تبیان، دستیار زندگی

روزی که در ایرجینک اسیر شدیم

نیروهای ترکیه در تپه‌های مقابل ما تا کنار رودخانه «کتینه» کمین کرده بودند. کم‌کم زندان را برای خود پیش‌بینی می‌کردیم و هرچه می‌گذشت این حالت به یقین نزدیک‌تر می‌شد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 

روزی که در ایرجینک اسیر شدیم

 شبی که از داخل ترکیه حرکت می‌کردیم، بعضی از برادران توان راهپیمایی نداشتند، چون چند روز قبل به اندازه کافی در کوهستان‌های کردستان دشت‌ها را زیر پا گذاشته و خستگی راه در تنشان بود. حمل مجروحان و امکانات که قاطرها از حمل آن‌ها عاجز شده بودند، توان راه رفتن را از همه گرفته بود.
وقتی که قاطرها از ادامه راه رفتن باز می‌ماندند، حرکت ما نیز به سختی صورت می‌گرفت، و هیچ‌گونه راه بازگشت به کردستان یا کمک از طرف ایران برای ما امکان نداشت.
باران سیل‌آسایی باریدن گرفته بود و از همه جا صدای آب می‌آمد. از بلندی‌ها تا پستی‌ها، از دشت‌ها تا کوه‌ها،‌به هرجا که نگاه می‌کردیم، جز صدای شر شر باران به گوش نمی‌رسید. پای راه رفتن نداشتیم. در آن حال تنها چیزی که با زبان ما آشنا بود، یاد خدا و ثنای او و محبت اهل بیت(ع) بود.
 در خاک عراق که بودیم، گویا دشت‌ها و تپه‌ها با ما آشنا بودند، ولی این جا همه چیز با ما بیگانه بود. گویی تنها آفریده شده‌ایم و هیچ دست‌گیری «غیر از خدا» برای ما نیست. دیگر نمی‌دانستیم به کدام سو و به کجا خواهیم رفت. در خاک عراق ممکن بود کسانی را ببینیم که آشنایمان باشند و کسانی هم دشمن. ولی این جا همه چیز با ما دشمن بود حتی خورشید! و این که سلاح در دست داشتیم، حق شلیک هیچ‌گونه تیری را نداشتیم درد دیگری بود.
نیروهای ترکیه در تپه‌های مقابل ما تا کنار رودخانه «کتینه» کمین کرده بودند. کم‌کم زندان را برای خود پیش‌بینی می‌کردیم و هرچه می‌گذشت این حالت به یقین نزدیک‌تر می‌شد. برادر عباسی وضعیت ما را بیشتر درک می‌کرد. او به برادران گفت: «احدی حق ندارد تیراندازی کند. ما داخل خاک «ترکیه» هستیم و اگر تیراندازی کنیم شکست ما حتمی است». بعضی گفتند: «اگر تیراندازی نکنیم همه دستگیر و اسیر می‌شویم.» او پاسخ داد: «درست می‌گویید ولی از قرار دستور داده شده که درگیر نشویم.» ‌به هر‌حال، وقتی که به نیروهای لاییک نزدیک شدیم، برخلاف تصور ما، آنها از ما می‌ترسیدند. باید می‌ترسیدند چون ما مرد جنگ و حماسه بودیم و آنها نمی‌توانستند هیچ‌گونه تحرک نظامی داشته باشند.
آنها مجبور بودند به طور شبانه‌روزی آمد و شدهای ما را زیر نظر داشته باشند. به همین خاطر نیرو و امکانات نظامی را علیه ما بسیج کرده بودند. فصل باران و سرمای شدید بود. تمام بدن و لباس‌های ما خیس شده بود و ما جز باران و بلندی‌ها، همدمی نداشتیم. با این حال، هرچه به ترک‌ها نزدیک‌تر می‌شدیم، ترس آنها بیشتر می‌گردید. سرانجام محل ملاقات نزدیک و صدا رس شد. آنها می‌گفتند: «اسلحه‌های‌تان را به زمین بگذارید.» لحظه‌های بسیار غمناکی داشتیم و آن حالت را نمی‌توان ترسیم کرد و ناله‌های درون سینه حدود هفتاد پرستوی آشیان گم کرده را ضبط نمود. آیا می‌شود آن لحظات دادن اسلحه به دشمن را نوشت؟ قلم می‌لرزد و بغض گلو مانع می‌شود!
