تبیان، دستیار زندگی

اسبی که دو بال داشت- قسمت دوم

فرمانده سپاه دشمن، عمر سعد یکی از سربازان را کنار کشیدو گفت: نامت چیست؟...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
اسبی که دو بال داشت- قسمت دوم
به عقب نگاه کرد. از سپاه خودش سی هزار نفر باقی مانده بود.

تعجب کرد! چه طور مرد تنهایی می تواند به جنگ هزار نفر برود. نتیجه از قبل مشخص بود. معلوم بود که خیلی زود از پا در می آید. تاخت کنان  خودش را به عمر سعد رساند. عمر سعد در گوش شمر پچ پچ می کرد.

حارث جلو آمد و گفت: قربان! عمر سعد صدایش را نشنید. آهسته در گوش شمر گفت: سرش را می خواهم. جایزه خوبی پیش من داری شمر. و خنده کنان گفت: اسبش باید زنده بماند. و نگاه وحشی اش را در صحرا چرخاند و گفت: پس حارث کو؟

حارث که داشت سر عمر سعد ایستاده بود گفت: این جا هستم قربان.

عمرسعد پیروز مندانه گفت: حالا وقتش است. شمر سرش را برایم می آورد، تو اسبش را. و خندید.

حارث گفت: در خدمتم قربان.

حارث، سوار بر اسب تاخت. خود را به میانه ی صحرا، نزدیک سپاه رو به رو رساند. خوش حال بود عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: خدایا شکرت، زمین را از لوت وجود خارجی ها پاک می کنیم.

و ناگهان جست زد. مرد تنها را دید که به طرف اسبش می رود. اسب سفید و زیبایی که می توانست زندگی حارث را زیر و رو کند. سرش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا کمکم کن. باید اسب را سالم به فرمانده برسانم. و رفتار سوار و اسب را زیر نظر گرفت.

مرد دستی به یال های اسبش کشید زین اش را مرتب کرد. پا در رکاب گذاشت و خواست سوار اسب بشودکه زن ها از خیمه بیرون آمدند. دور او را گرفتنددختر کوچکی به پاهای او اویزان بود و گریه می کرد. زن جوانی شال مرد را بوسید و بر چشم ها گذاشت. مرد تنها، رکاب را رها کرد. به سوی زن ها رفت. دخترک را بوسید.

دست به سر دختر جوان کشید آن ها را به داخل خیمه فرستاد.  در خیمه را بست، به سوی اسبش باز گشت. دستی به پشت او زد و پا در رکاب گذاشت و سوار اسبش شد. سپر را روی سینه صاف کرد و کلاه خودش را روی سرش گذاشت. اسب را هی کرد.

مرد نگاهی به خیمه ها انداخت و دستی به محاسنش کشید. شروع به یورتمه رفتن. کمی دور و برخیمه ها چرخید و به سوی سپاه عمر سعد حرکت کرد.

حارث گفت: چه مرد باوقاری! قیافه اش به خارجی ها نمی ماند.

جلو رفت و به حالت کمین ایستاد. مرد تنها وارد میدان نبرد شد. زن ها از خیمه بیرون آمدند.

 حارث، همه چیز را زیر نظر داشت. شمر گفت: چرا معطلید؟ او را بکشید.

مرد تنها جلو آمد. جلو و جلوتر. گفت: منم حسین. پسر رسول خدا. پسر علی مرتضی.

هنوز جمله اش تمام نشده بودکه تیری به سوی او پرتاب شد و پیشانی اش را نشانه گرفت. حارث با خود گفت: دروغ می گوید. حسین که این جا نیست. در مدینه است. کنجکاو و آرام در انتظار بود. مرد تنها با قدرت می جنگید.

اسبش او را همراهی می کرد. با این که تیر خورده بود و دهانش از تشنگی کف کرده بود سوارش را بر زمین نمی کوبید. حارث تعجب کرده بود. اسبی که تشنه است طاقتش کم می شود اما این اسب...

نیروهای زیادی به بدن سوار و اسب اصابت کرد. حارث شمرد. سی و سه تیر بود.  از بدن مرد، خون بیرون می جهید. مرد را محاصره کردند. از هر طرف تیری پرتاب می شد. مرد تنومندی جلو رفت و نیزه ای  به پهلوی مرد تنها زد.

مرد توانست  خودش را روی اسب نگه دارد. گردن اسب را گرفت و روی آن خم شد. اسب لحظه ای ایستاد. به طرف گودالی یورتمه رفت. سربازان نزدیک دند و هلهله کردند. مرد تنها  قرارش را از دست داد.

 خم شد و روی زمین و دستش رها شد. از روی اسب به زمین افتاد. مرد داخل گودال افتاده بود. اسب هراسان پا به زمین می کوبید و شیهه می کشید.
اسبی که دو بال داشت- قسمت دوم
ادامه دارد...
koodak@teyan.net
کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: فصلنامه سازمان تبلیغات اسلامی (بشری)
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.