفریح زندگی اش شعر می گفت حتی برای پاکنویس اقدام نمی کرد.
یادم هست یکی از ارگانها در شیراز برنامه ای گذاشته بود که به بهترین شعر جایزه زیارت حضرت زینب(س) در سوریه داده می شود. شب اول محرم بود. من از ایشان خواستم شعری برای حضرت زینب(س) بگویند که من با آن به سوریه بروم.
قبول کرد و شعر را گفت ولی اصلاً دلش نمی آمد آن را تمام کند. تا روزهایی که از بیمارستان برگشت حدود 2 3 سال بعد آن را تمام کرد.

* لطفا از نحوه شهادت ایشان بفرمایید.

کسالتی که از سال 65 به این طرف داشت در سال 67 تشدید شد. چون در حلبچه حدود یک ربع یا نیم ساعت در آن محیط بود گرچه همیشه از زبان دیگران ماجرا را بیان می کرد. روزی که حلبچه را بمباران کردند هنگام نماز ظهر می خواست در حلبچه باشد و گویا جزء اولین کسانی بودند که قضیه حلبچه را اطلاع داده بودند که شهر چه حالتی دارد. البته دوستان همراه ایشان هنوز کسالت دارند و گفته اند که بابت همان جریان است اما ایشان هرگز بروز نمی داد و می گفت ما پوست کلفت تر از اینها هستیم ...
از سال 65 هوای رفتن داشت و همیشه به نحوی ما را آماده می کرد. اواخر جنگ بود. یک روز به من گفت: می خواهم با شما جدی صحبت کنم. من گفته ام که تا جنگ تمام نشده است طوری نمی شوم اما من بعد از جنگ دیگر با شما نیستم. من این مطالب را شوخی گرفتم یا نمی خواستم باور کنم. اما گفت من جدی صحبت می کنم. اگر خیلی با شما باشم 5 سال دیگر. سال 72 تازه «حامد» به دنیا آمده بود، من گفتم: احمد! مهم این است که انسان چه بخواهد. او گفت: آنچه را که خواسته ام، احساس می کنم جوابش را گرفته ام. سال 72 کسالتش شدت پیدا کرد. وقتی خواستیم به این خانه بیاییم گفت: این خانه شما، من می روم.
در جریان بوسنی خیلی برای رفتن تلاش کرد اما هر بار مشکلی پیش می آمد. این اواخر خیلی جدی تصمیم به رفتن داشت که بیماری ایشان پیش آمد و احساس می کرد که سعادت ندارد. من فکر کردم منظور از رفتن، رفتن به بوسنی است. اما خدا چیز دیگری می خواست.
یادم هست وقتی دوست ایشان مجروح شد، گفت: تو طوریت نشده؟ اگر تو واقعا شیعه علی هستی باید آب شوی. شیعه کسی است که باید ذوب شود. اگر ذوب نشود شیعه نیست ... مردن به حالت معمولی را قبول نداشت و معتقد بود که انسان باید آب شود، بسوزد تا ذره ذره نابود شود.
نسبت به اسرا حالت خاصی داشت و می گفت: اینها سالها آنجا بودند و ذوب شدند. روزی که قرار بود اسرا بیایند، قرار بود برای بچه ها تلویزیون رنگی بخرد حتی به آنها هم گفته بود اما آن را هدیه کرد به آزادگان و دست خالی برگشت.

* در نبود ایشان وقتی برمی گشت شما چه می کردید؟

یک بار حدود یک ماهی از ما دور بودند وقتی برگشتند من قیافه حق به جانبی گرفتم. او گقت: شما اگر می شود دلتان را بگذارید پیش آن خانمهایی که از اولین روز جنگ همسرانشان مفقود شده اند. گفتم: اگر نخواهم بگذارم باید چه کار کنم؟ گفت: باید بگذارید. خیلی نسبت به خانواده شهید بروجردی ارادت داشت و همیشه می گفت: شما باید خانم شهید بروجردی را ببینید که چگونه زندگی کرده و باید برای ما الگو باشند. او می خواست هر روز که می گذرد ما را به شهدا و خانواده های شهدا نزدیکتر کند. در موررد نماز می گفت: چنان نماز بخوانید که فردای قیامت محتاج شهدا و مؤمنین نباشیم که از نمازشان به شما قرض دهند ...

* در مورد شهادت ایشان توضیح کاملی ندادید. گرچه می دانیم شما را ناراحت می کنیم.

او با گذشت زمان احساس بندگی بیشتری می کرد. بنده مطیع بودن، بنده مخلص بودن را می خواست. هر چه زمان می گذشت ترس من بیشتر می شد. می ماندم چه بگویم. زمان جنگ فکر می کردیم شهادتی هست ... اما اینکه یک نفر جلوی چشمان ما آب شود، ذوب شود، ... 3 4 ماه آخر وضعیت طوری بود که من نماز مغرب را در خانه می خواندم و به بیمارستان می رفتم تا ساعت 9. باور کنید تا فردا بعد از ظهر یا تا فردا شب احساس می کردم بیشتر ذوب شده ... اما او لذت می برد. به او گفتم: خیلی به شما خوش می گذرد. گفت: واقعا خوش می گذرد چون تازه می فهمم آدمی کیست؟ خیلی درد می کشید. روده ها آب آورده بود، معده حالت بدی داشت ... خودش هم می دانست. حالتهای طبیعی از بین رفته بود. من می خواستم با بیان برخی مطالب او را به زندگی برگردانم. اما ایشان شکل دیگری برخورد می کرد ... به آنچه که می خواست رسیده بود و لذت و خوشی اش هم به همین خاطر بود. حتی گفته بود که به چیزی که فکرش را نمی کردم و در آرزویش بودم رسیدم، اما خدا کند آن طرف کار خیلی خراب نباشد. حالت معنوی عمیقی داشت.
من می دانستم که اگر بخواهد حتما می شود. دیده بودم در حرم حضرت امام رضا(ع) چیزی را خواسته بود و در مدت کمی قضیه درست شد. در همان سال 72 شبهای ماه مبارک رمضان در مشهد درس عرفان و فلسفه داشت. در یکی از شبهای احیا که به خانه آمد من به رادیو گوش می دادم. گفتم: احمد، دعا کن به حج مشرف شوی. از خدا چیزی بخواه. گفت: من از خدا هیچ چیز نمی خواهم. اگر چیزی بخواهم، عمر کوتاه، مختصر و مفید مثل همان بسیجی 13 ساله. این کلام آنقدر عمیق بود که من دیگر حرفی نزدم.

* حضور ایشان را در حال حاضر چگونه می بینید؟

روح ایشان به قدری بزرگ بود که احساس می شد در خانه هست. من فکر می کردم وقتی ایشان شهید شود یا از دنیا برود ما باز هم مشکلات قبلی را داریم. چون شرایط ما طوری بود که دور از خانواده ایشان و خانواده خودمان بودیم. اما احساس می کنم این حالات سراغ ما نمی آید. یا احساس می کنم او همراهی می کند یا گاهی آنقدر وجودش مشهود است که راحت می شود با او حرف زد.
من شنیده بودم که خانواده های شهدا با شهدا حرف می زدند. مادر شهیدی بود که می گفت در لحظه اذان مغرب دیدم پسرم از آن طرف حیاط به مسجد رفت، باور می کردم اما درک نمی کردم. حضور شهدا واقعا وجود دارد، ناخودآگاه الهام می شود که فلان کار را انجام دهی ... شهدا در واقع تونلی هستند که انسان از آنها راحت تر می گذرد تا به ائمه(ع) برسد.

* در حال حاضر به چه کاری مشغول هستید؟

در حال حاضر در رشته علوم قرآنی ادامه تحصیل می دهم و اگر خدا لطفی کند گرچه نمی توانیم مربی واقعی باشیم ولی سعی می کنیم مادری باشیم که آنها را بزرگ کنیم.
از همسر محترم شهید زارعی تشکر می کنیم. آقای زارعی شعر «نقاشی زینب خانوم» را به نام زینب، فرزند ارشد خود در زمانی که در منزل بستری بود سرود. به همین مناسبت با فرزند ایشان هم به گفتگو نشستیم. پرسیدیم تحصیلات را به کجا رسانده اید و از شعر «نقاشی زینب خانوم»، چه به خاطر دارید؟
سال سوم رشته ریاضی هستم. آن زمان وقتی بابا آخرین تغییرات را در شعر می دادند، من در اتاق بودم. آن را برداشتم و خواندم دیدم نوشته: «مو را کشید، چه رنگی؟ زرد به این قشنگی» وقتی بابا آمد گفتم: چرا موها زرد است؟ ما همه موهایمان قهوه ای یا سیاه است. گفت: من این را برای بچه ها گفته ام. گفتم: خوب من هم بچه ام. گفت: شما سعی کنید کمی مثل کوچکترها فکر کنید ... بزرگترها موهایشان قهوه ای است بچه ها دوست دارند موهایشان زرد باشد.

* به نظر شما باید چه کار کنیم تا پدر از ما راضی باشد؟

در این انقلابی که ما داریم شخص مطرح نیست که بگویم پدر از ما راضی باشد. وظیفه خیلی سنگین است. خیلی از کارها را باید انجام دهیم به خاطر اینکه فرزند شهید هستیم اما من به عنوان یک ایرانی می خواهم بگویم، شهدا وظیفه خود را انجام دادند اما وظیفه ای که ما داریم وظیفه زینب گونه است که راه آنها را حفظ کنیم و حفظ راه آنها هم به خودسازی نیاز دارد. امیدواریم آنقدر مواظب لحظه ها باشیم که وقتمان هدر نرود تا آن دنیا رو سیاه آنها باشیم و جوابی برای آنها نداشته باشیم. گرچه آنقدر فداکاریهایشان زیاد است که ما نتوانیم قطره ای از آن فداکاریها و ایثارگریها را جبران کنیم.

* ما شنیده ایم شما هم دستی در شعر دارید، آیا می توانید یکی از اشعارتان را برای ما بخوانید؟

البته نمی توان نام آن را شعر گذاشت، صحبتهای دل است.
بیا بیا به سوی من که خسته ام از این هوا
و دل شکسته از تمام عشقها و ماهها
من از صدای ناله دلم به تنگ آمدم
و بی کسم ز یاری تو و تمام این چنارها
چقدر من نگه کنم به پنجره به آسمان
و با خودم بگویم از شکستن حصارها
اگر تو رهبر منی بیا بیا که خسته ام
و بال و پر شکسته ام از خموشی چراغها
بیا به من نگاه کن به التهاب بودنم
به عشق سرکش دلم، طنین این حسابها
حساب روزهای سرد و تار انتظار
حساب لحظه های بیشمار این فراقها
اگر نیامدی به من بگو برای چه
برای چه نیامدی به انتهای راهها
پیام زن: در پایان به امید موفقیت برای خانم زارعی در راه تربیت 5 یادگار شهید زارعی (زینب، فائزه، زهره، محمد و حامد) سخن را با کلام آخر شهید زارعی به پایان می بریم:
«آخر کلام اینکه، مکتب را داشته باشید، مکتبی رفتار کنید، مکتبی اندیشه کنید و مکتب همه چیز شما باشد و همه چیز را برای مکتب بخواهید. دست از سیاسی کاری و محافظه کاری و مصلحت کاری بردارید و همیشه در نظر داشته باشید که این خونها نه برای اشخاص که برای مکتب ریخته شده است.»
و اینک در حسن ختام از زبان شاعر متعهد و شهیدمان احمد زارعی می خوانیم:
خورشید شعر می دمد ای ماه، رو بگیر
چون اشک از زلال دلم آبرو بگیر
خون شهید می چکد از واژه های من
هنگام گوش کردن شعرم وضو بگیر
* * *
شب و باران و نماز
باز امشب هوس گریه پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه باران دارم
کسی از دور به آواز مرا می خواند
از دل این شب پر راز مرا می خواند
راهی میکده گمشده رندانم
من که چون رازِ دلِ می زدگان عریانم
باید از خود بروم تا که به او باز آیم
مست تا بر سر آن راز مگو باز آیم
ابر پوشانده در مخفی آن میخانه
پشت در باغ و بهار است و می و افسانه
خِرَد خُرد همان به که مسخّر باشد
عقل کوچکتر از آن است که رهبر باشد
... باز امشب هوس گریه پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه باران دارم
حال من حال نماز است و دو دستم خالی
راه من راه دراز است و دو دستم خالی
شب و باران و نماز است و صفا پیدا نیست
کدخدایان همه هستند و خدا اینجا نیست
امشب از خود به در آییم و صفایی بکنیم
دست اخلاص برآریم و دعایی بکنیم
پیش از این راه صفا این همه دشوار نبود
بین میخانه و ما این همه دیوار نبود
کاخ با کوخ؟ چه می بینم؟ یاران، یاران!
این قصوری ست که از ماست نه از هشیاران
آی خورشید، برادر! نفسی با من باش
ظلمات است برآ در نفسم روشن باش
از سر مهر برآ و نظری در من کن
حال و روز من و این طایفه را روشن کن
بگذارید که فتوا بدهم تضمینی
کفر محض است گر از قصر برآید دینی
تیغ و اسب است که پوسیده به میدان، یارب
کاخها سبز شد از خون شهیدان یارب
آی مؤمن به کجا؟ دین تو اینجا مانده ست
پشت دیوار در قصر خدا جا مانده ست
حق نه این است که با قصرنشینان باشیم
وای بر ما اگر از زمره ایشان باشیم
حق در این است که تیغ علوی برگیریم
رخصت از شیر خدا، فاتح خیبر گیریم
* * *
خون چکد تازه و گرم از زره پولادم
از دهانهای زره می شنوی فریادم
نسل در نسل ز اعماق قرون آمده ایم
دشت در دشت به سودای جنون آمده ایم
چار آیینه ببندید که اینجا هیجاست
چار آیینه جاوید که ابلیس اینجاست
خوان هشتم صفت خوان زر و تلبیس ست
رزمگاه ابد تهمتن و ابلیس است
چشم بی معرفت ماست که روشن شده است
یا شغاد است که همرزم تهمتن شده است
آی! در بین من و ما، من و ما پنهانند
زره از پشت ببندید که نامردانند
...
باز امشب هوس گریه پنهان دارم
میل شبگردی در کوچه باران دارم
مردم آن به که مرا مست و غزلخوان بینند
اشک در چشم من است و همه باران بینند
حال من حال نماز است و نماز اینجا نیست
شوق دیدار مرا سوخت و او پیدا نیست
بگذارید نسیمی بوزد بر جانم
تا که از جامه خاکی بکند عریانم
دستها در ملکوت و بدنم بر خاک است
ظاهر آلوده ام اما دل و جانم پاک است
شب و باران و نماز است و هم آواز قنوت
باقی مثنوی ام را بسرایم به سکوت

منبع : حوزه نت
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .