تبیان، دستیار زندگی

جهاد با عقیده، سختی‌های اسارت را برایمان آسان کرد

عملیات والفجر مقدماتی كه در زمستان سال 1361 انجام گرفت، یكی از عملیات‌های سنگین و سخت ایران در تاریخ دفاع مقدس است. حمیدرضا روشنی كه آن زمان جوانی 18 ساله بود، برای حضور در این عملیات پا به جبهه‌های نبرد گذاشت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 
حمیدرضا روشنی

عملیات والفجر مقدماتی كه در زمستان سال 1361 انجام گرفت، یكی از عملیات‌های سنگین و سخت ایران در تاریخ دفاع مقدس است. حمیدرضا روشنی كه آن زمان جوانی 18 ساله بود، برای حضور در این عملیات پا به جبهه‌های نبرد گذاشت. عملیات شروع می‌شود و روشنی خط‌شكن به اسارت دشمن درمی‌آید. عمر حضور او در مناطق عملیاتی خیلی طولانی نمی‌شود ولی به جای آن سال‌های زیادی را در اسارت سپری می‌كند. هشت سال اسارت و زندگی در كنار بزرگانی چون مرحوم ابوترابی، روشنی را برای ادامه زندگی به انسانی پخته تبدیل می‌كند. او پس از آزادی در سال 1369، درسش را ادامه می‌دهد و دندانپزشك می‌شود.