 فریاد استغاثه یا صاحب‌الزمان(ع) بر پهنای دشت طنین افکنده بود! خوب باید تسلیم می‌شدیم و خود را در دام کمین نشستگان و صیادان بی‌رحم می‌انداختیم. عباسی به آنها گفت: «ما که برای جنگ در این جا نیامده‌ایم و با شما بنای جنگ نداریم.» این حرف ترس آنها را از حمله و یا عملیات احتمالی ما کم‌تر می‌کرد. وقتی اسلحه‌ها را به زمین گذاشتیم پذیرش اسارت بر ما مشکل بود.
اما چاره‌ای نبود، خلاصه نیروهای ترک گرد ما جمع شدند، لحظه‌ای رسید که ضعیف‌ترین انسان‌ها را بر خویش مسلط می‌دیدیم و جز صبر چاره‌ای نداشتیم. وقتی که به جاده ماشین‌رو رسیدیم غروب یأس‌آوری را در سیمای آفتاب احساس می‌کردیم. اما خورشید ایمان در قلب جهادگران طالع بود! زندان ترک‌ها جای دهشتناکی بود! در آن جا نه بویی از خداپرستی به مشام می‌رسید و نه از انسانیت و شرافت خبری، اگر نبود تکلیف هیچ کدام از ما به خود اجازه نمی‌کرد که تسلیم این‌گونه مردمان شود.
ساعتی بعد از لحظه اسارت داخل دره‌ای قرار گرفتیم که ماشین‌ها در آن جا برای ما آماده بود، آن گاه که سوار ماشین‌ها شدیم سربازان لاییک باور و یقین کرده بودند که ما اسیر آنهایم، اما واکنش ما در قبال رفتار ناجوانمردانه آنها نشان می‌داد که ما اسیر نیستیم، اسیر آن کسی هست که از خود هیچ‌گونه اراده و سخنی در عالم اسارت نداشته باشد، خلاصه بعد چند ساعت به پایگاه ارجینگ رسیدیم.
در اولین لحظه‌ای ورود ما به پایگاه، همه ما یک صدا، با تیمم به اقامه نماز جماعت ظهر و عصر (که نزدیک غروب آفتاب بود) پرداختیم، این نماز جماعت شجاعت، رشادت و صلابت رزمندگان را نشان می‌داد و از نظر روحی بین سربازان و مسئولان پایگاه «ایرجینک» ایجاد وحشت کرده بودیم.
شب اول زندان به شب‌نشینی گذشت و هر کس از شب گذشته که در بین آب باران غلتیده بودیم سخن می‌گفت. خوب برادر سعید شما با این تن ضعیف‌تان در شب گذشته چه گونه از بین آب و دشت‌ها عبور می‌کردید؟ او گفت: «بابا از سر کچل ما دست بردارید از من ضعیف‌تر نیز بود، چرا از مجروحان به خصوص برادر قاسم درخشان که پایش به شدت مجروح است حرف نمی‌زنید.» به هر حال خیلی بدشانسی آوردیم.
اگر شب کمی طولانی‌تر بود، ما به کنار رودخانه کتینه می‌رسیدیم و با عبور از آن چند روز دیگر داخل شهر خودمان بودیم. از پیش خود می‌بافی. مگر نمی‌دانی که یک هفته قبل از حرکت ما جاش‌ها تمام اطلاعات را به ترکیه گفتند. اگر این‌طور نبود ما مشکلی نداشتیم. خوب شما که ادعای اطلاع می‌کنید از چگونگی منطقه برای ما بگویید. این که مشکلی نیست. منطقه‌ای که دیشب از آن گذشتیم مرز مثلث بین ایران، ترکیه و عراق است و از نظر جغرافیایی این منطقه در جنوب شرقی ترکیه قرار دارد. و روستاهای مرزنشین آن جا از فقیرترین مردم دنیا هستند... و دیگر آن که از رودخانه «کتینه» عبور غیر ممکن بود، قایقران‌ها از آن جا رفته‌اند. خلاصه ما اگر به کنار رودخانه می‌رسیدیم باز هم سرنوشت ما اسارت بود و صبر، این بود خلاصه لحظه‌های اسارت.
منبع: فاتحان
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .