گزارش یک گروگانگیری در سال 59
آنها از دیدن من به شدت مبهوت شده و من را در آغوش گرفته و گریه کردند و همانجا طبق رسومات بلوچی خود را غلام من کردند و من شدم پیرک(رهبر) آنها و من گفتم که خمینی پیرک همه ماست و آنها غلام امام خمینی شدند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : يکشنبه 1396/09/26 ساعت 19:35
گزارش یک گروگانگیری در سال 59
بسم الله الرحمن الرحیماز: حمید
به: .........
موضوع: گزارش گروگانگیری
روز چهارشنبه حدود ساعت 5/8 صبح طبق معمول جهت پیگیری طرحهای امنیتی از چابهار به سمت نیکشهر همراه یکی از برادران با اتومبیل بدون اسلحه و با لباس بلوچی حرکت کردیم. جاده نیکشهر به چابهار کوهستانی و پر پیچ و خم و خاکی است به طول تقریبی 100 کیلومتر، پس از طی مسیری حدود 40 کیلومتر و پس از خارج شدن از یک پیچ تند ناگهان با گروهی از اشرار مسلح به ژ-3 کلاشینکف که سر و صورت خود را بسته بودند مواجه شدیم در حالی که تعدادی از آنها در اطراف جاده، یک نفر در وسط جاده و در کوههای اطراف جاده موضع گرفته بودند، ماشین را متوقف کرده و پیاده شدیم.به دستور آنها دستها را بالا بردیم، گفتند ماشین را به خارج جاده منتقل کنیم و من این کار را کردم. آنها جیبهایمان را خالی کردند و طبق صحبتی که با هم کردند قرار شد ما را بکشند، چون میگفتند اینها یا جهادی هستند یا انقلابی(پاسدار)، لذا ما را به پشت کوه بردند. تعدادشان هفت نفر بود و همگی مسلح و از ضامن خارج بود، من و برادر دیگرمان تصمیم گرفتیم هرطور شده از نظر روحی در آنها نفوذ کنیم و لذا در باب مسائل مختلف از قبیل اسلام و دیانت، قومیت بلوچ، مردانگی و غیرت، عاطفه به خانواده، زندگی راحت و غیره حرف زدیم.
نهایتأ برای جلوگیری از کشته شدن ما مجبور شدیم پیشنهاد کنیم که یکی از ما را نگاه داشته و دیگری برود و مقدار مبلغ قابل توجهی پول برای استخلاص دیگری بیاورد، اتفاقا این مطلب موثر افتاد و قرار شد آزاد شوم تا پول بیاورم، اما بعد ناگهان آنها من را شناختند که به قول خودشان آدم عشایری (بزرگ و صاحب منصب) هستم و لذا تصمیم گرفتند من را نگاه داشته و ...... را آزاد کنند تا مبلغ 500000 تومان برای آزادی من بیاورد در محلی نزدیکی نیکشهر.
مدت مهلت 30 روز بود که قرار بود در طی این مدت مرا نزد رئیسشان ببرند و چون رئیسشان را میشناختم میدانستم که در این صورت او نیز مرا شناخته و حتما خواهد کشت. لذا مدت قرار را به یک روز تقلیل دادم ضمنأ با ...... قرار گذاشتم تا زمانی که مرا تحویل نگرفته پولها را ندهد. به علت کم بودن فرصت اشرار مجبور بودند مرا به سمت نیکشهر ببرند که همینطور هم شد.
در طول روز باقیمانده تا قرار با ...... من روی آنها کار کردم در مورد امام، انقلاب، اسلام، دولت و غیره . نهایتأ آنها را آدمهای بدبختی یافتم که از ناچاری دست به شرارت میزنند و از همین روی راه جدیدی در تامین امنیت منطقه به رویم باز شد که این را از رحمت الهی تصور کردم.
بر حسب اتفاق ....... در سر قرار حاضر نشد و من برای مدت 3 روز دیگر در دست اشرار باقی ماندم و این فرصت خوبی بود تا اطلاعات زیادی راجعبه عاملین فجایع قتل وسرقت و شرارتهای گذشته، نقش پاکستان در آنها، نقش عراق، نحوه مقابله با آنها و غیره بدست بیاورم. ضمنأ نماز و دعاهای من تاثیر فراوانی بر روی آنها نهاده بود، به طوری که بارها شعارهای زیر را همراه با من تکرار میکردند " اللهاکبر، خمینی رهبر"، "ما همه سرباز توایم خمینی، گوش به فرمان توایم خمینی" و این اواخر امام را به امام خمینی و حضرت آیهالله خمینی نام میبردند و نسبت به امام میگفتند: او تقصیری ندارد، او پیرمردی است که دعا و نماز میخواند و دین خدا را پیاده میکند، تقصیر به گردن انقلابیهاست (پاسداران) و بعد از توضیحاتی که میدادم میگفتند: پاسدارها هم تقصیری ندارند، ما دزدی میکنیم، آنها هم مجبورند ما را تعقیب نمایند.
بعد از روز چهارم که از ...... خبری نشد، ناگهان هلیکوپتری در آسمان دیده شد، آنها گمان کردند که هلیکوپتر برای تعقیب آنها آمده، لذا تصمیم گرفتند مرا کشته و فرار کنند و وقتی میخواستند این کار را بکنند، با مشاهده دو نفر مسلح که از دوستانشان بودند موقتا منصرف شدند تا با آنها نیز تبادل نظر کنند. من هم از این فرصت استفاده کردم و یکی از تازه واردین که مرا شناخته بود به آنها گفت که این مرد برای بلوچستان خیلی خدمت کرده، او را آزاد کنید من هرچه بخواهید به شما میدهم و آنها به جز رهبرشان همگی موافقت کردند و من که با امتناع رهبرشان رو به رو شدم، حدود یک ساعت از خدا و پیغمبر و خدماتی که برای بلوچها کردهام و میخواهم بکنم صحبت کردم و قول دادم که برایشان در صورت نداشتن قتل در پرونده شان عفو بگیرم و فردای آن روز هم با مبلغ 100000 تومان پول برگردم و بالاخره بر همین اساس و به اعتماد قول من را آزاد کردند و من هم فردای آن روز مقداری غذا و میوه و مبلغ 80000 تومان پول به محل قرار در کوه رفتم آنها از دیدن من به شدت مبهوت شده و من را در آغوش گرفته و گریه کردند و همانجا طبق رسومات بلوچی خود را غلام من کردند و من شدم پیرک (رهبر) آنها و من گفتم که خمینی پیرک همه ماست و آنها غلام امام خمینی شدند و گفتند: ما حاضریم همین الان با تو بیاییم و اسلحهمان را تحویل داده و عفو بگیریم که من گفتم اول برایتان عفو میگیرم و بعد شما سلاحهایتان را تحویل دهید، بعد آنها پول را به من دادند و گفتند: حالا که تو این قدر مردانگی داشتی و در حالی که میتوانستی و در حالی که مکان اختفا ما را میشناختی با پاسدارها جهت دستگیری ما بیایی، نیامدی و میتوانستی به قولت عمل نکنی ولی کردی، ما هم این پولها را از جانب امام خمینی به شما میدهم و به اصرار زیاد آنها قبول کردم و من بعداً که به زاهدان آمدم، در شورای تامین استان برایشان عفو گرفتم و قرار شد روز پنچشنبه که برگشتم زاهدان برایشان عفونامه ببرم. به دنبال این عمل از نقاط مختلف استان پیغام میآمد که اشرار دیگر هم میخواهند با من ملاقات کردهاند که پس از اثبات عدم مورد قتل در موردشان عفو بگیرند و خدمت بکنند، این مطلب با آقای ...... مطرح و مورد تایید ایشان قرار گرفت.
منبع:فاتحان
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .