اسبی که دو بال داشت- قسمت اول
فرمانده سپاه دشمن، عمر سعد یکی از سربازان را کنار کشیدو گفت: نامت چیست؟..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : دوشنبه 1396/10/25 ساعت 10:43
سرباز نگران و هراسان گفت: غلام شما حارث.
از کجا آمده ای؟ غریبه ام از راه دور می آیم.
آمده ای غنیمت جمع کنی؟
حارث، سرش را پایین انداخت. عمر سعد، نگاه تیزش را به رو به رو انداخت و گفت: می خواهم ماموریتی به تو بدهم. انجام آن را داری؟ حارث گفت: هر چه باشد، انجام می دهم. عمر سعد، پسر جوان را به کناری کشید و با انگشت، سپاه رو به رو را نشان داد و گفت: آن اسب را می بینی؟ حارث به آن دورترها نگاهی انداخت.
آفتاب چشمانش را زد. دست ها را سایه بان چشم ها کرد و گفت: آن اسب سفید را می گویید؟ عمر سعد سری تکان داد. حارث گفت: چه9 باید بکنم قربان؟ عمر سعد دستی به موهای وز کرده اش کشید و گفت: آن را برایم بیاور.
حارث با تعجب و هراسان به چشم های حریص عمر سعد نگاهی انداخت و گفت: الان؟
عمر سعد، اسبش را به عقب هی کرد و در حالی که یورتمه می رفت گفت: الان نه. بعد این که سوارش را به زمین زد و از روی جسدش راه رفت.
حارث، هاج و واج نگاهش کرد. من و منی کرد و گفت: این اسب...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که عمر سعد از اسب پیاده شدو گفت: جایزه خوبی به تو خواهم داد .اگر او را سالم به من برسانی... و به داخل چادرش خزید... بلند بلند گفت: خوب نشانش کن. او را سالم می خواهم. حارث که هنوز خیلی جوان بود و دلش می خواست دل فرمانده اش را به دست آورد خوش حال و خندان اسبش را هی کرد و تا می توانست در صحرای کربلا جلو رفت.
بیابان داغ بودو افتاب بی رحمانه می تابید. با خودش فکر کرد: چه اسب قشنگی.مال کیست؟ فکر کرد که باید علامتی روی آن بگذارد.
جلو رفت. دستار را روی صورتش گرفت تا شناخته نشود. سپاه رو به رو، آماده نبرد می شد. می گفتند: سپاه خارجی است. فرمانده ان حسین است که می خواهد با خلیفه بجنگد. حارث گفت: این ها که خیلی کم اند. چه طور با سپاه نیرومند ما بجنگد؟
جلوتر رفت. باز هم جلوتر. تیز نگاه کرد. می بایست علامتی روی اسب می گذاشت تا بتواند او را زا بقیه تشخیص بدهد. به جایزه اش فکر کرد، آب دهانش راه افتاد. اگر شتر و کیسه ی طلایی را که عمر سعد به او وعده داده بود می گرفت، می توانست بساط عروسی اش را راه بیندازد. نمی بایست فرصت را از دست می داد.
چشم از اسب بر نمی داشت. جنگ سخت و سنگینی بود. آفتاب داغ بود. زمین خشک و بی آب و علف، جویبار های باریکی از خون روی خاک داغ صحرا جاری شده بود. سربازها منتظر پایان نبرد بودند.
دل توی دل حارث نبود. حواسش به اسب سفید بود. اسبی که یالهای بلند و پرپشتی داشت. اسب کنار خیمه ای ایستاده بود و دمش را تکان می داد. گاه پا بر زمین می کوبید. مردان سپاه رو به رو همه کشته شده بودند.
تنها یک مرد و یک اسب مانده بود. حارث کنجکاو شد. معلوم بود که آن مرد فرمانده سپاه است و آخرین فردی که باید به نبرد بیاید. او نام حسین را زیاد شنیده بود اما او را از نزدیک ندیده بود...
ادامه دارد...
koodak@teyan.net
کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: فصلنامه سازمان تبلیغات اسلامی( بشری)
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید. از کجا آمده ای؟ غریبه ام از راه دور می آیم.
آمده ای غنیمت جمع کنی؟
حارث، سرش را پایین انداخت. عمر سعد، نگاه تیزش را به رو به رو انداخت و گفت: می خواهم ماموریتی به تو بدهم. انجام آن را داری؟ حارث گفت: هر چه باشد، انجام می دهم. عمر سعد، پسر جوان را به کناری کشید و با انگشت، سپاه رو به رو را نشان داد و گفت: آن اسب را می بینی؟ حارث به آن دورترها نگاهی انداخت.
آفتاب چشمانش را زد. دست ها را سایه بان چشم ها کرد و گفت: آن اسب سفید را می گویید؟ عمر سعد سری تکان داد. حارث گفت: چه9 باید بکنم قربان؟ عمر سعد دستی به موهای وز کرده اش کشید و گفت: آن را برایم بیاور.
حارث با تعجب و هراسان به چشم های حریص عمر سعد نگاهی انداخت و گفت: الان؟
عمر سعد، اسبش را به عقب هی کرد و در حالی که یورتمه می رفت گفت: الان نه. بعد این که سوارش را به زمین زد و از روی جسدش راه رفت.
حارث، هاج و واج نگاهش کرد. من و منی کرد و گفت: این اسب...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که عمر سعد از اسب پیاده شدو گفت: جایزه خوبی به تو خواهم داد .اگر او را سالم به من برسانی... و به داخل چادرش خزید... بلند بلند گفت: خوب نشانش کن. او را سالم می خواهم. حارث که هنوز خیلی جوان بود و دلش می خواست دل فرمانده اش را به دست آورد خوش حال و خندان اسبش را هی کرد و تا می توانست در صحرای کربلا جلو رفت.
بیابان داغ بودو افتاب بی رحمانه می تابید. با خودش فکر کرد: چه اسب قشنگی.مال کیست؟ فکر کرد که باید علامتی روی آن بگذارد.
جلو رفت. دستار را روی صورتش گرفت تا شناخته نشود. سپاه رو به رو، آماده نبرد می شد. می گفتند: سپاه خارجی است. فرمانده ان حسین است که می خواهد با خلیفه بجنگد. حارث گفت: این ها که خیلی کم اند. چه طور با سپاه نیرومند ما بجنگد؟
جلوتر رفت. باز هم جلوتر. تیز نگاه کرد. می بایست علامتی روی اسب می گذاشت تا بتواند او را زا بقیه تشخیص بدهد. به جایزه اش فکر کرد، آب دهانش راه افتاد. اگر شتر و کیسه ی طلایی را که عمر سعد به او وعده داده بود می گرفت، می توانست بساط عروسی اش را راه بیندازد. نمی بایست فرصت را از دست می داد.
چشم از اسب بر نمی داشت. جنگ سخت و سنگینی بود. آفتاب داغ بود. زمین خشک و بی آب و علف، جویبار های باریکی از خون روی خاک داغ صحرا جاری شده بود. سربازها منتظر پایان نبرد بودند.
دل توی دل حارث نبود. حواسش به اسب سفید بود. اسبی که یالهای بلند و پرپشتی داشت. اسب کنار خیمه ای ایستاده بود و دمش را تکان می داد. گاه پا بر زمین می کوبید. مردان سپاه رو به رو همه کشته شده بودند.
تنها یک مرد و یک اسب مانده بود. حارث کنجکاو شد. معلوم بود که آن مرد فرمانده سپاه است و آخرین فردی که باید به نبرد بیاید. او نام حسین را زیاد شنیده بود اما او را از نزدیک ندیده بود...
ادامه دارد...
koodak@teyan.net
کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: فصلنامه سازمان تبلیغات اسلامی( بشری)