شما برای حضور در كدام عملیات لباس رزمندگی به تن كردید و عازم جبهه شدید؟
من در تاریخ 18/11/61 برای عملیات والفجر مقدماتی با حضور در تیپ 15 امام حسن(ع) عازم جبهه‌های جنوب شدم. آن زمان به خاطر گرفتن ناخدا افضلی و لو رفتن حزب توده، اطلاعات عملیات والفجر مقدماتی هم لو می‌رود. با وجود پیشروی تا پل القضیله، چون دستور عقب‌نشینی آمد ما پشت عراقی‌ها ماندیم و اسیر شدیم. ما چون خط‌شكن بودیم جلوتر از بقیه نیروها حركت می‌كردیم. می‌توان گفت در این عملیات حدود یك سوم بچه‌های گردان شهید، یك سوم اسیر و یك سوم جانباز شدند.
ماجرای لو رفتن عملیات والفجر مقدماتی ‌چه بوده است؟
حزب توده عملیات را لو داده بود و زمانی كه ما را به موصل بردند نقشه‌های عملیات را نشان‌مان ‌دادند. هنگامی كه فیلم‌ها و نقشه‌های عملیاتی را پخش می‌كردند برای تضعیف روحیه‌مان می‌گفتند این موتور حسن درویش- فرمانده تیپ 15 امام حسن(ع) كه در عملیات‌های بعدی شهید شد – است. یعنی طوری اطلاعات عملیات را لو داده بودند كه اسم تك‌تك فرماندهان را می‌دانستند. برای انجام عملیات در جنگل‌های امقر و كوه‌های زلیجان مستقر بودیم و برادران ارتش می‌گفتند اینجا قابل عملیات كردن نیست چون امكان تدارك و پشتیبانی وجود ندارد. منتها بچه‌های سپاه و بسیج تأكید داشتند كه اینجا بهترین منطقه برای عملیات كردن است. منتها دشمن چون از انجام عملیات باخبر شده بود آنجا چند تیپ مستقر كرد كه سودانی‌ها هم جزوشان بودند. چون آنها از قبل می‌دانستند ما اینجا عملیات می‌كنیم آماده بودند. وقتی آتش دشمن سنگین شد، دستور عقب‌نشینی رسید و چون بچه‌های خط‌شكن جلوتر از بقیه هستند و بیسیم‌چی‌ها هم شهید شده بودند خبر به ما نرسید. صبح به ما خبر عقب‌نشینی رسید كه دیگر در محاصره افتاده بودیم. حدود 10 نفر در محاصره قرار گرفته بودیم. بعضی نیروها مجروح شده بودند و با این حال تا آخرین لحظه مقاومت كردیم. بعد از آن ما را به العماره و وزارت دفاع در بغداد بردند. چند روز در سوله‌های خاصی بودیم و از آنجا به شهر موصل منتقل شدیم. بعد از چند ماه صلیب سرخ آمد و اسم‌هایمان را ثبت كرد. موصل آب و هوایی شبیه لرستان خودمان دارد و زمستان‌هایش سرد است. وقتی می‌گفتیم ژاكت یا لباس گرم به ما بدهید می‌گفتند عراق از كجا 1500 ژاكت بیاورد؟ ماه‌های اول خیلی شرایط سختی بود و هرگاه عملیاتی انجام می‌شد تلافی‌اش را سر اسرا درمی‌آوردند.
شما هنگام اسارت جوانی 18 ساله بودید، اسارت در اوج جوانی چه حس و حالی برایتان داشت؟
كسی كه با عقیده كاری را می‌كند دیگر شرایط برایش سخت نیست. برایش مهم این است كه امام و ائمه اطهار از او راضی باشند. بیشتر بچه‌ها همین روحیه را داشتند. خداوند سختی‌ها را برایمان آسان می‌كرد. چون هدف داشتیم مسائل مادی و دنیوی برایمان معنی نداشت. این برایمان معنا داشت كه انقلاب به جایی برسد و از آنجا به قدس برویم. این آرمانی بود كه هنوز در دلمان مانده و منتظریم ببینیم چه زمانی محقق می‌شود. اسارت و زخمی شدن برایمان اهمیتی نداشت فقط می‌گفتیم جانباز نشویم تا بتوانیم در عملیات‌های بعدی شركت كنیم. از قضا و قدر الهی به اسارت دشمن درآمدیم.
آن روزهای اول فكر می‌كردید اسارت‌تان هشت سال طول بكشد؟
چون می‌دانستیم دولت عراق انسانیت ندارد و به هیچ قانون بین‌المللی پایبند نیست هر لحظه احتمال می‌‌دادیم ما را به رگبار ببندند. در همان خط مقدم تعدادی از نیروها را از ما جدا كردند و در گودالی گذاشتند و رویشان خاك ریختند تا زنده به گورشان كنند. در آخر یك افسر شیعه اجازه این كار را نداد. این اتفاقات بود و می‌دانستیم به اسارت چه آدم‌هایی درآمده‌ایم. در موصل كه بودیم و 10 ماهی از حضورمان گذشت، آزادگان با شرایط وفق پیدا كردند. آزادگان هنوز در حال و هوای جبهه بودند و دسته‌بندی و گردان‌بندی را شروع كردند. عده‌ای به شناسایی مناطق بیرون پرداختند و نقشه داشتیم كه به موصل حمله كنیم و به سمت سوریه برویم. چون می‌دانستیم حدود 60 كیلومتر با سوریه فاصله داریم. تنها چیزی را كه نمی‌توانستیم رویش حساب كنیم این بود كه اگر بمب شیمیایی بزنند چطور با آن مقابله كنیم. مرحوم ابوترابی كه آمد، با تفكرات معقولش این ایده و افكار را از سرمان بیرون كرد. می‌گفت شما هم كه بروید عده‌ای پیرمرد و ناتوان هستند كه نمی‌توانند با شما بیایند و اینها شهید می‌شوند و آن زمان كسی نمی‌تواند جوابگوی خون‌شان باشد. حاج‌آقا ابوترابی می‌گفت یا همه با هم می‌رویم یا اگر كسی نیاید هیچ كس نمی‌رود. عراقی‌ها رسمی داشتند كه اگر در اتاقی اتفاقی می‌افتاد 120 نفر را می‌زدند تا نفر مورد نظر را لو بدهد. چون مرحوم ابوترابی همراه امام در نجف و كربلا بود با این سیستم امنیتی آشنا بود و از عواقب كار اطلاع داشت.
گویا این رفتار و منش حاج‌آقا ابوترابی نقطه عطفی برای آزادگان در دوران اسارت بود؟
به دلیل تزكیه ‌ایشان هر انسانی با هر منش و مذهب و تفكری كه حاج‌آقا را می‌دید شیفته‌اش می‌شد. صلیب سرخ هر بار كه به اردوگاه می‌آمد یك ساعت و نیم با حاج‌آقا جلسه می‌گذاشت و راجع به مسائل ایران و جهان با ایشان صحبت می‌كرد. سربازان عراقی گلچین شده بودند تا كسی نتواند رویشان تأثیر بگذارد. بیشترشان از اهل سنت بودند و سربازان شیعه را به خط مقدم می‌فرستادند تا كشته شوند و از ایرانی‌ها نفرت به دل بگیرند. همین سربازان اهل تسنن كه بچه‌ها را به شكلی وحشیانه كتك می‌زدند وقتی به آنها اعتراض می‌كردیم می‌گفتند اینجا اگر به من بگویند پدرت را بكش، ‌می‌كشم، فقط ما را به جبهه نبرند تا كشته شویم. همین سربازان زمانی كه مشكل خانوادگی پیدا می‌كردند پیش حاج‌آقا ابوترابی می‌آمدند و راه‌حل می‌خواستند. هر مشكلی كه پیش می‌آمد وضو می‌گرفت دو ركعت نماز می‌خواند و انگار آبی روی آتش ریخته بود. همه چیز حل می‌شد. جناب سرهنگ مجاهدی كه اوایل انقلاب فرمانده نظامی قصرشیرین بود می‌گفت من فقط كنار ابوترابی باشم هیچ ایرادی ندارد اسارتم 100 سال طول بكشد. آنجا سیدعباس موسوی هم داشتیم كه از مبارزان عراقی بود كه فرار كرده و به ایران آمده بود و در عملیاتی پایش روی مین رفته و اسیر شده بود. آنجا به همه می‌گفت چوپان است و چند ماهی كه گذشت و دید همه بچه‌ها بسیجی هستند اعتماد كرد. یك روز پیش حاج‌آقا رفت و گفت می‌خواهم اعتراف كنم كه من كی هستم، حاج‌آقا هم گفته بود همان چوپانی كه گفته‌ای برای من كافی است. مرحوم ابوترابی در تپه‌های الله‌اكبر روی اشتباه دوستانش اسیر می‌شود و ما معتقدیم خدا عمداً ایشان را پیش ما آورد تا مراقب آزادگان باشد. هر اردوگاهی شلوغ می‌شد عراقی‌ها حاجی را به آنجا می‌بردند و به همین خاطر در بیشتر اردوگاه‌ها حاضر شد و حضورش آرامش و وحدت خاصی به آزادگان می‌داد.
برای اینكه دچار رخوت و روزمرگی نشوید چه برنامه و راهكارهایی در نظر گرفته بودید؟
بعد از مدتی در اسارت هر كسی استعداد خودش را بروز می‌داد. مرحوم ابوترابی برای حفظ سلامتی آزادگان می‌گفت واجب است كه ورزش كنید. چون ورزش‌های رزمی ممنوع بود نگهبان می‌گذاشتیم و تمرین می‌كردیم. پنج، شش نفر از بچه‌ها یاد می‌گرفتند وقتی خبره می‌شدند به نفرات بعدی یاد می‌دادند و پس از مدتی كل اردوگاه ورزش را یاد گرفته بود. در یادگیری زبان عربی و انگلیسی و فرانسه هم همین بود. بچه‌ها كه به سطحی می‌رسیدند به بقیه یاد می‌دادند. كردها گیوه‌بافی بلد بودند، دانشجویان پزشكی در طب و كمك‌های اولیه مهارت داشتند و یكی نقاشی بلد بود و آموزش به این صورت بین بچه‌ها فراگیر می‌شد. تفسیر قرآن و نهج‌البلاغه هم بسیار رواج داشت و آزادگان نمی‌گذاشتند عمرشان به بطالت بگذرد.
از میان آزادگان، علی فرعون را به یاد می‌آورید؟
بله، ایشان از دوستان صمیمی من بود. انسان عجیب و جوانمردی بود كه مرحوم ابوترابی خیلی دوستش داشت. به همه كمك می‌كرد و جوانی از تیپ كلاه‌سبزهای ارتش بود. پدرش در وزارت نفت كار می‌كرد و وضع مالی‌اش خوب بود. هیكلی ورزیده داشت و با جوانمردی كمك حال بچه‌ها بود. مثلاً اگر كسی مریض می‌شد مثل یك مادر او را به حمام می‌برد و خودش و لباس‌هایش را می‌شست. روحیه‌ای عالی داشت كه هیچ‌كدام از ما به گرد پایش نمی‌رسیدیم. ایشان تازه به اردوگاه ما آمده بود، او را همراه بچه‌های شخصی آوردند. رفته رفته با هم آشنا و صمیمی شدیم. یكی از افسرهای عراقی كه از هیكل علی خوشش آمده بود گفت با هم كشتی بگیریم و اگر من را بردی یك گونی شكر برای آسایشگاهت هدیه می‌دهم. علی فرعون با او كشتی گرفت و آزادگان و سربازان عراقی هم نظاره‌گر بودند. افسر عراقی با ضربه‌ای به علی فهماند من را جلوی نیروهایم ضایع نكن و علی هم خاك شد. چنین روحیه‌ای داشت. وقتی قرار بود صلیب بیاید چند قوطی رنگ به علی می‌دادند و اتاق‌ها را رنگ می‌كرد.
چرا بر خلاف اسرای كشورهای دیگر، آزادگان ایرانی بسیار باروحیه بودند و دچار افسوس و ناراحتی نشدند؟
وقتی ما وضعیت خودمان را با وقایع كربلا مقایسه می‌كنیم رویمان می‌شود بگوییم برای دین زجر كشیده‌ایم؟ شاید یك‌سری دوستان هم ناراضی باشند، مرحوم ابوترابی به ایران آمد و در یكی از صحبت‌هایش می‌گفت در عراق كه بودیم مطمئن بودم 95 درصد بچه‌ها سالم می‌مانند 5 درصد احتمال خراب شدن روحیه دارند اما الان كه به ایران برگشته‌ایم مطمئنم 5 درصد سالم می‌مانند و 95 درصد احتمال لطمه خوردن دارند. مثلاً در اداره‌ای با توهین و تحقیر برخورد می‌كنند یا شركت‌ها و ادارات آزادگان را برای مشاغل سخت و سطح پایین استخدام می‌كردند. خیلی از ادارات و وزارتخانه‌ها جلوی رشد و پیشرفت آزادگان را گرفتند. با خیلی از آزادگان رفتار مناسبی صورت نگرفت و آنها سرخورده می‌شدند.

منبع: روزنامه جوان