تبیان، دستیار زندگی

درس هایی از زندگی شهید حاج عبدالله نوریان

خاطراتی از شهید حاج عبدالله نوریان
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 

درس هایی از زندگی شهید حاج عبدالله نوریان

 شهید حاج عبدالله (محمود) نوریان، متولد 1340محله رستم آباد شمیران، فرمانده گردان تخریب و یگان مهندسی ـ رزمی لشكر 10سیدالشهدا (علیه السلام ) تهران در نبرد والفجر8 (فاو) بود كه روز چهارم اسفندماه 1364 پس از سه روز حالت اغماء و بی هوشی بر اثر اصابت تركش، در بیمارستان اهواز به شهادت رسید.

امدادهای غیبی

در عملیات «فتح المبین» با برادری عازم جبهه شدیم. این برادر خیلی ضعیف بود. برای همین خدا، خدا می كرد تا بتواند پا به پای برادران راه بیاید. با این حال توی عملیات شركت كرد و نمی دانم چه شد كه گردان را گم كرد؟ اما پس از راه پیمایی زیاد، گوشه ای چند نفر را می بیند و فكر می كند كه آنان باید خودی باشند! بنابراین داد می زند، برادرها! بیایید این جا. ولی تا این را می گوید آنان اسلحه های شان را زمین می گذارند و تسلیم می شوند! تازه درمی یابد كه اینان نیروهای سرگردان دشمن هستند و از ترس تسلیم شده اند.
این برادر به این ترتیب، هجده نفر اسیر می گیرد! جالب این كه وقتی می خواست تیراندازی كند، حتی نمی توانست چشم چپش را ببندد؛ این بود كه چشم چپش را با دستمال می بست!
خود من، پس از این كه ساعت ده و نیم شب تا یازده صبح به همراه نیروها راه رفتم، در جایی كه مستقر شدیم، با تجهیزات خوابم برد؛ اما یك دفعه با صدای انفجار از خواب پریدم: دیدم هواپیماها دارند بمباران می كنند. از آن طرف هم بچه ها داد می زدند كه تانك ها دارند می آیند. در آن موقع ما سی ـ چهل نفر بیش تر نبودیم و تنها سلاح مان
دو ـ سه قبضه آر.پی.جی7 و چندتایی هم اسلحه كلاشینكف و نارنجك بود.
تانك ها جلو می آمدند و من دیدم كه یك تانك در فاصله سی ـ چهل متری من است و دارد نزدیك و نزدیك تر
می آید. هر چه داد زدم، اما بچه ها نشنیدند. انگاری كسی توی آن گیر و دار، متوجه من و تانك نبود. اگر از بغل
می آمد، بیش تر بچه ها را شهید می كرد. خودم را آماده مرگ كردم: دو ـ سه تا نارنجك برداشتم و شهادتین را زیر لب خواندم. بعد به طرف تانك خیز برداشتم. یك دفعه از سمتی دیگر، متوجه شدم كه تانك های دشمن دارند فرار می كنند! باور كنید كه اگر آن موقع این مزدورها رامی گرفتی و ازشان می پرسیدی كه برای چه دارید فرار می كنید؟ خودشان هم نمی دانستند چرا؟!
در مقابل امكانات و تجهیزات آن ها، ما تقریباً دست خالی بودیم اما به واسطه عنایت خداوند تبارك و تعالی و امدادهای غیبی اش و خوفی كه خداوند با فرشته هایش در دل دشمن انداخته بود، تانك ها فرار كردند. با چه؟ با فریاد «الله اكبر» و اخلاصی كه بچه ها داشتند.
تعدادی ازشان كشته شدند و چند دستگاه تانك را به جا گذاشتند و گریختند؛ اما ما فقط یك شهید، به نام برادر «فرید» از واحد اطلاعات و عملیات سپاه دادیم.
واقعا فتح بزرگی بود! پیش از شروع حمله، یك تیر به طور اتفاقی از اسلحه یكی از برادرها شلیك شد و ما سه ربع زیر آتش بودیم: از هر طرف گلوله می آمد. ولی یك دانه از این ها به كسی نخورد. انگار یكی این تیرها را به طرف بالاهدایت می كرد! بعد هم بلدچی راه را گم كرد و از آن جا به بعد، نه فرمانده گردان را دیدیم و نه مسوول دیگری! عجیب تر از همه، این كه بعد از ساعتی پیش روی، متوجه شدیم هشت كیلومتر از توپخانه دشمن جلوتر رفته ایم! واقعا صحنه نبرد شگرفت و فتح بزرگی بود. (راوی: شهید عبدالله نوریان)

اعتكاف

در ایام ماه رجب، اگر گردان ماموریتی در پیش نداشت، سه روز تمام معتكف می شد: از شب تولد آقا امیرالمومنین علیه السلام تا نیمه رجب. با گروهی از بچه های گردان به راز و نیاز می پرداخت و اعمال «ام داوود» را به جای می آورد.
هر روز بعد از نماز صبح و زیارت عاشورا به مراسم ورزش صبحگاهی می رفتیم. حاجی اعتقاد داشت كه خورشید را باید با صلوات بیرون آورد و با صلوات پایین فرستاد. آن گاه می گفت، صلوات بفرستید تا خورشید بالابیاید. در تمام صبحگاه ها كارمان همین بود: هفتاد مرتبه صلوات می فرستادیم تا خورشید بالابیاید. و چه قدر این كار زیبا بود! منتهی غروب آفتاب كه می شد، اغلب خودش به تنهایی این كار را انجام می داد: می رفت یك جای مناسب و به قرص نارنجی و كمرنگ خورشید زل می زد. چنان به خورشید خیره می شد كه انگاری می خواهد خودش را توی فروغ آن ذوب كند! و چه قدر صحنه رویارویی این دو تماشایی بود!
یادم می آید، یكی از سال ها، با چندتا از بچه های تخریب توی منطقه بازی دراز معتكف شده بودند: روزه می گرفتند و خودشان را تا چندین ساعت از روز سرگرم خنثی سازی مین ها می كردند. استدلال شان این بود كه باید كاری كنند كه هیچ مین و گلوله عمل نكرده ای در منطقه باقی نماند تا اگر آیندگان خواستند از روی آن تپه ها بگذرند، جان شان در خطر نباشد. چنان كار می كردند كه انگار كار دیگری از دست شان ساخته نیست و یا ثواب اعتكاف تنها در این صورت بدان ها تعلق خواهد گرفت! این گونه اسباب خیر برای دیگران و ارتقای روحیه معنوی خودشان واقع می شدند. نوع كاری كه در پیش گرفته بودند، واقعاً سخت و پرمخاطره بود، اما روحیه قوی تخریب چی ها همه چیز را زایل می كرد و حتی روزه گرفتن به توكل شان به خدا می افزود. (راوی: آقای ابراهیم قاسمی، همرزم شهید)
موتور بیت المال
اولش می گفت:«معصومه! سعی كن با صرفه جویی، كم، كم ده هزار تومان از حقوقم رو كنار بذاری.»
گفتم، خیر است ان شاءالله! گفت:
«موتورم رو یه خدانشناس دزدیده؛ تحویلی بود. باید پولش رو جور كنم و بریزم به حساب سپاه.»
و بعد طبق معمول، این آیه از سوره انبیاء را برایم قرائت كرد:
«اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلته معرضون».
و این حدیث امام صادق علیه السلام كه می فرمایند، حاسبوا انفسكم قبل ان تحاسبوا.
دست آخر، یك بار وقتی كه از جبهه آمده بود، پول را خواست. گفتم:
«داخل كمد گذاشتمش؛ البته نشمردمش، نمی دونم چه قدره اما فكر می كنم شش هزار تومنی شده باشد.»
مطمئن نبودم به حد كافی رسیده یا نه؟ به طرف كمد رفت. چند لحظه بعد، دیدم دارد پول ها را می شمارد. بعد ناگهان دیدم رو به من ایستاده و دارد لبخند می زند:
«خانم! درسته؛ ده هزار تومنه! وقتی كه نیت كنی حق مردم و بیت المال رو بدی، خدا هم كمكت می كنه.»
می گفت كه آدم اگر به خدا توكل كند، خودش همه چیز را درست می كند. گاهی مساله ای پیش می آمد و با نامه و یا رودررو با او در میان می گذاشتم. می گفت:
«وقتی صلوات بفرستی و بری سراغ مشكلات، خدا هم خودش مشكلت رو حل می كنه.»
پس از شانزده سال از مفقود شدن این موتورسیكلت در بهشت زهرا تهران، اداره آگاهی نیروی انتظامی در تاریخ
12/9/76 در تماسی با منزل پدر شهید، اطلاع داد كه موتور مسروقه كشف شده است. به همین جهت، متوجه شدیم كه حاج محمود بلافاصله پس از گم شدن موتور سپاه، مراتب را به اداره آگاهی شهرری گزارش داده بوده؛ اما از طرف دیگر، برای این كه دینی به گردنش نماند، پول موتور را كه در آن زمان ده هزار تومان برآورد كرده بودند، به تداركات سپاه تحویل می دهد.
این موتور با رضایت خانواده به برادر پاسداری داده شد كه او نیز موتور امانی متعلق به سپاه در محل كارش به سرقت رفته بود، تا مشكل وی به این طریق حل شود.

(راوی: همسر شهید)

باید بزنی زیر گوشم!

یكی از روزهای بهار سال61 در آستانه آزادسازی خرمشهر و عملیات «بیت المقدس» بود: توی دشت نشسته و در حد و مرزی كه مین های دشمن برایم تعیین كرده بود، سرگرم بودم كه ناگاه به خودم آمدم و دیدم ای وای! توی میدان مین گیر كرده ام. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. دست پاچه شدم اما سرآخر دل به دریا زدم و از لابه لای چند عدد مین یك راه فرضی در نظر گرفتم و راه افتادم تا بیش از آن درنگ نكنم؛ چون نه سر رشته ای از تخریب و خنثی سازی مین داشتم و نه فرصت و حوصله كافی برای نشستن و پاك سازی راهی را كه می بایست می پیمودم. همان مسیر را رزمنده دیگری هم آمد و رفت روی مین! از آن روز با خودم عهد بستم كه تخریب را یاد بگیرم؛ اما فرصت پیش نمی آمد؛ تا این كه یك روز شهید «سید محمد زینال حسینی» كه معاون گردان تخریب و جانشین حاج عبدالله بود، با یك تویوتا وانت آمد و من و چندنفر دیگر را به عنوان نیروی جدید گردان تخریب، سوار ماشین كرد و به پشت تپه ها برد. فهمیدم مقر گردان تخریب لشكر10 (تیپ) سید الشهدا علیه السلام و معروف به امام زاده عبدالله (الوارثین) است. آن جا حدود ده كیلومتر با «چنانه» در منطقه فكه فاصله داشت و به عنوان مقر دایمی گردان تخریب شناخته می شد. پیش از این تاریخ نامش قرارگاه «شهید كهن» بود؛ اما بعدها شهید حاج «سیدمحمد زینال حسینی» با استشاره و مشورت با قرآن و الهام از آیه «و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین» نام آن را به «الوارثین» تعییر داد.
گویا قبلاشخصی با مشخصات من كه تمایلات سیاسی داشته و برخوردهایی هم با مسوولان گردان تخریب پیدا كرده بوده است، وقتی فهمیده لو رفته، فرار می كند. این شخص موهایش كوتاه بود و مثل من كلاه سربازی روی سرش
می گذاشته؛ برای همین آمدند و یقه مرا گرفتند و به دفتر ارزیابی و قضایی بردند؛ اما بالاخره اسم و كارت و نشانی مرا كه دیدند، برای شان محرز شد كه اشتباه كرده اند و من فقط تشابه چهره با آن كسی كه دنبالش هستند دارم. هرچند كه كارشان با معذرت خواهی از من تمام شد، ولی من با سید محمد بگو، مگو كردم و كمی به او پریدم كه این جا دیگر كجاست؟!
فردای آن روز، دیدم یكی از برادران آمده و از من در مورد برخورد دیروز پرس وجو می كند. آن قدر مساله دار بودم كه به او هم پرخاش كردم. بی مقدمه گفت:
«برادر یشلاقی! باید فردا توی صبحگاه جلوی همه نیروهای گردان بخوابونی زیر گوش من!»
گفتم، چرا؟
گفت: «تقصیر من بوده؛ كوتاهی از من بوده كه به شما توهین شده. سوءتفاهم پیش آمده بود. حالاهم اگه حلال نمی كنی، می تونی وسط صبحگاه، جلوی همه بزنی توی گوش من!»
خیلی جا خوردم! پیش خودم گفتم كه این بابا دیگر كیست؟! اما هنوز هم متوجه نشده بودم كه این خود حاج عبدالله نوریان، فرمانده گردان تخریب است؛ از بس كه سر و وضعش معمولی و مثل همه بود.
چندنفر مثل خودش ساده و صمیمی از راه رسیدند و دوره اش كردند. تازه فهمیدم او كه می تواند باشد؛ همان حاج عبدالله كه وصفش توی یگان ها و دوكوهه پیچیده است.
این شد كه رفتم جلو و گفتم: «شما باید ما رو حلال كنی، حاجی! ما یه چیزایی توی دل مان بود؛ اما بعد رفع شد. اتفاقه دیگه، پیش می آد.» (راوی: امیر یحیوی یشلاقی، همرزم شهید)

شیفته گمنامی

پس از مدت ها، تازه فهمیدم كه توی جبهه چه كاره است؟! فقط موقع خواستگاری از قول پدر آقامحمود شنیده بودم كه مین یاب است و مین ها را خنثی می كند. حالاكه متوجه شده بودم، هراس برم داشت كه شوهرم این كاره است! بعدها پی بردم كه فرمانده یك گردان است. تصورم این بود كه لابد شخصاً دست به مین نمی زند و فقط نقش فرماندهی دارد؛ اما از خودم می پرسیدم، این كه خیلی افتخار است پس چرا از من مخفی نگه می دارد؟! سپس به فكرم رسید كه او به دور از هرگونه غرور، نمی خواهد خودش را جلوی دیگران سرشناس نشان بدهد. من هم به روی خودم نمی آوردم. برایم سخت بود كه حرفی را از او پنهان كنم؛ تا این كه روزی فرارسید كه برای حضور در یك مجلس، سرگرم پوشیدن لباس و آماده شدن برای خروج از خانه بودیم. همانند یك شكارچی لحظه ها، پرسشی را كه از پیش در خاطرم كنار گذاشته بودم، به زبان آوردم:
«شما خودتان هم دست به مین و بمب می زنی یا فقط نیروها و بسیجی ها این كارها را می كنند؟«
انگاری كمی جا خورد؛ ولی پاسخ داد:
«خب، معلومه دیگه دست می زنم؟! چطور مگه؟«
گفتم، مگر شما فرمانده نیستی؟ فرمانده ها كه... حرفم را برید و گفت:
«نمی دونم چطور فهمیدی؟! ولی اون جا همه از هم سبقت می گیرن. »
سپس درنگی كرده و با حسی از افسوس و آه، ادامه داد:
«ولی اون جا همه با هم برادر و برابرند. این مسوولیت هم كه به من محول شده، روی دوشم سنگینی می كنه.»
هنگام خروج از منزل خواهش كرد كه زیاد راجع به كارهایش با دیگران صحبت نكنم؛ چرا كه از شهرت و زبانزدشدن اصلاخوشش نمی آمد.
وارد مجلس كه شدیم، سرش را پایین انداخت و با حجب و حیا در جایی نشست كه محل رفت و آمد زن ها نباشد. هر جا كه می رفتیم و یا كسی به خانه مان می آمد، خیلی مقید بود و مراعات می كرد. شرم و حیای فوق العاده ای داشت؛ آن قدر كه بعضی از خانم ها از من می پرسیدند:
«چه طوری با هم زندگی می كنید؟! مشكل نیست كه همه اش نگاهش را به زمین می دوزد؟ انگار تلویزیون هم زیاد نگاه نمی كند؟!»
البته تا اندازه ای راست می گفتند؛ چرا كه آقا محمود كم تر پای تلویزیون می نشست و هر وقت زن های بی حجاب را توی فیلم های خارجی بعضی برنامه ها نشان می دادند، اصلانمی دید؛ اما این چیزها برای من مشكل نبود.
می گفتم:
«من به آقا محمود خیلی علاقه دارم و بهش احترام می گذارم؛ ایشان هم به من و خواسته هایم اهمیت می دهد.»
(راوی: همسر شهید)


استارت و قل هو الله

به قدری باران باریده بود كه آب رودخانه »كرخه« تمام زمین های اطراف و جاده را زیر آب برده بود؛ اما ما
می خواستیم به هر قیمتی كه شده، از آب عبور كنیم: سوار ماشین شدیم و به رودخانه زدیم. چندمتر جلوتر، آب تا سر باطری و شمع های موتور ماشین بالاآمد و وقتی آن ها خیس شد، پشت بندش ماشین هم خاموش شد. بعد هر چه استارت زدیم، ماشین روشن نشد كه نشد. حاج عبدالله گفت، بچه ها! یك قل هو الله بخوانید. خواندیم؛ اما بی فایده بود. دوباره رو به من كه پشت فرمان نشسته بودم كرد و گفت، بسم الله بگو و استارت بزن. بسم الله را هی تكرار می كردم و سوئیچ را می چرخاندم؛ ولی باز هم مایوسانه دست از استارت می كشیدم. استارت هم دیگر ضعیف شده بود و درست جواب نمی داد. گفت، بلند شو تا من بنشینم پشت فرمان. تا جای مان را با هم عوض كردیم گفت، قل هو الله را این طوری می خوانند!
سپس چنان با حزن خاصی آن را تلاوت كرد و دست برد طرف سوئیچ كه گفتم الان روشن نمی شود و بغضش
می تركد! اما با یك بار چرخاندن سوئیچ، بلافاصله ماشین روشن شد و راه افتادیم! (راوی: جعفر طهماسبی)
مرا خاموش نكنید!
می خواستیم پل »طلاییه« را منهدم كنیم. تخریب دژهای جزایر مجنون در مرحله حساسی از نبرد خیبر قرار گرفته بود. چندین تیم برای انفجار آن ها تشكیل دادیم. حاج عبدالله به هر نیرویی، متناسب با توان هر فرد، ماموریتی در گردان های عمل كننده و خط شكن محول كرده بود.
گروه هایی را هم برای ایجاد موانع، كاشت و برداشت مین و ایجاد شكاف توی دژ معین كرد. بقیه را هم كه نیروهای تازه كار بودند، توی یك گردان پشتیبان سازماندهی كرد.
«حاج موسی انصاری» را هم كه به لحاظ جثه خیلی ضعیف بود، به تیم من فرستاد. ماموریت ما خیلی حساس و سنگین بود؛ بنابراین رفتم پیش حاجی و بهش اعتراض كردم و گفتم، من هر كاری كه به این انصاری بگویم توی آن می ماند پس یك كاری كن كه... حرفم را برید و گفت:
«امیرخان! درسته كه توانایی جسمی نداره، ولی بچه با دل و جراتیه. خیلی هم خودساخته و به دردبخوره. هر كاری بهش بگی، نه نمی گه. هر كجا هم كه بگی بشین، محال است كه از سر جاش بلند بشه. برو ببینم چه كار می كنی!»
قرار بود جلوتر از نیروهای خودی، روی یك دژ،
مین گذاری داشته باشیم. من انصاری را پنجاه متر جلوتر از بقیه تیم گذاشتم كه احیاناً اگر دشمن تحركی كرد یا نیروهای گشتی شان سر رسیدند، ما را خبردار كند.
بچه ها كارشان را شروع كردند. شب های پیش كه برای مین گذاری می رفتیم ، یك نفر از گردان های رزمی برای نگهبانی همراه خودمان می بردیم؛ اما هر دفعه كه با ما
می آمدند، مدام محل نگهبانی را ول می كردند و پیش ما می آمدند و مثلامی پرسیدند كه نماز شده یا نه؟! اما این بنده خدا انصاری، یك بار هم نیامد پیش ما و چیزی را بهانه نكرد تا پستش را ترك كند!
كارمان كه تمام شد، من بچه های گروه را فرستادم عقب. ناگهان، یك لحظه یاد انصاری افتادم: فراموش كرده بودم انصاری را با خودم بیاورم! دویدم و به دنبالش رفتم. وقتی رسیدم بالای سرش، پرسیدم، انصاری! خبری نیست؟ خیلی خون سرد گفت، برادر یشلاقی! آن عقب ها تحركات مشكوكی هست ولی این طرف ها كسی نیامد. حتی یك كلمه نپرسید كه پس ما كجا بودیم و چرا او را تنها گذاشته و از قلم انداختیم؟!
از آن شب به بعد تیم های تخریب سر انصاری دعوای شان می شد و هر كدام شان می خواست انصاری را با خودش به ماموریت و كار پیشقراولی و نگهبانی ببرد.
در حقیقت این هوش و ذكاوت حاج عبدالله بود كه انصاری را ارزیابی و پیدا كرده بود. شاید خود انصاری هم نمی دانست تا این حد لیاقت و توانایی دارد. اگر من ده سال هم با انصاری كار می كردم، باز هم نمی فهمیدم كه این آدم به چه دردی می خورد و چه جوری می شود توی جبهه ازش استفاده كرد؟ احتمالامی فرستادمش به واحد تداركات یا تعاون!
توی نبرد كربلای1 در تابستان1365 كه برای آزادسازی دوباره شهر مهران روی داد، حاجی انصاری كاری كرد كه تا امروز سر زبان ها مانده است: با این كه در حین معبر زدن با انفجار مین منور بدنش آتش گرفت، نمی گذاشت او را نجات بدهند و آتش را خاموش كنند. فقط می گفت:
«بذارید رزمنده ها با نور منور آتیش، راه رو پیدا كنند! منو خاموش نكنید... منو خاموش نكنید... بذارید بسوزم... بذارید بسوزم!... .»

(راوی: امیر یحیوی یشلاقی)

بسم الله گفتی؟
مثل همیشه كه كار گره می خورد یا مشكلی توی پاكسازی پیش می آمد، مین قمقمه ای كه به سیدی معروف بود را برداشتم و به سوی حاج عبدالله راه افتادم: حاجی هم یك گوشه از میدان مین و در زاویه ای از ارتفاع نشسته بود و كار می كرد. تا بالای سرش رسیدم، با خستگی و كلافه گی گفتم:
ـ حاجی! اینو هر كار می كنیم خنثی نمی شه. توی دره هم پرت كردیم، ولی بازم منفجر نشد. چی كار كنیم؟ مستاصل مون كرده.
حاج عبدالله بلند شد، مین را از دستم گرفت و گفت، لابد بدون بسم الله پرتاب كردی. گفتم، نه حاجی! با بسم الله هم طوریش نمی شود. سپس به گونه ای كه گویی حرفم را باور نكرده باشد، نگاهی به من انداخت و گفت، چرا! می شود ولی باید این طوری بسم الله بگویی. ناگهان ذكر بسم الله... را بر زبان راند و بلافاصله آن را به سوی دره پرتاب كرد: مین با برخورد به صخره ها تركید و خیال همه را راحت كرد.
او به حقیقت بسم الله ایمان داشت كه هرازگاه با یاد خدا و تكرار اسماء مقدس پروردگار گره گشایی می كرد.
و من در طول هفته هایی كه توی مریوان بسر می بردیم، چندین بار این گونه از او كارهای شگرف و مرموز مشاهده كردم.
(راوی: دكتر علی زاكانی)

نقطه اتصال دو خاكریز

دشمن از پهلو به نیروهای مستقر توی پدهای كارخانه نمك هجوم آورده بود. حاج عبدالله با تلاش فراوان
می خواست با لجن ها و گل و لای زمین منطقه، خاكریز احداث كند. نیروهای دشمن هم بو برده و تیرباری را گذاشته بودند تا با زدن رانند ه های لودر و بلدوزر، از این كار جلوگیری كنند. حاجی گفت:
«یكی بره و این تیربار رو خفه كنه!»
همه دست،دست كردند؛ تا این كه خودش رفت سر وقت تیربارچی دشمن: لحظاتی بعد از سمت سنگر تیربار صدای انفجاری بلند شد و دودش رفت هوا. گفتیم كه یاابوالفضل! حاجی را زدند! اما بلافاصله حاجی پیدایش شد: دوتا گلوله خمپاره شصت هم توی دستش بود. گفتیم، حاجی! نصف عمر شدیم! این ها دیگر چیست؟! گفت:
«وقتی رفتم سنگر تیربارچی رو منهدم كنم، این ها رو هم برداشتم و آوردم؛ آخه دیدم زیر دست و پا افتاده و اسرافه به خدا!»
توی آن موقعیت هم به فكر صرفه جویی بود و جزییات را فراموش نمی كرد.
گفتم:
«حاج عبدالله! این كارا رو نكن؛ می زننت ها! همین طوری تفریح كنون صاف، صاف راه می ری! ما همش دویست ـ سیصدمتر با دشمن فاصله داریم.»
خندید و جواب داد، نترس! من می دانم كی شهید می شوم! پرسیدم، كی؟! درحالی كه داشت باز هم می خندید، جواب داد:
«هر وقت این بنده خدا شهید بشه!»
و به «موسوی» كه كمی آن سو تر ایستاده بود، اشاره كرد.از آن لحظه به بعد، ما به جای آن كه چشم مان به حاج عبدالله باشد، مواظب سیدموسوی بودیم؛ چرا كه به ادعای حاج عبدالله ایمان داشتیم.
چند روزی گذشت؛ موسوی شهید شد؛ ولی هیچ كس نتوانست برود جلو و جنازه اش را بیاورد به طرف خط خودی؛ همان طور وسط ما و دشمن افتاده بود؛ سرانجام خود حاج عبدالله سینه خیز رفت و پیكر موسوی را به دوش گرفت و برگشت.
آن روز رفتم روی پشت بام یكی از خانه های شهر فاو (فاطمیه) و دیدم كه حاج عبدالله نشسته رو به آفتاب: صورتش مثل غنچه شكفته بود. پرسیدم، چرا لباست خونی شده؟ تو كه زخمی نشده بودی! گفت:
«جنازه سید موسوی مونده بود زیر آتیش. رفتم آوردمش عقب و تحویل امدادگرها دادمش. بعد هم با همین لباس خونی مجبور شدم وایستم به نماز. »
لحظاتی كه گذشت و حرف مان گل انداخت، گفت:
«موقع نماز احساس می كردم كه از فرق سر تا نوك انگشتای پام داره نماز می خونه! توی عمرم فقط یه بار تونستم این جوری دو ركعت نماز بخونم؛ یعنی می شه این نماز یه بار دیگه تكرار بشه؟ یه بار دیگه من... .»
بعد خندید و گفت، نه! دیگر فكر نمی كنم بشود و شاید هم فقط بایستی همان یك بار آن را چشید.
بعدها، وقتی من این مطلب را به مرحوم آیت الله حق شناس، عالم و عارف نامی كه توی حوزه «امین الدوله» تهران درس اخلاق می داد، تعریف كردم، گفت:
«انا لله و انا الیه راجعون. حاج عبدالله نوریان اهل مكاشفه و كرامات بوده و مسایل قطعاً برایش بارز بوده... .»
مسوول تداركات مقداری انار از یزد به فاو آورده و گذاشته بود روی پشت بام مقر. من هم رفتم برای به اصطلاح «تك زدن» كه دیدم حاج عبدالله هم آن بالایك گوشه ای نشسته و دارد توی خلوت گریه می كند و با خودش می گوید:
«خدایا! كمكم كن این دو ـ سه روز رو خراب نكنیم؛ همش دو ـ سه روز مونده!...»
شرمگین و ناراحت برگشتم پایین. توی دلم گفتم، خدایا! چه كار كنم؟ منظورش چه بود كه همه اش دو ـ سه روز بیش تر نمونده؟!
از آن به بعد، توی عملیات نمی گذاشتم حاج عبدالله از جلوی چشمم دور شود: هر جا می رفت، دنبالش می رفتم؛ مگر این كه مرا به جایی می فرستاد؛ تا این كه منطقه را دشمن شیمیایی كرد و صورت حاجی حسابی از بمب های آتش زا ناپالم و شیمیایی سوخت و مجروح شد؛ طوری كه روزها دستمال می گرفت روی صورتش تا نور خورشید چشم هایش را اذیت نكند.
بلند می شدیم و تیراندازی می كردیم. شاید بین ما و دشمن چندصد قدم بیش تر فاصله نبود؛ اما حاج عبدالله راست،راست راه می رفت و عین خیالش هم نبود. انگاری تیر بخورد و بهش اثر نكند! ناگهان تیری به دست «سیدمحمّد زینال حسینی» كه معاون او توی گردان تخریب بود خورد. گفتم، چی شد سید؟ جواب داد، هیچی برو به كارت برس. بعد گفت، استغفرالله! حاج عبدالله تا این را شنید، پرسید:
«استغفرالله دیگه واسه چیته؟!»
سید گفت، هیچی فقط وقتی تیر خوردم سرم یك خورده گیج رفت. بعد دوباره بلند شدیم برای زدن خاكریز. می خواستیم آب كارخانه نمك بیفتد آن طرف كه سمت دشمن بود.
از دور برایش دست تكان دادم و نزدیك شدم تا باهاش سلام وعلیك كنم. دیدم حاج عبدالله هیچ واكنشی نشان نمی دهد! انگاری من را به جا نیاورده و نشناخته باشد. داد زدم، سلام حاجی! گفت:
«ا ! تویی... ؟»
روبوسی كردیم. از صدایم من را شناخته بود! آخر،
نمی توانست خوب ببیند. می گفت كه ما باید خیلی سریع لب اروند برای رزمنده ها جان پناه و اسكله بسازیم. این گونه شد كه بیش ترین خاكریز را تیپ سیدالشهدا علیه السلام زد.
حاجی می گفت:
«باید با موانع میدون مین، برش دژهای اونا و هدایت آب به طرف شون، جلوی پاتك شون رو بگیریم؛ یا اگه قرار شد نیروها عمل كنند، میدونای مین رو پاك سازی كنیم و معبر بزنیم.»
بعد من را برای برش یك جاده و مین گذاری اطراف آن فرستاد جلوتر. قبل از راه افتادن، بی سیم چی گردان كه چسبیده به حاج عبدالله جست و خیز می كرد را كناری كشیدم و گفتم:
«سیدنادر! حواست رو خوب جمع كن. چشم از حاجی بر نمی داری. بچسب بهش. یه وقت نذاری حاجی زیاد جلو بره ها!»
و حد خاكریز را نشانش دادم.
گفت:
«چشم برادر یشلاقی! »
كلاه آهنی را پایین تر كشیدم و با تمام وجود و عین آدم های آتش گرفته، دویدم به طرف جاده.
فردا صبح، وقتی كارم تمام شد، برگشتم: وسط راه دیدم یك خشایار هم دارد به سمت عقبه و اروندرود می رود. وقتی رسید به من، شل كرد. من هم سریع پریدم بالا. یك گوشه كه برای خودم پیدا كردم و نشستم، متوجه شدم توی یك پتوی سبز رنگ چیزی را پیچیده اند. كنجكاوم كرد و فهمیدم جنازه است. لحظاتی بعد، یك نفر دیگر هم سوار شد: بی سیم چی حاج عبدالله بود!
برگشتم و نگاهش كردم تا شاید علت تعجبم را بفهمد. او هم متوجه و به من خیره شد. پرسیدم:
«پس حاج عبدالله كو؟! مگه من به تو نگفتم ولش نكن؟»
سرش را پایین انداخت و جوابی نداد. دوبار سوال كردم؛ گفت:«خود حاجی گفت كه بمانم تا برگردد. خب، من
چی كار می تونستم بكنم؟! چندروزه كه اصلاً استراحت نكردم. وقتی حاجی دید من خیلی خستم و آتیش خمپاره هم زیاده، منو با خودش نبرد. بعدش یكی ـ دو ساعت هر چی صبر كردم، پیداش نشد؛ واسه همین شروع كردم به گشتن توی یه كانال كه یه دفعه مجروح و بی رمق پیداش كردم. دیدم تركش خورده پس كلّش و جمجمه ش رو شكسته.»
و بعد چشمانش را دوخت به پتوی سبز رنگ. چشمان من هم دنبالش رفت. قلبم كرخت شد و شاید برای چندلحظه از تب و تاب ایستاد ...
منبع:فاتحان


این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .