تبیان، دستیار زندگی

گفت‌وگو با باریس ماکسینیا، شاهد عینی حضور آوارگان لهستانی؛

لهستانی‌هایی که در انزلی مردند

با حملۀ هیتلر و استالین به لهستان، رو س ها هزاران اسیر از آنها را به سیبری منتقل کردند. زمان حملۀ هیتلر به روسیه، در توافق بین استالین و فرماندۀ لهستان، عده ای از لهستانی برای کمک به متفقین در بهار 1321 ش. از طریق بندر انزلی وارد ایران شدند. نظامیان لهستانی برای جنگ در جبهه های متفقین به آفریقای جنوبی و هند رفتند، غیر نظامیان نیز در اردوگاه های دایر شده تا پایان جنگ در ایران باقی ماندند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
لهستانی ها

اردوگاههای لهستانی ها در ایران

لهستانی هایی که وارد ایران می شدند، در سکونتگاه هایی اسکان می یافتند که در حقیقت اردوگاه های آنها به شمار می رفت. این سکونتگاه ها، محل تأمین مایحتاج و گذران امور روزمرۀ آنها به شمار می رفت. ازآنجاکه بندر انزلی نخستین توقفگاه آوارگان لهستانی در بدو ورود به ایران بود، نخستین ارودگاه های آنها در این شهر برقرار شد و روزانه هزاران آوارۀ لهستانی از شوروی وارد این اردوگاه می شدند. واردشدن عدۀ زیادی از آوارگان لهستانی از بندر انزلی به سوی مرکز و داخل کشور به خصوص تهران، باعث شده بود تا اردوگاه هایی برای اسکان موقت آنها در محل های مختلف این شهر دایر گردد. دوشان تپه، یوسف آباد، سرخ حصار، و محوطۀ دانشکدۀ فنی هواپیمایی از سکونتگاه های موقت آنها در تهران بود. سرخ حصار محل نگهداری پیرزنان و پیرمردان به شمار می رفت و یوسف آباد محل نگهداری سه هزار کودک بود. پرورشگاهی نیز ازسوی دربار شاهنشاهی برای نگهداری کودکان و بیمارستانی پانصد تختخوابی برای معالجۀ بیماران از سوی وزارت کشور درنظر گرفته شده بود.
به علت استمرار ورود لهستانی ها از انزلی به تهران و به تبع آن، ازدحام جمعیت و کمبود جا در اردوگاه ها و نیز کمبود خواروبار و شیوع بیماری های خاص در بین آوارگان، عدۀ زیادی از آنها به اردوگاه های موقت در اراک و کرج منتقل شدند تا در آنجا معالجه و پرستاری بشوند.
علاوه بر انزلی و تهران اردوگاه هایی در شهرهای قزوین، همدان، خرمشهر، اهواز، اصفهان، و مشهد ایجاد شد. اردوگاه های آنها در قزوین در قسمت غربی شهر قرار داشت. ظاهرا ازآنجا که عدۀ زیادی از لهستانی های ساکن قزوین و تهران اعم از زن و کودک و تعداد زیادی سرباز به همدان نیز انتقال یافته بودند و در این شهر نیز سکونتگاه هایی داشتند.

به احتمال زیاد سربازانی که از طرف تهران و قزوین به همدان حرکت می کردند از آنجا به قصد جنگ علیه متحدین به عراق و آفریقای جنوبی می رفتند.

علاوه بر همدان، اهواز و خرمشهر نیز جزء شهرهایی بودند که اردوگاه های موقت از لهستانی ها در آنها برقرار بود، زیرا بسیاری از لهستانی های ساکن تهران به خصوص تعداد زیادی سرباز با انتقال به این شهرهاا ز طریق راه آهن تهران به بندر شاهپور، از طریق کشتی به قصد جنگ علیه متحدین به عراق و آفریقای جنوبی و هند رهسپار می شدند .
اردوگاه لهستانی ها در مشهد، محل اقامت کودکان و زنانی بود که از طریق مرز عشق آباد وارد این شهر شده بودند. سکونتگاه آنها به شکل عمارتی بزرگ و عالی بود که از طرف استانداری به آنها تقدیم شده بود و به همین علت کارل بادر، وزیر مختار لهستان در ایران، طی نامه ای از وی تشکر و قدردانی کرد. 
اردوگاه لهستانی ها در اصفهان در منطقۀ جلفا قرار داشت که بیشترساکنان آن را کودکان تشکیل می دادند.
درنهایت، می توان گفت مهم ترین مدرکی که وجود اردوگاه های موقت لهستانی ها را در ایران به اثبات می رساند، بقایای گورستان هایی از نظامی ها و غیرنظامی های آنها در این شهرهاست، به طوری که گورستان هایی از لهستانی ها در شهرهای تهران، انزلی، قزوین، اصفهان، مشهد، خرمشهر، و اهواز موجود است.
در کوران جنگ جهانی دوم اندکی پس از آنکه شوروی و آلمان، کشور لهستان را بین خود تقسیم کردند، استالین که از تامین معاش حداقلی اسرای لهستانی مستقر در اردوگاه‌های سیبری ناتوان مانده بود، در توافقی با بریتانیا، لهستانی‌ها را به سوی ایران فرستاد تا در ایران تجهیز و از طریق بغداد به فلسطین و بعد به جنوب اروپا منتقل شوند و در جبهه متفقین علیه آلمان بجنگند. این چنین بود که حدود ۳۰۰ هزار لهستانی در یک روز بهاری با کشتی به بندر انزلی آمدند. باریس ماکسینیا که تا آخر مصاحبه تن نمی‌داد که نامش را بگوید، یک ایرانی روس‌تبار است که تمام قرنی را که داریم به پایانش می‌رسانیم زیسته است. او از معدود شهروندان بازمانده شهر انزلی است که روزهایی را که لهستانی‌ها به ایران آمده بودند به خوبی به یاد دارد. برخلاف بسیاری از پیرمردان و پیرزنان که از زوال حافظه‌شان گله‌مندند، باریس از حافظه خوبش شکایت دارد. او در خانه‌اش در یکی از محله‌های حاشیه‌ای بندر انزلی زندگی می کند.
سال ۱۹۴۲ (زمانی که لهستانی‌ها وارد انزلی شدند) چند سالتان بود؟
۲۰ سال.
شغلتان چه بود؟ آن روز را یادتان هست؟
شیلات کار می‌کردم. بین لهستانی‌ها بودم، دو کیلومتر (منطقه یک)، دو کیلومتر (منطقه دو)، دو کیلومتر (منطقه سه) تا نامجو. منطقه سوم، شش کیلومتر تا نامجو تمام می‌شد. حالا بروید نامجو را پیدا کنید.
ما اینجا یک خانه قدیمی داشتیم که اخیراً دیگر داشت خراب می‌شد که بچه‌ها آن را ریختند. آن وقت‌ها یک اتاق از این خانه را داده بودیم به کماندان (فرمانده) ناحیه یک، که با زن و آجودانش در آنجا زندگی می‌کرد. روس‌ها (کمونیست‌ها) پدر این‌ها را آنجا درآوردند. هیتلر وقتی حمله کرد به استالین هم گفت بیا آن طرف هم مال تو. آخر می‌دانید لهستانی‌ها در مقابل کمونیست‌ها واقعاً آدم‌های روشنفکر و تحصیلکرده‌ای بودند. روس‌ها از ۱۹۱۷ برخوردهای تند‌شان شروع شد. شاه خودشان را کشتند. من اگر خودم را ایرانی حساب می‌کنم چون پدربزرگ و مادربزرگم اینجا فوت کردند. بچه‌ها و نوه‌های من هم اینجا هستند. الان حدود شش نسل است که ما اینجا هستیم. پدر بزرگ من قبل از ۱۹۱۴ آمده بود اینجا، چندی بعد جنگ جهانی اول شروع شد. ناوبر کشتی‌های تجارتی بود و دیپلمش را در سال ۱۹۰۵ از سن‌پترزبورگ آن دوره گرفته بود. پدرم و خانواده‌ام همین ‌جا فوت کردند و تمام مدت عمرشان را همین جا گذراندند. من هم در همین شیلات متولد شدم.
لهستانی های ایران
لهستانی‌ها چطور؟
انگلیسی‌ها از استالین پرسیدند شما به این‌ها احتیاج دارید؟ استالین جواب داد: احتیاج چه؟ ما خودمان غذا نداریم. به این‌ها چه بدهیم؟ گفتند این‌ها را به ما می‌دهید؟ گفت بله بردارید ببرید. آن موقع بندر کراسنوسک بود، هنوز آکتاو نشده بود. روس‌ها که وارد شدند ما دیگر مدرسه نرفتیم. افسران ما دیگر لباس‌هایشان را درآوردند گذاشتند کنار، سربازگیری نکردند. دانشگاه‌ها تعطیل شد، اوضاع به هم ریخته بود. من شیلات بودم، یک روز آمدند گفتند لهستانی‌ها را دارند با کشتی می‌آورند. لهستانی‌ها پر از شپش، گرسنه، زهوار در رفته از کشتی پیاده شدند. انگلیسی‌ها سربازان هندی را که همه گردن کلفت بودند با ماشین‌های مخصوص صحراهای لیبی از بغداد آوردند اینجا پر کردند. تمام این منطقه دوک‌سازی را گرفته بودند. کلاً زمین‌های ما را اشغال کرده بودند دیگر، ایران ما اشغال شده بود. بخشی از دریا را هم گرفته بودند. اما بعد نیروی دریایی مال خودش را گرفت.
انگلیسی‌ها حمام ساختند، لوله‌کشی کردند، دیگ بخار گذاشتند. سلمانی پیدا کردند که از خودشان بود، با دست موهای سرشان را می‌زدند، ماشین نبود.‌ می‌فرستادنشان آنجا، لباس‌ها را در کوره‌ها می‌سوزاندند. به خاطر این که امراض مسری‌شان سرایت نکند. انگلیسی‌ها کار خودشان را خیلی خوب انجام دادند. لهستانی‌ها افسران لایقی داشتند، سرگروهبان‌ها و سربازان بسیاری داشتند. کارگرهای انگلیسی هم سربازان هندی و مالایایی بودند. بعد از اینکه لهستانی‌ها از حمام درمی‌آمدند چه زن و چه مرد - طبق صورت - لباسشان آماده بود. کسی که نظامی بود لباس خودش را می‌پوشید. اینجا را هم زود روبه‌راه کردند. چادر زدند حصیر آوردند. پول هم زیاد خرج می‌کردند، کارگرهای خودمان را آوردند توالت ساختند. این بخش یک بود برای خانواده‌هایی که هنوز مشخص نبودند. هر بخشی با بخش دیگر دو کیلومتر فاصله داشت. در بخش دو فقط زن‌ها با بچه‌ها بودند. بخش سه فقط مردها بودند. کامیون‌هایی بودند که هر روز این‌ها را سوار می‌کردند می‌بردند تهران و از آنجا به بغداد که تحت امر انگلیسی‌ها بود. هندوستان و مصر و برمه، نصف دنیا همه این‌ها دست انگلیسی‌ها بود. انگلیسی‌ها هر درجه نظامی را که لهستانی‌ها از قبل داشتند دوباره به آن‌ها دادند. فرماندهشان کاپیتان کولنسکی بود معاونش هم کاپیتان پودلوف (مغزم مرا دیوانه کرد، هیچ چیز حتی لحظه‌ای از جلوی چشمم کنار نمی‌رود!) که پسرش هم مریض شده و همین‌جا مانده بود. این‌ها مرتب به انگلیسی‌ها فشار می‌آوردند که پسر ما را از آنجا زود بفرستید. کاپیتان می‌گفت من اینجا را به عنوان کماندانی قبول می‌کنم. یک ستوان هم همراهشان بود که تازه ستوان سه شده بود. همسرش هم همراهش بود. بالاخره پسرش را فرستادند، فردای همان شب هم رفتند تهران، آنجا این‌ها را تقسیم‌بندی کردند، پدر و پسر و محافظشان را که ستوان یک بود.
کلاً چه مدت اینجا بودند؟
نزدیک بهار بود که این‌ها آمدند، تابستان بودند، پاییز گم و گور شدند.
زن‌ها و بچه‌ها چطور؟
به خانم‌های جوان آموزش پرستاری دادند. همه لباس‌های فرم بدون درجه پوشیدند. لباس‌های انگلیسی خیلی مرتب بود، مثل لباس روس‌ها مزخرف نبود. لباس‌هایشان مالایی و هندی بود. ماشین هم داشتند، ماشین‌های ویژه برای عبور از صحراهای بصره. من خودم در زمان جنگ جهانی در خرمشهر سه سال برای متفقین کار کردم. خیانت نکردم ولی کار کردم. جانمان را سر کارمان گذاشتیم، آن‌ها هم پول خونمان را می‌دادند. آن زمان که حقوق ۱۰۰ تومان بود حاکم آنجا به ما ۳۵۰ تومان می‌داد، مثلاً در شیلات حقوق کارگر روزی دو قران بود. من خودم شیلات تابلونویسی هم می‌کردم، چهار ساعت که اضافه کار می‌کردم می‌افتاد سه قران. اما در آنجا هر لحظه در خطر بودیم. در خرمشهر در کل مسیر فقط ماشین‌های نظامی بود، ماشین شخصی به هیچ‌وجه نمی‌دیدید. بارشان تجهیزات نظامی و کنسرو بود. من همیشه ماقبل آخر اسم‌نویسی می‌کردم، کامیون شماره ۴ بودم. آرم زده بودند نوشته بودند، پاک نمی‌شد. تا تهران با سرعت ۶۰ کیلومتر بیشتر نمی‌توانستیم بیاییم. در تهران پس از آنکه ماشین‌ها را کنترل می‌کردند و از آنجا خارج می‌شدیم دیگر هر کس با هر سرعتی که می‌خواست می‌آمد، توی دره هم می‌افتادند.
لهستانی‌ها از آن محدوده می‌توانستند خارج شوند؟
لهستانی‌ها در فاصلهٔ یک ماه خیلی تلفات دادند. حالا دو طرف قبرستان لهستانی‌ها در انزلی از بین رفته است. عرض کردم این‌ها را نو نوار کردند. بعد قسمت به قسمت، جوخه به جوخه به پیاده نظام‌ها در بغداد می‌فرستادند، از آنجا این‌ها را جدا می‌کردند و بعد بهشان ماموریت می‌دادند و می‌فرستادند به واحدهای مربوط. جنگ ادامه داشت. این‌ها جیره خودشان را می‌خوردند. پول هم به این‌ها می‌دادند. می‌آمدند پرتقال که هیچ، نارنج ما را با پوست می‌خوردند. آنجا غذا می‌خوردند. اما وقتی می‌آمدند اینجا ۱۲-۱۰ تا تخم‌ مرغ می‌خریدند، قیمتی هم نداشت می‌خوردند.
پس در شهر می‌آمدند؟
بله، آزاد بود. ما هم می‌توانستیم برویم آن‌ها هم می‌آمدند، کولنسکی به من جواز داده بود، همرنگ این‌ها هم بودم، رفت‌و‌آمد می‌کردم. تابستان باهاشان شنا می‌کردم. این‌ها آزاد بودند چند نفری می‌رفتند انزلی چیزهایی می‌خریدند. اولش که آمده بودند وسایلشان را اینجا فروخته بودند بعد فهمیدند که سرشان کلاه رفته، بدلش را اینجا خریدند. خیار و گوجه‌ فرنگی را نشسته همین‌طور گاز می‌زدند و می‌خوردند. خیال می‌کردند دستگاه گوارششان موتور دیزل است. چیزهای مختلف و ناجور می‌خوردند. بچه‌های بیکار می‌دیدند که این‌ها پول زیاد دارند به این‌ها می‌فروختند.
این‌ها هم زیاده‌روی می‌کردند همه چیز را نشسته می‌خوردند. زمانی سر و صدا در آمد که لهستانی‌ها وبا گرفته‌اند. اگر وبا می‌شد ما هم همراه آن‌ها مبتلا می‌شدیم. هیچ پادزهری هم نبود. اما اسهال خونی بود، وبا نبود. در حدود یک ماه بسیاری از جمعیت این‌ها مردند. حالا یک بخش از آن قبرستان جزو خیابان شده است. تازه چند ردیف قبر هست، خدا می‌داند! انگلیسی‌ها جلوی اسهال را گرفتند. دارو داشتند، داروهایی که فقط در ارتش پیدا می‌شود. آن موقع هنوز آنتی‌بیوتیک به آن معنا نبود. اما داروهایی بود که آمریکایی‌ها می‌دادند. یک ماه نشده جلوی شیوع اسهال گرفته شد. به این‌ها گفتند شما جریمه شده‌اید دیگر نباید بیرون بروید، با ایرانی‌ها هم نباید تماس بگیرید. چون باز هم می‌روید می‌خورید و همین وضعیت ایجاد می‌شود.
پس دیگر ممنوع شد؟
محدود شد. برایشان دژبان گذاشتند، از هندی‌ها و انگلیسی‌ها.
لهستانی‌ای هم هست که در انزلی مانده باشد؟
در انزلی نه، ولی در تهران چرا. مثلا دکتر شریف با یکی از این‌ها ازدواج کرد. خیلی‌هایشان خیاط بودند. من خودم شاهد عینی هستم. این‌ها چند تا ساختمان اجاره کردند، چرخ خیاطی پایی و دستی آنجا گذاشتند، هر کس از این‌ها که خیاطی بلد بود (بی‌هنر نبودند) نشست، کار کرد. به این‌ها حقوق و جیره می‌دادند. خانه هم بهشان داده بودند به اضافه اینکه اگر فانوسقه یا پیراهن می‌دوختند بهشان پول هم می‌دادند.
لهستانی‌ها با چه زبانی با مردم اینجا صحبت می‌کردند؟
روسی حرف می‌زدند، اینجا همه روسی بلد بودند. نیازی به مترجم نبود. من داشتم لهستانی یاد می‌گرفتم اما این‌ها زود رفتند.
فکر می‌کنید این‌ها خاطرهٔ خوشی از انزلی داشته باشند؟
حتما،ً حتماً.
جیرهٔ غذایی‌شان شامل چه چیزهایی بود؟
آشپز از خودشان بود. تا خرخره به این‌ها غذا می‌دادند. هر روز انگلیسی‌ها جنس تازه می‌دادند، آن‌ها در این کار خبره‌اند، می‌دانستند چه چیزهایی باید بدهند. این‌ها هم غذاهای پخته شده را می‌خوردند هم کنسروها را؛ از بس که گرسنگی کشیده بودند.
خب اسمتان را به ما نگفتید؟
می‌دانید یک بار در جنگ عده‌ای از روس‌ها مامور شده بودند از یک تپه محافظت کنند، وقتی آلمانی‌ها داشتند می‌رفتند. حسابی استحکام‌بندی کردند، مسلسل گذاشتند. نارنجک داشتند. آلمانی‌ها به تانک‌هایشان دستور دادند اگر تیراندازی کنید محاکمه نظامی می‌شوید. شما باید از این منطقه طوری عبور کنید که صدای این طرف آن طرف شدن توپ‌های شما را روس‌ها نشنوند. یک تانک آلمانی اشتباه کرد. بعد هر کاری کرد که روس‌ها را ساکت کند فایده نداشت. روس‌ها هی نارنجک می‌زدند. آخرش راننده تانک آلمانی عصبانی شد (آلمانی‌ها عصبانی هستند) این‌ها را به توپ بست. از چند نفری که اینجا بودند مثلاً یک گروهان، فقط سه نفرشان مانده بود که در معنا دو نفرشان هم به‌دردبخور نبودند. دهی هم آن کنار بود که در نقشه به نام ده گمنام در ارتفاع بی‌شماره قرار داشت. حالا آلمانی‌ها برای آن ده و آن ارتفاع اسم گذاشته بودند. چون قبل از رفتن می‌خواستند از این نقطهٔ گمنام استفاده کنند ولی آن تانک آلمانی آن‌ها را لو داد. بعد شعری هم برای این‌ها ساختند با این مضمون که این‌ها گروهی بودند که تنها دو نفر ازشان مانده. حالا من جزئی از آن تپه گمنام هستم.
اینجانب سرباز وظیفه از هنگ مستقل گیلان، باریس ماکسینیا هستم ولی هر کدام از ما یک اسم اسلامی – ایرانی هم داریم. من رضا هستم، پسرهایم مهدی و هادی هستند. همسرانشان هم ایرانی هستند.
منابع:تاریخ ایرانی،(روزنامة اطلاعات (2 21 ) ص 382 )،سایت انجمن مفاخر معماری ایران