تبیان، دستیار زندگی

اگه جناز‌‌ه‌م برنگشت سلامم رو به مادرم برسونین

یکی از تانک‌های عراقی تک‌تک قایق‌ها را زد. همه فریاد زدیم: «کسی نیست حساب اون تانک لعنتی رو برسه!؟» به خدر گفتم: «ببینم چی کار می‌تونی بکنی!» خدر آر.پی.جی را برداشت و گفت: «اگه جنازه‌‌م برنگشت سلامم رو به مادرم برسونین.»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 

اگه جناز‌‌ه‌م برنگشت سلامم رو به مادرم برسونین

شفیع شکوهی در بخشی از خاطرات خود می‌نویسد: بعد از شروع عملیات والفجر 8 محور ما برای هفت جزیره تقسیم شده بود. جزیره‌ها توسط ماهی‌گیرها با پل‌های انفرادی و چوبی با پهنای هشت متر و طول سه کیلومتر از ابتدای اروند تا آن طرف نخلستان به هم وصل شده بودند. نیروهای مهندسی رزمی بعضی از نهرهای کنار جزیره را با خاک پر کردند و پل زدند و جاده‌ای درست کردند.
قرار بود با اولین قایق به آن طرف روم و گردان علی اصغر (ع) را هدایت کنم. پیشروی‌ها به ترتیب با لشکرهای 25 کربلا، 31 عاشورا و 5 نصر بود. بین ما و 5 نصر نهری قرار داشت. علاالدین با مسئول محور آن‌ها صحبت کرد. من شدم مسئول محور همان قسمت و با مسئول گروهان غواصی آن‌ها هماهنگ کردیم که آن طرف آب کنار نهر همدیگر را ببینیم. برای اینکه علامتی هم داشته باشیم انگشتری‌ام را، که یادگاری شهید ناصر علی صوفی بود، به مسئول گروهان غواصی نصر دادم و او هم انگشترش را به من داد." گل، گلوله و یا حسین مظلوم" هم رمزشناسایی‌مان بود.
ساعت هفت، با علی نظری، یکی از فرماندهان گروهان علی اصغر (ع)،که خبرنگاری هم می‌کرد، به بچه‌هایی که قرار بود بروند، شام دادیم و بردیمشان لب آب. با هم روبوسی کردیم. غواص‌های اطلاعات و تخریب، ده پانزده نفر از آن‌ها را با خود بردند. بچه‌ها از آکاچوی پل‌ها، تکیه‌هایی را بریده، رنگ زده و به اژدر بنگال‌ها بسته بودند و نفرات گروهان آنها را گرفته بودند و شناکنان جلو می‌رفتند. چند تا آر.پی.جی را هم به تکه‌ای از آن بسته بودند و با خود می‌بردند.
بچه‌های گردان علی اصغر(ع) داخل قایق‌ها آماده نشسته‌ بودند. خودمان هم ته نهر چهارم آماده شدیم. نهر دو، چهارو هفت اسکله‌های گردان ما بود. نهر یک و دو هم اختصاصی اطلاعات بود. در نهر دو، هاورکرافتی قرار داشت که روی آن لودر و کمپرسی‌ها را بار کرده بودند و آماده حرکت بود.
بچه‌های لشکر 25 کربلا، تا خط حدود چهل و پنج دقیقه را داشتند و ما یک ساعت و چهل دقیقه. آنها درگیر شدند و عراقی‌ها روی سر بچه‌ها آتش ریختند ولی از طرف ایران هیچ خبری نبود.
با نظری لب آب رفتم. آنجا بی سیم جواب می‌داد. دو تا بی سیمچی و پیک با نظری بودند و یک بی سیمچی هم با من بود. هر کاری کردیم خبری از بچه‌ها نشد. خمپاره‌ای کنار آب خورد و ترکش یکی از قایق‌ها را سوراخ کرد.
آب داشت بالا می‌آمد و می‌خواستیم بکشیم جلو که صدای سه تا تقه از بی سیم شنیدیم. بی‌سیم را گرفتم و گفتم:" بچه‌ها، اگه رسیدین نزدیک دشمن و نمی‌تونین صحبت کنین، تو هر متر تقه‌ای بزنین." صدای دو بار شاسی زدن آمد. گفتم:" اگه دو متر صحیحه، یه تقه بزنین."
یک بار شاسی زده شد. بعدا علی اکبری را که دیدم گفت:" مرد مومن، ما رسیدیم نزدیک عراقی‌ها و می‌خوایم سر نگهبان رو پخ کنیم، اون وقت شما ما رو از پشت بی‌سیم سین جیم می‌کنین؟!"
یک ربع بعد با بی سیم گفتند:" به کمک امام زمان کار رو تموم کردیم. سریع خودتون رو برسونین."
ناگهان در خط اول سرو صدایی پیچید.
ساعت ده آمار گرفته شد. آقا امین که آمد بی‌سیم را در دست گرفت و گفت:" به مظلومیت علی اکبر یاالله، یاالله، یاالله."
همه فرماندهان گردان‌ها با بی سیم اعلام آمادگی کردند. در همین لحظه، صدای چند تا توپ را به صورت پی‌درپی شنیدیم و لحظه‌ای همه جا روشن شد. گلوله‌های کاتیوشا هم به صورت شش‌تایی به سمت دشمن شلیک شدند. گلوله‌های کاتیوشا هم به صورت شش‌تایی به سمت دشمن شلیک شدند. توپخانه‌ها و خمپاره‌ انداز‌ها هم همین طور. خمپاره اندازها آن قدر عجله کرده بودند که دو تا از خمپاره‌ها به هم خورده بود و چند نفر زخمی شده بودند.
آب تا نصف نخلستان بالا آمده بود. کمی که جلوتر رفتم، توی کانال افتادم. آب مرا جلو برد. دستم را به نخلی گرفتم و به بچه‌ها گفتم:" سعی کنین مثل من جلو بیایین."
حدود بیست دقیقه طول کشید تا آن مسیر را برگردیم، در حالی که در عرض پنج دقیقه از آن گذشته بودیم، سرعت آب زیاد بود و فکر کردم با این وضعت احتمالا از محور لشکر 25 کربلا سردر می‌آورم. تلاطم آب قایق‌ها را به هم می‌زد. از باریکه‌ راه لب آب لحظه‌ای بیرون رفتم. خیس خیس بودم و می‌لرزیدم. در آن حین چشمم به یکی از قایق‌ها افتاد که حدود بیست نفری داخلش نشسته بودند و در حال و هوای خاص خودشان زمزمه می‌کردند. "چطور می‌شه فرمانده ما اسیر این آب بشه و ما از این با شکست بخوریم؟ آقا مهدی قایقای ما رو بکش جلو و مسیر رو نشونمون بده!"
ناگهان همه از ته دل فریاد زدند:" آقا مهدی!" صدایشان در تلاطم امواج گم شد. دلم لرزید و ماشه اسلحه‌ام را لمس کردم. اگر در آن لحظه یک گردان عراقی هم جلویم در می‌آمدند، یکی‌شان را هم زنده نمی‌گذاشتم.
حرکت کردیم و قایق‌ها بین امواج به چپ و راستت متمایل می‌شدند و سینه آب را می‌شکافتندو همه، قایق‌ها را به سمت چراغ قوه‌هایی که در ساحل روشن و خاموش می‌شدند می‌راندند. نزدیک ساحل چشمم به یک ردیف سیم خاردار افتاد و فریاد زدم:" نگه دارین... نگه دارین... نگه دارین.."
همین که این حرف را زدم صدای تیمور را شنیدم که گفت:" صبر کنین تا غواصا را بفرستیم معبر باز کنن."
معبر که باز شد رفتیم ساحل، خدری محمدی، از بچه‌های تخریب خلخال، که بعدها شهید شد، گفت:" برادر، تا غواصا برسن، تو سیم‌ها را با دستت نگه دار تا من قطعشون کنم."
پریدم توی آب. دست و پا می‌زدم پایین می‌رفتم و بالا می‌آمدم. دست‌هایم زخمی شد. از زیر آب که سیم خاردارها را بیرون کشیدم صورتم هم زخم شد. می‌خواستم پروانه قایق‌ها به آن گیر نکند. خدر در عرض پنج دقیقه کار را یکسره کرد. بیشتر قسمت‌های بدنش مثل خود من زخمی شد. سیم خاردار را رد کردیم و پا به ساحل گذاشتم.
نخل‌ها را بریده و چیده بودند لب آب و دیواری درست کرده بودند. کنار دیوارها هم سنگر زده بودند. یک دفعه چشمم به جنازه دو تا غواص خورد. به تیمور گفتم:" اینا کی‌اند؟" گفت: از بچه‌های گردان‌اند." گفتم:" بهتره تا بقیه نیومدن، پتویی روشون بکشیم."
در همان لحظات، مهدی علی اکبری را دیدم و به طرفش دویدم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و روبوسی کردیم. همه بچه‌ها از دیدنمان خوشحال شدند. چون نیروی کمکی بودیم. کمی جلوتر، چند نفر از غواص‌های ما در آن طرف آب درگیر شده بودند. هنوز از یگان رزمی و نیروی پیاده خبری نبود. پشت سر ما بیست سی تا قایق هم آمد و نیروها پیاده شدند.
بعد از آن دویدم کنار نره و از بهمن پرسیدم:" چه خبر از لشکر نجف؟" گفت:" حسابی درگیر شدن." باز پرسیدم:" دیگه چی؟" از آن طرف نهر پنج تا غواص آمدند و فریاد زدند:" عاشورا... عاشورا..." گفتم:" نگو عاشورا، بگو یا حسین مظلوم!"
هدفمان حرکت به جلو بود. اگر در آن لحظات، کسی چند ثانیه مکث می‌کردند دشمن حتما سنگری پیدا می‌کرد و آتش می‌ریخت. تنها راه، فرصت ندادن به آن‌ها بود. بچه‌ها دویدند و به نقطه الحاق، که کنار جاده آسفالته‌ای بود، رسیدیم. روی پل جلو رفتم. یک دفعه یکی از پشت آمد و گفت: "سلام برادر شفیع." وقتی برگشتم مسئول گروهان غواصی نصر را دیدم. همدیگر را بغل کردیم و بچه‌ها مرا روی کلشان گرفتند و شادی کردند. انگشترها را با هم مبادله کردیم و به علاالدین بی سیم زدم و گفتم:" بیایید به کانال دوم." آنجا آخرین نقطه الحاقمان بود. نیروهای آنها هم از آن طرف می‌آمدند. سیم کاظم را، که از مسئولان دسته‌ها بود و اهل زنجان. همان جا گذاشتم و گفتم:" همه این بچه‌ها رو به تو سپردم. مواظب باش. هماهنگ می‌کنم کسی از عقب تیراندازی نکنه و شما هم به عقب تیر نندازین. رو به رو و پهلوها ر زیر آتیش بگیرین." دسته دوم را هم آوردم کنار همان جاده آسفالته و به آنها گفتم:" شما باید مواظب پهلوها باشین."
یکی را هم به عنوان مسئول دسته انتخاب کردم و برگشتم.
بی‌سیمچی‌ام کنار آب بود. به علی بی‌سیم زدم و گفتم: «بدر را به خیبر و خیبر را به بدر وصل کردیم!»
تعجب کرد. فهمیدم اسم‌ها را عوضی گفته‌ام. بعد که درستش را گفتم، علاءالدین از آن طرف بی‌سیم را گرفت و گفت: «حواست هست؟!» گفتم: «خیالتون راحت باشه.» دوباره گفت: «حسین گنجگاهی بیاد؟!» گفتم: «بفرستش بیاد. به وزیری هم ندا بده حرکت کنن.»
وزیری اهل زنجان بود و فرمانده گردان امام سجاد(ع) آن گردان پشتیبان ما بود. آنها هم آمدند. وقتی رسیدند توجیهشان کردم و گفت: «از این به بعد شما باید پیشروی کنین.»
تا چهار صبح لب آب نیرو تحویل می‌گرفتیم. بین خط و اسکله حدود سیصد متر فاصله بود. به نیروها می‌گفتیم: «باید راست شکمتون رو بگیرین و برین جلو.»
ته یکی از کیسه‌هایی را که خاکش سفید بود با چاقوی غواصی سوراخ کرده بودم و از همان جا به صورت خط باریکی خاک ریخته بودم تا اسکله و خط پدافندی. هر نیرویی که می‌آمد به صف می‌کردم و می‌گفتم: «اون خط رو بگیرین و برین جلو.»
تا صبح آن خط کاملا دیده می‌شد. در همان لحظات، شنیدم محمد اسانلو، معاون گردان علی‌اصغر، آمده و لب آب چادر فرماندهی‌اش را علم کرده. رفتم سراغش و با هم روبوسی کردیم. جلو، درگیری شدید بود. آتش تهیه منطقه را احاطه کرده بود. تقریبا دوازده و نیم شب یکی از تانک‌های عراقی روی اسکله چهار، چراغ نورافکنش را روشن کرد و رو به آب گرفت. تک‌تک قایق‌ها را زد. همه فریاد زدیم: «کسی نیست حساب اون تانک لعنتی رو برسه!؟» به خدر گفتم: «ببینم چی کار می‌تونی بکنی!» خدر آر.پی.جی را برداشت و گفت: «اگه جنازه‌‌م برنگشت سلامم رو به مادرم برسونین.»
دو تا موشک اضافی برداشت و رفت توی آب. یک ربع بعد صدای انفجار را شنیدیم. فهمیدیم خدر کارش را کرده. ولی تا صبح روز بعد او را ندیدیم. نزدیک دو شب بی سیم زدند و گفتند وزیری آمده و چون ما را پیدا نکرده برگشته. فکری به سرم زد و به یکی از بچه‌ها گفتم کمی نفت پیدا کنند. هر چه توی سنگر بود، گوشه‌ای جمع کردم. مهدی از سرما لرز گرفته بود. یکی از چراغ‌ها را جلویش گذاشته بود و خودش را گرم می‌کرد. بهمن‌ماه بود و هوا هم سرد. دست‌هایش سیاه سیاه شده بود. گفتم: «مهدی از سنگر بیا بیرون تا واسه اینا آتیش درست کنم.»
میزی وسط سنگر بود. خواستم آن را کنار بکشم. وقتی کشویش را باز کردم، چشمم به مقدار زیادی پول عراقی افتاد. انگار آنجا سنگر امور مالی عراقی‌ها بوده. پول‌ها را به مهدی نشان دادم. گفت: «اونا رو هم بیار بریزیم تو آتیش.» گفتم: «چه خبرته؟ بیشتر از ده هزار دینار پوله!»
پول‌ها را داخل پلاستیکی که عکس دختری روی آن بود ریختم و درش را بستم و به دست دوشکاچی سپردم، که محافظ محور بود.
گفتم: «امانت‌پیشت باشه.»
او هم کیسه را داخل قایق در محفظه‌ای جاسازی کرد. نفت را روی سنگر ریختیم و آتش زدیم. توی بی‌سیم به علاءالدین گفتم: «اگه خط مستقیم رو نگاه کنی یه آتیش می‌بینی. این هم علامت ما!»
یک ربع بعد وزیری با افرادش آمد. به ‌آنها همان خط سفید را نشان دادم و گفتم از همان مسیر بکشند جلو. دلهره داشتم و هر شهیدی را می‌آوردند عقب بی‌اختیار به ساعت نگاه می‌کردم. نظری هم از لحظه شهادتشان عکس می‌گرفت.
هنوز نخوابیده بودیم. اسانلو از من پرسید: «نماز خوندی؟ گفتم: «نه، مگه ساعت چنده؟» گفت: «چهار صبح».
پوتینم پر از آب بود. برای همین تیمم کردم و نماز خواندم. محمد هم نمازش را خواند.
گفتم: «منطقه مسمومه. باید سنگرها رو پاک‌سازی کنیم و اسرا رو هم بفرستیم عقب.» با هم رفتیم جلوی سنگرها. به عربی پرسیدم: «کسی از برادرا اینجا هست؟»
وقتی صدایی از سنگرها شنیده نشد، نارنجک انداختیم. نارنجک منفجر شد و در همان لحظه، هیاهویی از توی سنگر درآمد. چند نفر بیرون آمدند؛ در حالی که دست و پا نداشتند و ترکش دمار از روزگارشان درآورده بود. به بچه‌ها گفته بودم هر کسی از سنگر بیرون آمد، او را به رگبار ببندند. مشغول پاک‌سازی بودیم که تیمور گفت: «شفیع، دو تا از این بی‌شرفا که اون دو غواص رو گول زدن ممکنه بین اینا اسرا باشن.» از او پرسیدم: «می‌دونی اون عراقی قیافه‌ش چطوریه؟» گفت: «ندیدمش. ولی صدای کلفتی داشت.»
