تبیان، دستیار زندگی

کارگاه سایه وارد می شود-قسمت اول

من سایه دختر کلاس هفتمی با بابا مامان و البته سارا یک خانواده هستیم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 
کارگاه سایه وارد می شود- قسمت اول
بابا مسئول پذیرش بک بیمارستان است. سارا توی دانشگاه میکروب شناسی می خواند، (البته نمی دانم چرا سعی دارد اول خودش را بشناسد. مامان خانه دار است و من...

صبح که من و سارا برای نماز بیدار شدیم، صدای قات قات خراشیده ی خروس اهورا می آمد. اما بعدش که توی حیاط چادرهایمان را پر دادیم توی هوا و پوشیدیم که برویم مدرسه ندیدمش.

در قفس باز بود و از خودش خبری نبود.

سارا گفت: این خروسی که من دیدم یک جا وانمیسته که بیان، بگیرن ببرن و بکشنش.


من گفتم: ظهر که از مدرسه می آمدیم از خانه پیرزن بوی مرغ پخته می آمد. حتم دارم کار خودشان است.

سارا گفت: این پیرمرد و پیرزن نا ندارند راه بروند چه برسه بدوند دنبال خروس ، عمرا...

گفتم: حالا ببین من نوجوان چه طور به همه تان ثابت می کنم که قاتل کیه.

پیرمرد و پیرزن توی آپارتمانی  که مشرف بر حیاط ماست زندگی می کنند. همیشه ی خدا هم از تراسشان آویزانند و چیزی را توی حیاط می تکانند.

توی کوچه ما فقط همین یک آپارتمان وجود دارد. از جمله خانه ی ما که طبقه اولش ما زندگی می کنیم و طبقه بالا اهورا این ها. خروس هم هدیه دایی شوخ طبع اهوراست.

دفترچه و مدادی به شیوه کار آگاه های حرفه ای برداشتم و رفتم توی حیاط چرخی زدم و همه نشانه ها را بررسی کردم. جای قات قات و و صدای گوش خراشش خالی بود.

از خانه پیرزن صدای قاشق و چنگال می آمد. فکر کردم صدای قات قاتوی بیچاره حالا لقمه های ریزی شده است تو شکم آن ها. هر جور که فکرش را می کردم کار، کار پیرزن و پیرمرد بود.

درسته که به قول سارا خودشان نمی توانند به دنبال خروس بدوند.


ولی پسر سبیل کلفتشان که روزی یک بار به آن ها سر می زند که می تواند.

غیر از بوی مرغ پخته صدای قاشق و چنگال که از خانه پیرمرد و پیرزن می آمد صدای نمکی  هم از توی کوچه می آمد که داد می زد: نون خشکه می خریم. همین مرا به فکر وا می داشت که ممکن است قات قات و از کوچه سر در آورده باشد. اما چه طوری نمی دانم؟

این احتمال خیلی ضعیف بود چون رد فضولات خروس به سمت مخالف رفته بود تا یکی دو تا موزاییک توی پارکینگ اما دیگر غیب شده بود.

چرخی زدم توی پارکینگ خبری  از لکه های زرد فضولات قات قات و نبود. هر جور که فکر می کردم می دیدم که وقتش است که بروم مچ گیری و تا استخوان های خروس بیچاره را دور نریخته اند، به قول جناب سروان های توی تلویزیون، طوق اتهام را بیندازم گردنشان.

همین پریروز ها عصر که که من و سارا درس می خواندیم و صدای خروس نمی آمد پیرمرد سرش را کرده بود از تراس بیرون و ادای خروس را در می آورد و با پیرزن می خندیدند.

یک بار وقتی داشت اهورا برایش آب می آورد پیرمرد آمده بود توی تراس و گفته بود: خودم می خورمش عجب خروسیه.

یک صبح جمعه ای هم یادم هست که اهورا رفته بود توی حیاط و داشت به خروس یاد می داد که به جای قات قات کردن بگوید: قوقولی قوقو اما خروس یاد نمی گرفت و می گفت: قات قات قات قاتو.

پیرمرد خندید و گفت: این خروس به درد خوردن می خورد و لا غیر.

به اهورا گفته بود: خروسی که نتواند یک قوقولی قوقوی ساده بگوید به درد نمی خورد.

دیگر تصمیمم را گرفته بودم.
                                                                این داستان ادامه دارد...
koodak@tebyan.com
کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع : فصلنامه سازمان تبلیغات اسلامی(بشری)
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.