تبیان، دستیار زندگی

ریشه یابی «من »

پایه اصلی شخصیت هر کسی از دیدگاه فروید، «او» یا نهاد است
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 
گوهر و صدف دین (5)

با یک بررسی علمی، برخلاف نظریه «فروید» ، آنچه اصالت و استقلال دارد، «من » است، نه «او» . اما این من، مراتب و ابعادی دارد که بر حسب هر کدام وضع متفاوتی به وجود می آورد .
پایه اصلی شخصیت هر کسی از دیدگاه فروید، «او» یا نهاد است . «من » و «من برتر» از «او» منشعب می شوند . «او» فراهم سازنده نیروی لازم، برای «من » و «من برتر» است . «او» از همه موازین اخلاقی و قیود اجتماعی بی خبر است . در عین حال، فعال ما یشاء نیست، بلکه با «من » و «من برتر» که سطوح دیگر شخصیت می باشند، آمیخته و در ارتباط است . آنهایی که مثل حیوان عمل می کنند، دچار بیماری «روان پریشی » اند . آنها تنها از اصل لذت، پیروی می کنند . نه به شرایط زمان اهمیت می دهند، نه به شرایط مکان . ولی افراد به هنجار، اینگونه عمل نمی کنند . درست است که اصل لذت، بر همگان حاکم است و درست است که هر کسی در عالم تخیلات و رؤیاها، به کامیابیهایی رؤیایی و خیالی نایل می شود; ولی اینها برای افراد به هنجار، کافی نیست، بنابراین، اصل لذت باید با اصل واقعیت، قرین و هماهنگ شود، تا شخص بتواند با توسل به وسائل مناسب و رعایت شرایطی که بر محیط طبیعی حاکم است، به مقاصد خود دست یابد .
اینجاست که انسان، هم از دست یافتن به مقصود، کسب لذت می کند و هم از افتادن در ورطه کارهای نابهنجار مصون می ماند .
پس «او» فقط لذت طلب است و به واقعیت، کاری ندارد . ولی هنگامی که شخصیت به مرحله ای می رسد که به عالم بیرون و مقتضیات محیط توجه می کند و می کوشد که از همه امکاناتی که در محیط فراهم است به صورت صحیح و معقول، بهره برداری کند، به مرحله «من » نایل شده است . در حقیقت «من » از هماهنگی دو اصل لذت و واقعیت، پدید آمده است . کودک تازه سال فقط به اصل لذت، می اندیشد; از این رو هرچه به دستش افتاد، به دهان می برد و در هر مکانی و هر زمانی به بیرون ریختن فضولات زاید بدن می پردازد و هر گونه حرکت یا عملی را که تامین کننده لذت است، برای خود مجاز می داند . ولی کودکی که به سن تمییز رسیده و به اصطلاح ممیز شده است، چنین نیست; بلکه به واقعیت نیز توجه دارد و از بسیاری از کارهای بچه گانه می پرهیزد . هرچه انسان رشدش بیشتر باشد، به کارهایی که با امکانات و شرایط طبیعی و محیطی، سازگارتر است، بیشتر توجه می کند .
«من » توجه دارد که میان امور ذهنی و امور خارجی فرق است . «من » می داند که چه ذهنیاتی قابل تحقق است و چه ذهنیاتی قابل تحقق نیست . «من » به درجه ای از آگاهی می رسد که می داند امور در گرو اوقات است . بعضی از کارها را باید بی درنگ شروع کرد و بعضی را باید به تاخیر انداخت . «من » برخلاف «او» خوشیهای آنی را فدای خوشیهای غیر آنی می کند . برخی از خوشیهای زودپا; رنجهای دیرپا به دنبال دارد . بنابراین، باید خوشیهای دیرپا را بر خوشیهای زودپا; ترجیح داد . رنج امروز، گنج فرداست . ولی چه بسا خوشی امروز، رنج فردا و فرداهاست و «من » که از نابهنجار به هنجار، پیوسته، و اصل لذت را با اصل واقعیت، قرین و هماهنگ ساخته، هرگز نمی پسندد که خوشبختیهای آتی را فراموش کند و امکانات و شرایط و توانمندیهای موجود را نفله و تباه سازد (1) .
پس گام اول کامیابی، ذهنی و گام دوم کامیابی، واقعی است . تا انسان گام اول را بر ندارد، به گام دوم نمی رسد . «اول فکر آخر آمد در عمل » . انسان، نخست شیرینی کامیابی واقعی را در عالم ذهن مضمضه می کند، آنگاه در عالم خارج، آن را به تجربه و لمس در می آورد .
طالب هر پیشه و هر مطلبی
حق چشاند اول کارش لبی
اصولا تا چیزی در عالم ذهن، معلوم و مطلوب نباشد، انسان در عالم خارج، در طلب آن بر نمی آید و به تکاپو نمی افتد.
بلی این نکته ورد هر زبان است
که نادانسته را جستن محال است
برخی از کامیابیها همیشه در عالم ذهن می ماند و هرگز در عالم خارج، جامه تحقق نمی پوشد . افرادی که به این کامیابیها سرگرم و دلگرمند، آدمهایی می باشند خیالاتی و دورن گرا .
باری «من » تنها با نگرشی به اصل واقعیت، به طور دربست در خدمت «او» است، تا لذت طلبی های «او» را - که هیچ توجهی به واقعیت ندارد - با توجه به شرایط و امکانات، تحقق بخشد و برای «او» کامیابیهایی فراهم آورد . «من » تعدیل کننده «او» است . «او» می خواهد از طبقه پنجم ساختمان به طبقه هم کف بیاید; چراکه لذت خود را در این می بیند و بنابراین، خود را از بالا به پایین پرتاب می کند، بدون اینکه به عواقب آن بیندیشد، ولی «من » توجه به واقعیت دارد . برای رسیدن به طبقه هم کف پله هایی قرار داده شده که هم رضای خاطر «او» را تامین می کند و هم خطرات را از بین می برد یا به حداقل می رساند . «من » راه پله ها را پیش پای «او» می گذارد و از سقوطش جلوگیری می کند .

مشکل «من » فرویدیسم

مشکل «من » این نیست که توجه به واقعیت دارد . توجه به امکانات و شرایط و مقتضیات محیط، امری عقلانی است . اگر «من » مآل اندیش باشد و تنها به مقتضیات ظاهری، بسنده نباشد، بلکه مقتضیات واقعی و باطنی را هم در مد نظر قرار دهد - ولو در این راه از نیروی ارشاد و هدایت سایر عقلا و به ویژه انبیا و اولیای حق، بهره گیرد - از وظائف و مسوؤلیتهایی که در برابر خود دارد، باز نمی ماند، بلکه قدر و منزلت خود را به خوبی شناخته و حقوقی که خود بر خود دارد، به خوبی و به نحو مطلوب ادا کرده است .
مشکل «من » این است که به طور دربست، در خدمت «او» است . «عمروعاص » مکاری است که تمام امکانات خود را در خدمت معاویه «او» قرار داده، تا به لذتهای مطلوب خود نائل شود . «او» می خواهد به همه لذتها برسد، ولی کورکورانه عمل می کند و خود را به هر آب و آتشی می افکند و به سرنوشت شوم خفه شدن یا خاکستر گشتن، گرفتار می شود . «من » بنده چاکر و خدمتگزار بی مزد و منت «او» است که هم لذت طلبی های بی در و دروازه «او» را تا سرحد امکان، برآورده می کند و هم تا آنجایی که می تواند جلوی خطرات و مهالک را می گیرد .
آیا بهتر نبود فروید به «من » اصالت می داد و بیان می کرد که این «من » نه تنها در خدمت «او» نیست، بلکه خود، اصالت و استقلال و اختیار دارد؟ اگر از اختیار خود سوء استفاده کند، «نفس اماره » است که «زلیخایی » را در مقام لذت طلبی به خیانت و نیرنگ می کشاند و برای بدنام کردن نفس شریف و کریم «یوسف » به توطئه می پردازد و سرانجام که از کردار خود پشیمان می شود، می گوید:
«و ما ابری ء نفسی ان النفس لامارة بالسوء الا ما رحم ربی » (2) .
«خودم را تبرئه نمی کنم . نفس، فرمان دهنده به بدی است، مگر اینکه پروردگارم رحم کند» .
این «او» نیست که به بدی فرمان می دهد . این «من » است، در مرتبه پست حیوانی و شهوانی و درندگی .
اما همین «من » اگر یک درجه تکامل یابد، مقامی پیدا می کند که اگر خوبی کند، خشنود می شود و اگر بدی کند، پشیمان می شود و خود را ملامت می کند . زلیخا هم به مرور زمان بیدار شد و نفس اماره اش، «نفس لوامه » شد . دیگر حاضر نبود از گناهی که کرده است خود را تبرئه کند و مثل گذشته، گناه را به گردن یوسف بیندازد; همو که زنان مصری درباره اش گفته بودند:
«... و قلن حاش لله ما هذا بشرا ان هذا الا ملک کریم » (3) .
«خداوند، پاک و منزه است . این، بشر نیست . این نیست مگر فرشته ای کریم و بزرگوار» .
«من » یا گوهر روان انسان، در مرتبه «نفس لوامه » مقام و منزلتی دارد که خداوند متعال، نخست به روز قیامت سوگند یاد کرده، سپس به او، آیات را مرور کنیم:
«لا اقسم بیوم القیامة × و لا اقسم بالنفس اللوامة × ایحسب الانسان ان لن نجمع عظامه » (4) .
«سوگند به روز قیامت و سوگند به نفس ملامتگر . آیا انسان می پندارد که استخوانهایش را گرد نمی آوریم؟» .
کمی به این کرائم قرآنی بیندیشیم . چرا نفس لوامه در ردیف روز قیامت، مورد سوگند خداوند واقع شده است؟ چه تشابه یا سنخیتی میان این دو وجود دارد؟ آیا نه چنین است که هر دو، محکمه عدلند؟ در محکمه عدل قیامت، قاضی دادگر خداست و در محکمه عدل نفس لوامه، داور عادل، وجدان . نه در آن محکمه، چیزی از نظر قاضی مخفی می ماند و نه در این محکمه . نه مجرمی در آن محکمه می تواند با پارتی و رشوه و نیرنگ و دروغ، خود را از کیفر عدل، خلاص کند، نه در این محکمه .
برخی گفته اند: نفس لوامه، همان نفس مؤمنه است که خود را در معرض محاسبه و ملامت قرار می دهد که چرا فلان کار بد را کردم و چرا در انجام فلان کار خوب، کوتاهی ورزیدم؟ او همواره در عواقب کار خود فکر می کند و آنی در غفلت به سر نمی برد; ولی سایر نفوس درباره عاقبت کار خود فکر نمی کنند و هرگز خود را در معرض محاسبه قرار نمی دهند (5) و به همین جهت، به خاطر تقصیرها و قصورها ناراحت نیستند و از شلاق ملامت وجدان، گریزان شده اند . غافل از اینکه اگر از این شلاق، خود را پنهان کنند، از شلاق کیفر قیامت، پنهان نمی مانند . اما همین «من » ممکن است بر قله بلندی پای نهد که به اطمینان و آرامش کامل برسد . این مرتبه، مرتبه والای «نفس مطمئنه » است که تمام وجودش رضا و خرسندی است . نه کار بدی می کند که خود را ملامت کند و نه به تضییع عمر و اوقات و امکانات پرداخته که بر گذشته خود دریغ و افسوس خورد و نه نگران فردا و فرداهای خویش است; چراکه همواره به سوی هدف گام بر می دارد، نه گذشته اش سیاه و نه آینده اش تاریک و نه حالش اضطراب و پریشانی است . سرانجام خداوند، به او می گوید:
«یا ایتها النفس المطمئنة× ارجعی الی ربک راضیة مرضیة× فادخلی فی عبادی× وادخلی جنتی » (6) .
«ای نفس مطمئن و آرامش یافته، در حالی که هم تو خشنودی و هم خدا از تو خشنود است، به سوی پروردگارت بازگشت کن (و از این دیار غربت، به جایگاه اصلیت بازگرد) و داخل شو در صف بندگان من و داخل شو در بهشت من ».

تبدیل شدن «من » به «او»

حقیقت این است که «من » انسان، دارای ابعادی است . در وجود او عقل و شهوت، عجین شده است . اگر عقل، مهارکننده شهوات و غرایز یا سائقه ها و انگیزه های حیوانی باشد، منش واقعی انسان، متجلی است و انسان می تواند بگوید: این منم که بر سرنوشت و اعمال و رفتار خود حاکمیت تمام دارم و به همان راهی می روم که مرا به خاطر آن، آفریده اند . اما اگر عقل، خوار و محکوم و فاقد اختیار باشد، باید بگوییم: این «من » نیست که حاکمیت دارد، بلکه این «او» است که منطقه ای پهناور از نفس است و در برابر سلطان عقل، سر به نافرمانی برداشته و اعلام خودمختاری و استقلال کرده است و البته سلطان عقل، مقصر است; چراکه از اعمال حاکمیت خود، کوتاهی ورزیده و محکوم شهوات و سائقه های حیوانی شده است . هنگامی که عقل متعهد، خود را کنار بکشد، نفس; قدم در میدان عدم تعهد می نهد و همچون دشمنی بی رحم و قسی، عقل را تار و مار می سازد . آری:
نفس بی عهد است، ز آنرو کشتنی است
او دنی و قبله گاه او دنی است
نفسها را لایق است این انجمن
مرده را در خور بود گور و کفن
نفس اگر چه زیرک است و خرده گیر
قبله اش دنیاست او را مرده گیر
آب وحی حق بدین مرده رسید
شد ز خاک مرده ای زنده پدید
نفس اگر تحت فرمان عقل و وحی قرار گیرد، همچون مرده ای است که به دم مسیحا از خاک گور برمی خیزد و به نشئه آب حیات، به زندگی واقعی و حیات طیب مورد نظر قرآن می رسد و در این صورت، دوستی باوفا و باصفا برای عقل است و هرگز به عنوان «او» از «من » فاصله نمی گیرد و کوس جدایی و استقلال نمی کوبد . ولی هرگاه از تحت فرمان عقل خارج شود، دیگر دوست نیست، بلکه دشمن است . «من » نیست، بلکه «او» است .
دیدیم که در آیه شریفه «ان النفس لامارة بالسوء» (7) که از زبان زلیخاست، گوینده نمی گوید: من امر به بدی کردم; بلکه می گوید: نفس، امر به بدی می کند . در حقیقت، این سخن از زبان عقل است که چهره زشت نفس سرکش را معرفی می کند . یعنی در اینجا نفس سرکش و نافرمان و غوطه ور در منجلاب غرایز فرویدیستی «او» شده و عقل از دستش شکوه می کند; هرچند گناه از خود عقل است که از مهار کردن دشمنان خود کوتاهی کرده است .
دی در طلبم سگان هویدا گشتند
کردند به من حمله چو پیدا گشتند
چون از سگ نفس من خبردار شدند
دیدند که می گیردشان برگشتند
این سگ نفس، به هیچ کس رحم نمی کند . خودی هم برای او در حکم بیگانه است . پیامبر گرامی اسلام فرمود:
«اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک » (8) .
«دشمن ترین دشمنان تو همان نفس خود توست که میان دو پهلوی توست (و از همه به تو نزدیک تر است » .
در این حدیث شریف، نفس در برابر عقل قرار گرفته است . در حقیقت، نفس سرکش «او» شده و به عقل، خطاب «تو» شده است .
عقل باید جهادگری مقاوم و نستوه باشد و بداند که «من » واقعی انسان، خود اوست و نباید بگذارد که لشگر غرایز سرکشی کنند و کشور مستقل «او» تشکیل دهند .
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله سپاهی به ماموریت جنگی فرستاد . هنگام بازگشت آن سپاه، فرمود:
«مرحبا بقوم قضوا الجهاد الاصغر و بقی علیهم الجهاد الاکبر» .
«خوشا به مردمی که جهاد اصغر را به پایان بردند و جهاد اکبر آنها باقی ماند» .
گفته شد: یا رسول الله، جهاد اکبر چیست؟
فرمود: «جهاد النفس » جهاد اکبر، جهاد با نفس است .
سپس فرمود:
«افضل الجهاد من جاهد نفسه التی بین جنبیه » (9) .
«برترین جهاد، از آن کسانی است که با نفس خود که در میان دو پهلوی آنهاست، جهاد کنند» .
اگر انسان در میدان نبرد عقل و شهوت، عقل را مقهور و مغلوب شهوت کند، دشمن را غالب کرده است و اگر عقل را حاکم کند، در حقیقت، خودش را غالب کرده است . عقل همان «من » و نفس همان «او» ست . از «او» باید همواره در بیم و هراس بود . «باباطاهر عریان » می گوید:
مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل
به مو دایم بجنگی ای دل ای دل
اگه دستم رسی خونت بریزم
ببینم تا چه رنگی ای دل ای دل
در این دو بیتی، «مو» همان «من » یا عقل انسان و دل، همان نفس اماره یا «او» است .
گاهی هم گفته می شود: «ظلمت نفسی » که در این صورت، منظور از «نفسی » همان «من » است . چنانکه «بلقیس » هنگامی که به محضر سلیمان بار یافت، گفت: «رب انی ظلمت نفسی » (10) و موسی نیز هنگامی که مرد قبطی را کشت، چنین گفت . ولی فرق است میان ظلم بلقیس که کفر بود و ظلم موسی که ترک اولایی بود .
شبی «ام سلمه » از خواب بیدار شد و پیامبر خدا را در بستر نیافت . با نگرانی به جستجو پرداخت . سرانجام او را در گوشه ای پیدا کرد که با چشم گریان دست به دعا برداشته، می گوید:
«اللهم لا تنزع منی صالح ما اعطیتنی ابدا . اللهم لا تشمت بی عدوا و لا حاسدا ابدا . اللهم و لا تردنی الی سوء استنقذتنی منه ابدا . اللهم و لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا .
«خدایا، هرگز چیزهای شایسته ای که به من داده ای، از من نگیر . خدایا، زبان دشمن و حسودی را هرگز به شماتت من نگشای . خدایا، هرگز مرا به آن چیزهای بدی که از آنها نجاتم داده ای، بازمگردان . خدایا، هرگز به اندازه یک چشم زدن، مرا به نفس خودم وانگذار» .
ام سلمه برگشت و به گریستن پرداخت . پیامبر خدا صلی الله علیه و آله متوجه او شد و علت گریه اش را پرسید . عرض کرد: پدر و مادرم فدای تو باد . چرا گریه نکنم؟! شما در پیشگاه خدا از آن منزلت والایی برخوردارید که گناه غیر قابل عفوی ندارید . در عین حال، از خدا می خواهید که زبان دشمنی به شماتت تو نگشاید و تو را در چیزهای بدی که از آنها نجاتت داده، بازنگرداند و چیزهای نیکویی که به تو داده، از تو سلب نکند و تو را یک چشم به هم زدن به نفست وانگذارد . حضرت فرمود:
«یا ام سلمه، و ما یؤمننی و انما وکل الله یونس بن متی الی نفسه طرفة عین و کان منه ما کان » (11) .
«ای ام سلمه، چه چیزی مرا ایمن می کند . خداوند یونس بن متی را یک چشم به هم زدن به نفسش واگذاشت و شد آنچه شد» .
در دعاهای بسیاری این تقاضا از جانب معصوم مطرح شده است که به خودشان واگذار نشوند که هر کس به خودش واگذار شود; در وجودش حاکمیت «او» بر «من » محرز می شود .

پی نوشت:

1) نگاه کنید به کتاب «نظریه های شخصیت » (پیشین) ص 19 تا 21 .
2) یوسف: 53 .
3) یوسف: 31 .
4) القیامة: 1 و 2 و 3 .
5) تفسیر مجمع البیان: ج 10، ص 394، ذیل آیه «و لا اقسم بالنفس اللوامة » .
6) الفجر: 29 تا 32 .
7) یوسف: 54 .
8) بحار الانوار: ج 70، ص 64 .
9) همان: ص 65 .
10) النمل: 46 .
11) بحارالانوار: ج 16، ص 217 و 218 .


منبع : حوزه نت
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .