تبیان، دستیار زندگی
سقراط: آدم‌ها یا جانورانی از پشت آنها رد می‌شوند و با خود اشیا یا حیواناتی را می‌برند و می‌آورند. خب روی دیوار چه تصویری می‌افتد؟ سایه آنها! که تازه بعضی ساکت اند و بعضی حرف می‌زنند. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

غار برای فیلسوفان

کسانی که فکر می‌کنند غار با فیلسوفان و فیلسوفان با غار هیچ سرو کاری ندارند، اشتباه می‌کنند! برای اینکه آنها را از اشتباه بیرون بیاوریم، داستان کوچکی از کتاب مشهور افلاطون یعنی " جمهور " را نقل می‌کنیم. در این داستان سقراط فیلسوف بزرگ آتنی با شاگرد جوانی صحبت می‌کند و به سبک خودش، یعنی همان پرسش و پاسخ دایمی، به او نکته مهمی راجع به فیلسوف بودن می‌آموزد.

سقراط: خب حالا با یک مثال می‌خواهم به تو نشان بدهم که ذهن های ما تا چه حد روشن و آگاه است. دقت کن! آدم هایی را فرض کن که در یک غار زیرزمینی زندگی می‌کنند و تازه از بچگی در آنجا بوده اند. گردن و پاهایشان هم طوری زنجیرشده، که نمی توانند تکان بخورند یا پشت سرشان را ببینند یا حتی سرشان را بچرخانند.

پشت سر این موجودات آتشی برپاست که غار را روشن می‌کند و به دیوار روبه روی آنها مثل یک پرده نمایش نور می‌تاباند. به این شکل اگر کسی یا چیزی از جلوی آن آتش رد شود، زندانی‌ها سایه آن را روی دیوار خواهند دید.

شاگرد: فهمیدم.

سقراط: آدم‌ها یا جانورانی از پشت آنها رد می‌شوند و با خود اشیا یا حیواناتی را می‌برند و می‌آورند. خب روی دیوار چه تصویری می‌افتد؟ سایه آنها! که تازه بعضی ساکت اند و بعضی حرف می‌زنند.

شاگرد: چه تصویر و چه زندانی های عجیبی!

سقراط: درست مثل خود ما!

شاگرد: یعنی آنها هیچ چیزی به جز سایه نمی بینند؟

سقراط: نه! و اگر با هم حرف بزنند، فقط تصور می‌کنند که دارند راجع به حقیقت اشیاء حرف می‌زنند!

سقراط: خوب حالا فرض کن یکی از این زندانی‌ها فرار کند، سرش را برگرداند و بفهمد در چه اشتباهی بوده است. چه اتفاقی می‌افتد؟ احتمالا کلی درد دارد. نور چشم هایش را می‌زند و نمی تواند آن اشکال را به درستی تشخیص دهد. اگر در این لحظه کسی به او بگوید همه چیزهایی که قبلا می‌دیده، توهم و تصوری بیش نبوده و واقعیت اشیاء، این است چه جوابی خواهد داد؟ آیا گیج نخواهد شد؟ آیا فکر نخواهد کرد آنچه قبلا می‌دیده واقعی تر از این اشیاء است؟

شاگرد: بله چنین است.

سقراط: اما با گذشت زمان، به حقیقت عادت خواهد کرد. و شاید حتی از غار بیرون بیاید و به منبع واقعی نور یعنی خورشید نگاه کند. این مرحله هم به سختی خواهد گشت. اما دیدن تمام جهان در مقایسه با آن دیوار به این زحمت نمی ارزد؟

شاگرد: مطمئنا می‌ارزد.

شاگرد: و حالا اگر زندگی گذشته به یاد این فرد بیاید، آیا بر دوستان اسیر خود دل نخواهد سوزاند؟ آیا ترجیح نمی دهد بمیرد ولی دیگر چنین تصوری از دنیا نداشته باشد؟ آیا برنمی گردد تا حقیقت را به آنها هم بگوید؟

شاگرد: من که همین کار را می‌کردم.

سقراط: اما آنها، آن زندانی ها، کدامیک حرف او را باور خواهند کرد؟ کدام یک او را دیوانه نخواهند پنداشت. شاگرد جوان به فکر فرو می‌رود.

سقراط می‌گوید: ما آن زندانی‌ها هستیم و آن غار دنیای ماست و آن آتش همین خورشید روزمره و همیشگی. آن کسی که سرش را برگردانده، فیلسوف است که ما را به دیدن دنیای روشنتر روح و ذهن دعوت می‌کند. به بیرون آمدن از زندان تنگ محسوسات و اندیشیدن به چیزهایی والاتر، به دنیایی که ظاهرا نامریی است اما منبع عقل و حقیقت است. اما کدام یک از ما او را دیوانه نخواهد پنداشت؟

مترجم: ساناز فرهنگی

بازگشت به صفحه اصلی