تبیان، دستیار زندگی

پدر بزرگ من حضرت آدم علیه السلام-قسمت اول

بهشت بسیار زیبا بود. در خت هایش همیشه سبز و پر از میوه های شیرین و آب دار بود...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
پدر بزرگ من حضرت آدم علیه السلام
زمینش سر سبز و پر از گل و گیاه و جویبارهایش پر از آب زلال بود.

آدم و حوا به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند. روزها گذشت و گذشت تا این که یه روز ابلیس تصمیم گرفت به سراغ آن ها برود. آن روز آدم و حوا زیر درخت انار، کنار جویباری نشسته بودند. ابلیس به آن ها نزدیک شد و سلام کرد. آدم جواب سلام او را داد. ابلیس جلوتر آمد. کنارش نشست و گفت: حالتان چه طور است؟

آدم و حوا جوابش را ندادند. خدا به آن ها گفته بود: به ابلیس نزدیک نشوید و با آن دوستی نکنید.

ابلیس لبخندی زد و گفت: از زندگی در بهشت راضی هستید؟ به شما خوش می گذرد؟

آدم رو به ابلیس گفت: از این جا بروید، ما با تو نمی توانی دوست باشیم. مگر یادت رفته روزی که خداوند گفت: به من احترام بگذارید؛ تو مرا مسخره کردی؟

ابلیس گفت: من که منظور بدی نداشتم. آخر به نظرم خیلی عجیب می آمدی؟ حوا گفت: حالا دیگر عجیب نیستیم؟

ابلیس خندید و گفت: معلوم هست که عجیب نیستید هر چه باشد موجوداتی هستید که خداوند شما را دوست دارد. اما...

آدم گفت: اما چی؟ ابلیس سرش را پایین انداخت و گفت: مهم نیست، فراموش کنید. آدم و حوا که حسابی کنجکاو شده بودند با هم گفتند: چه چیزی را فراموش کنیم؟

ابلیس سیبی از درخت کند و آن را بو کر. بعد هم کنار آدم و حوا نشست و گفت: خوش به حالتان. خداوند تمام نعمت هایش را به شما داده است. گویا شما را از همه فرشته ها بیش تر دوست دارد.

آدم گفت: تو هم اگه به حرف های خدا گوش می دادی، امروز در آسمان ها سرگردان نبودی.

ابلیس گفت:  تو درست می گویی. من اشتباه کردم. ای کاش به تو سجده کرده بودم. شما موجودات مهربان و خوبی هستید.

حوا گفت: به خداوند بگو، پشیمان شده ای و تو را ببخشد.

پدر بزرگ من حضرت آدم علیه السلام
ابلیس گفت: دیگر خیلی دیر شده، خداوند دیگر من را نمی بخشد اما من برای شما نگرانم.

آدم گفت: نگران چه چیزی؟

ابلیس سرش را پایین انداخت و گفت: اگر به شما بگویند که در این بهشت ماندنی نیستیدو باید از آن بیرون بروید چه حالی پیدا می کنید؟ آدمو حوا به هم نگاه کردند  و گفتند: غمگین می شویم. آخر چرا ما را باید از بهشت بیرون کنند؟

ابلیس گفت: ببینید هیچ کس نمی داند که در آینده قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد، من هم تا همین چند وقت پیش فکر نمی کردم از بارگاه خدا رانده شوم، ولی این حال و روز من است. که می بینید؟

اکنون هم با با یک عالمه ترسو لرز پیش شما آمده ام. ابلیس همان طور که با آدمو حوا صحبت می کرد آن ها را اهسته آهسته به درخت ممنوع نزدیک می کرد، چیزی که آن دو نفهمیدند که چه طوری از نزدیکی آن درخت سر در آوردند و بعد هم در حالی که به درخت ممنوع تکیه زده بود، گفت: هوس میوه ی خوشمزه و آب دار نکرده اید.

آدم و حوا که بعد از آن همه پیاده روی در بهشت دلشان از گرسنگی ضعف می رفت گفتند: البته که دلمان هوس خوردن میوه کرده.

ابلیس از درخت ممنوعه سیبی کند و به ان دو تعارف کردکه به یک باره حوا فریاد زد: نه... نه... این همان درخت ممنوعه است که خداوند ما را زا نزدیک شدن به آن بیم داد. آدم هم گفت:  نه، از این میوه درخت نمی خوریم. ناسپاسی است اگر گفته خداوند را که گفته ما به این درخت نزدیک نشویم، زیر پا بگذاریم.

ابلیس که در اجرای نقشه ی خود شکست خورده بود، گفت: چه قدر شما دونفر، خوب همه چیز را به خاطر می سپارید.کاش من هم مانند شما بودم.

بعد هم در حالی که به درخت ممنوع تکیه داده بود به آدم و حوا گفت: نشستن زیر این درخت که اشکالی ندارد.

آدم گفت: خداوند به ما گفته که به آن نزدیک نشویم.

ابلیس خندیدو گفت: من درختی به این خوبی و زیبایی ندیده ام. میوه های شهم خوشمزه و آب دار هستند. بعد هم میوه ای از درخت ممنوع کند و شروع به خوردن کرد.

او آن چنان با اشتها خورد که دهان آدم و حوا آب افتاده بود.بعد هم که میوه اش را خورد رو به آدم و حوا کرد گفت: دیدید که برای من اتفاقی نیفتاد!

آدم و حوا به هم نگاه کردند و چیزی نگفتند. اما ابلیس فهمید آن دو دیگر مثل قبل بر روی حرفشان پافشاری نمی کنند.
                                                                    ادامه دارد...

Koodak@tebyan.com
کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: فصلنامه سازمان تبلیغات اسلامی(بشری)
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.