تا صبح حدود هفتاد نفر از عراقی‌ها را اسیر گرفتیم. شمس‌علی با چند نفر از بچه‌ها رفتند و اسرای دیگر را از دور و برمان جمع کردند و پیشمان آوردند. من و چهار نفر از بچه‌های گردان علی‌اصغر(ع) و دو تا از دوشکاچی‌ها آنجا ماندیم. یکی از دوشکاچی‌ها گفت: «تو رو خدا بذار حساب تک‌تک‌شون رو برسم.» گفتم: «نه!» از آن‌ها پرسیدم: «کدومتون می‌تونه فارسی یا ترکی صحبت کنه؟» گروهبانی از بینشان بلند شد و گفت: «من فارسی بلدم.» گفتم: «بیا جلو.» باز پرسیدم: «کس دیگه‌ای نیست؟»
یکی هم گفت: «من هم ترکی بلدم.» گفتم: «تو هم بیا.»
به آنکه می‌توانست فارسی حرف بزند، گفتم: «من هر چی می‌گم به عربی ترجمه کن.» گفت:‌ «باشه». گفتم: «مقرتون کجاست؟»
پرسید و آنها سنگری را نشان دادند که من آنجا نماز خوانده بودم. پرسیدم: «وقتی غواص‌های ما اومدن کجا بودین؟» یکی از آنها مسیری را نشان داد که دو تا غواص ما در آن قسمت شهید شده بودند. نظری عکس می‌گرفت و زیر لب می‌گفت:‌ «چی‌کارشون داری؟» گفتم: «وایسا و تماشا کن.» الکی به آنها گفتم: «هر کی دو تا از غواصای ما رو به نامردی کشته وای به حالش! دیشب یکی از شماها به زبون فارسی به غواص‌ها گفته: برادرا بلند شن.»
تا مترجم این حرفم را ترجمه کرد، یکی از عراقی‌ها رنگش عین گچ شد. رفتم سراغش و گفتم: « شماها اگه جای ما باشین با نامردا چی‌کار می‌کنین؟» یکی‌شان در حالی که گریه می‌کرد جواب داد: «تیرباران!» به همان عراقی که رنگی به چهره نداشت گفتم: «حیف تیر که به تو بزنیم! چون با این تیرها می‌خوایم حساب صدام را برسیم.»
هلش دادم و پایش لغزید. وقتی جریان تند آب را دید برگشت و به فارسی گفت: «برادر...» گوش ندادم و باز گفت: «برادر...برادر...»
اسلحه یکی از بچه‌ها را گرفتم و به طرفش نشانه رفتم. تند پرید توی آب. گذاشتم آب او را ببرد.
بقیه عراقی‌ها که این صحنه را دیدند ترسیدند. به مترجم گفتم: «بهشان بگو در امانن. از امام دستور داریم باهاشون رفتار خوبی داشته باشیم. دوست شما به خاطر عمل ناپسندی که داشت این بلا سرش اومد. شاید بتونه خودش را نجات بده.»
عراقی‌ها را سوار پنج قایق کردیم. خودم با پول‌ها توی قایق نشستم و دو تا قایق از سمت راست و دو قایق دیگر هم از سمت چپ حرکت کردند. شعار می‌دادم: «الموت لصدام.» عراقی‌ها هم جواب می‌دادند: «الموت لصدام.»
رو به ایران حرکت می‌کردیم. می‌خواستم آنها را بیاورم و تحویل بدهم. لب آب که رسیدیم فیلم‌بردارها آمدند و گفتند: «آقا تو رو خدا برگردین و دوباره بیایین.»
دور که زدیم، عراقی‌ها ترسیدند و به تته‌پته افتادند. فریاد زدم: «لا تخاف....لا تخاف...»
لب آب برگشتیم. این صحنه را آن زمان تلویزیون هم نشان داد. از تبلیغات لشکر هم آمده بودند برای عکاسی و کلی عکس گرفتند.
منبع:فاتحان
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .