تبیان، دستیار زندگی

قصه های مینی مالیستی جنگ

چند روز قبل از امتحان‏ها از جبهه می‌آمد، یك صندلی می‏گذاشت زیر درخت نارنگی وسط حیاط، آن چند روز را درس می‌خواند و با نمره‌های خوب قبول می‌شد. نمره‌هاش هست. تازه با همین وضع توی كنكور هم قبول شد. آن هم دانشگاه امیركبیر.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 

قصه های مینی مالیستی جنگ

1 - یك بار از جبهه كه برگشت، گفت: «مادر! تو چه دعایی می‌كنی كه من شهید نمی‌شم‌؟» از آن به بعد می‌گفتم: «خدایا! راضی‌ام به رضای تو.»
خدا راضی بود پسرم پیش او برود و پیش من نماند.
2- شهید كه شد، دو بسته از وسایلش را فرستادند برای خانواده‌اش. یك بسته وسایل شخصی و یك بسته كتاب‌های درسی دبیرستان.
3- شش ماهی بود می‌رفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحان‌ها تمام بشود و تابستان همراهش بروم. بعضی حرف‏هایش را نمی‌فهمیدم. می‌گفت: «خمپاره‌ها هم چشم دارند.»
نشسته بودیم وسط محوطه؛ داشتیم قرآن می‌خواندیم. صدای سوت خمپاره‌ای آمد. هر دو خوابیدیم زمین. گرد و خاك‌ها كه خوابید، من بلند شدم، اما او نه. تازه فهمیدم خمپاره‌ها هم چشم دارند.
4- كتاب‏هایش را جلد كرده بود، با روزنامه. نمی‌خواست بقیه بفهمند او فقط یك محصل است.
بچه‌ها و محصل‌ها را سخت راه می‌دادند خط مقدم.
منبع:فاتحان
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .