تبیان، دستیار زندگی

اسبی که دو بال داشت- قسمت سوم

فرمانده سپاه دشمن، عمر سعد یکی از سربازان را کنار کشیدو گفت: نامت چیست؟...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
اسبی که دو بال داشت- قسمت سوم
حارث دوید. وقتش شده بود. می بایست اسب را می گرفت. زخم های عمیقی نداشت.

خوش حال خودش را به اسب رساند و از اسب پیاده شد. آرام به طرف اسب سفید حرکت کرد. افسارش را گرفت. خواست روی آن بپرد که ناگهان اسب جهید.

خشمگین حارث را به کناری افکند. شیهه کشان دور گودال دوید.  اسب رم کرده بود. شیهه کشان می جهید و هر چیزی را که سر راهش بود به زمین می انداخت و در کنار گودال می ایستاد.

سوارش بر زمین افتاده بود. جویباری از خون او جاری بود. اسب سر خم کرد و جلو رفت و زانو زد. سرش را به گلوی بریده ی سوارش مالید.  یال های سفید و زیباش پر از خون شد. ناله کرد. با سر و روی خونین از گودال بیرون آمد. حارث دوید.

می بایست او را گرفت. هراسان جلو رفت. از صبح انتظار کشیده بود. می بایست طعمه اش را شکار کند. یاد جشن عروسی اش افتاد. می بایست روی آن  می پرید. اگر سوارش می شد می توانست آرامش کند.

نزدیک رفت. اسب یورتمه، به سوی خیمه ها می رفت. یال های سفیدش قرمزشده بود.


دستش زخمی بود. حارث آرام روی آن پرید اما اسب جا خالی داد. حارث با صورت به زمین افتاد. صدای فریادش  در صحرا پیچید.

سراسیمه از روی خاک ها بلند شد. صورتش را تکاند. خیز برداشت. خواست دوباره روی اسب بپرد که ناگهان صدای شیون زن ها بلند شد. زن هابه طرفش دویدند.

شیون کنان در آغوشش گرفتند . فریاد زدند: حسینت کو؟

حارث به خود لرزید. آیا درست می شنید. با خودش کلنجار رفت. گفت: حسین در مدینه است. این جا چه می کند؟

دخترکی به طرف اسب دوید. پاهای بلند اسب را در بغل گرفت. اسب خم شد. گریه کنان گفت: بابایم کجاست؟ صدای شیون زن ها بلد شد. اسب خم شد، روی زمین زانو زد. سربازها دویدند.

نعل های اسب را نشانه رفتند. زن ها فریاد زنان به داخل خیمه ها رفتند. حارث جلو دوید که دست کم می توانست نعل های طلایی اسب را از آن خود کند.

پاهای اسب را بلند کرد. نعل ها سخت بودند. یکی از زن ها گفت: ذوا لجناح درد می میرد!

دختر ها شیون کنان  به طرفش برگشتند. حارث از ترس فرار کرد. دختر کوچکی، سر اسب را در بغل گرفت.

  اسب چشم هایش را بست. زن ها فریاد کشیدند: رقیه! رقیه!

حارث دوید. سراسیمه پاهای اسب را در بغل گرفت. یال هایش مثل باد در کنارش بودند. حارث صدای عمر سعد را شنید که می گوید:  ذوالجناح را زنده می خواهم. او اسب رسول خدا بوده... خیلی ارزش  دارد... باید او را زنده نگه داری...

او را سالم می خواهم... حارث هاج و واج  نگاه کرد: اسب رسول خدا؟!

خبری از زن ها نبود. خیمه ها آتش گرفته بود. سرباز ها می دویدند. بچه ها در صحرا می گریختند.

گرد و خاک سیاهی به هوا بلند شد.  آسمان کدر شده بود. اسب آرام بر خاک آرمیده بود. یال هایش مثل دو بال درکنارش بودند.
اسبی که دو بال داشت- قسمت سوم
                                                                 پایان...
koodak@teyan.net

کانال کودک و نوجوان تبیان

تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: فصلنامه سازمان تبلیغات اسلامی (بشری)
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.