گلولهای که به عملیات نرسید/استغاثه به حضرت ابوالفضل(ع)
شهید عبدالحسین برونسی میگفت قبل از عملیات، تیر که خورد به بازویم، مرا بردند یزد. توی یکی از بیمارستانها بستری شدم. چیزی به عملیات نمانده بود دیرم شده بود. عکس که گرفتند معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : پنج شنبه 1396/09/23 ساعت 11:49
گلولهای که به عملیات نرسید/استغاثه به حضرت ابوالفضل(ع)
معصومه سبک خیز همسر سردار شهید عبدالحسین برونسی به روایت خاطرهای از این شهید والامقام در طول سالهای جنگ تحمیلی اشاره میکند و آن را چنین روایت میکند: بعد از عملیات آمده بود مرخصی، روی بازویش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم میرفت که خوب بشود. جای تعجب داشت. اگر توی عملیات مجروح شده بود، تا بخواهند عملش کنند و گلوله را دربیاورند، خیلی طول میکشید همین را به خودش هم گفتم. گفت: قبل از عملیات تیر خوردم. کنجکاویام بیشتر شد با اصرار من، شروع کرد به گفتن ماجرا: "تیر که خورد به بازویم، مرا بردند یزد. توی یکی از بیمارستانها بستری شدم. چیزی به عملیات نمانده بود دیرم شده بود. میخواستم هرچه زودتر از آنجا خلاص شوم. دکتری آمد معاینه کرد و گفت: باید از بازویت عکس بگیرند. عکس که گرفتند معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده. در فکر این چیزها و فکر درد شدید بازویم نبودم. فقط میگفتم: من باید برم. خیلی زود. دکتر هم میگفت: شما باید عمل بشین خیلی زودتر. وقتی دید اصرار دارم به رفتن، ناراحت شد. عکس را نشانم داد و گفت: این را نگاه کن! گلوله توی دستت مانده، کجا میخواهی بری؟ به پرستارها هم سفارش کرد و گفت: مواظب ایشان باشید باید آماده بشود برای عمل.این طور دیگر باید قید عملیات را میزدم. قبل از اینکه فکر هر چیزی بیفتم، فکر اهل بیت(ع) افتادم و فکر توسل. حال یک پرنده را داشتم که توی قفس انداخته باشندش. حسابی ناراحت بودم وحسابی دلشکسته. شروع کردم به ذکر و دعا. توی حال گریه و زاری، خوابم برد؛ دقیقا نمیدانم. شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداری. به هر حال توی همان عالم، جمال ملکوتی حضرت ابوالفضل (ع) را زیارت کردم. آمده بودند عیادت من. خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازویم. حس کردم که انگار چیزی را بیرون آوردند. بعد فرمودند: بلند شو، دستت خوب شده. با حالت استغاثه گفتم: پدر و مادرم فدایتان، من دستم مجروح شده. تیر داره دکتر گفت که باید عمل بشم. فرمودند: نه توخوب شدی. حضرت که تشریف بردند، من از جام پریدم و به خودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم روی بازویم، درد نمیکرد! یقین داشتم خوب شدم. سریع از تخت پریدم پایین سر از پا نمیشناختم رفتم که لباسهایم را بگیریم، ندادند، گفتند: کجا؟ شما باید عمل بشوی گفتم: من باید بروم منطقه، لازم نیست عمل بشوم.
جر و بحث بالا گرفت. بالاخره بردنم پیش دکتر پا توی یک کفش کرده بود که مرا نگه دارد. هر چه گفتم: مسئولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چارهای نداشتم جز این که حقیقتش را بگویم. کشیدمش کنار و جریان را گفتم. باور نکرد و گفت: تا از بازویت عکس نگیرم نمیگذارم بروی.گفتم به شرط اینکه سرو صدایش را در نیاوری. قبول کرد و فرستادم برای عکس
نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. توی عکسی که از بازوم گرفته بودند. خبری از گلوله نبود."
سردار شهید عبدالحسین برونسی در سال 1321 در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه هستی نهاد. در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها میکند و با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی میآورد. به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان میدهد، مسؤولیت های مختلفی را برعهده او میگذارند که آخرین مسئولیت او، فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه(س) است، که قبل از عملیات خیبر، عهدهدار آن میشود. با همین عنوان، در عملیات بدر، در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود میرساند،در 23 اسفندماه 1363 به شهادت میرسد. جنازه مطهرش، با توجه به آرزوی قلبی خود ، مفقودالأثر میشود و بعد از 27 سال پیکر مطهرش در تفحص مناطق عملیاتی جنگ هشت ساله در سال1390 پیدا شده و در شهر مقدس مشهد تشییع و به خاک سپرده میشود.(خاکهای نرم کوشک به قلم سعید عاکف)
منبع:فاتحان
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .