تبیان، دستیار زندگی

نگاهی به سریال‌های شاخص خانواده‌ محور تلویزیون

بنیان محبوب خدا

نشانه‌ها برای اثبات جایگاه رفیعش بی‌شمار است؛ در همه ادیان، در هر مسلک و مرامی حتی. در دین حنیف که محبوب‌ترین بنا نزد خداوند تعریف شده است و به نقل از پیامبر خاتمش آمده که فرمود: «بنیان خانواده، بهترین بنیان در روی زمین است» و حدیث و روایت پرتعداد از معصومین تا تاکید موکد باشد بر عزیزی و دردانگی این محفل حیات‌بخش. خانواده را می‌گویم، همین جمع چند نفره به ظاهر ساده در پوسته خارجی؛ در بطن و لایه‌های درونی اما بی‌اندازه پراهمیت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
سریال پرده نشین

 
خانواده، مامن است برای اعضایش و یک مدرسه انسان‌سازی برای جامعه. اصولا و بی‌اغراق، سعادت و سلامت اجتماع بشری در یک حجم وسیع، از همین محافل کوچک شکل می‌گیرد. همه آنچه گفته شد در باب اهمیت خانواده ـ بسان قطره‌ای از دریا البته ـ تلویزیون را به عنوان یک رسانه مرجع و فراگیر ملزم می‌سازد که هرچه بیشتر در تولیدات خود و بخصوص آثار نمایشی به این نهاد مقدس توجه داشته باشد. سریال‌های تلویزیونی می‌توانند بستری جذاب باشند برای به تصویر کشیدن یک خانواده موفق، صمیمی و صدالبته واقعی و به دور از هر اغراق ایرانی. در زیر نگاهی داشته‌ایم به نمونه‌هایی موفق از این آثار.

پدرسالار/همه یا هیچ

اسدالله خان اگر به تعبیر مولود، خواهرزنش، قزاق هم که باشد اما خانواده‌دوست است، بشدت. کهنه‌سوار روزگار همه چیز را با هم می‌خواهد، همه فرزندانش را، تمام و کمال. اراده کرده که پسرانش را زیر بال و پر بگیرد و سایه بالای سرشان باشد. عروس کوچکش، آذر، اما ساز دیگری را کوک می‌کند؛ استقلال، سازی ناکوک. او ناصر را می‌خواهد اما بدون اسدالله خان که قضا را ببین، عمویش هم هست. جنگ عمو و برادرزاده، جدال پیر موی سفیدکرده با دختر جوان تازه از راه رسیده، نبرد بزرگ خانواده با نور چشمی‌اش؛ مخلص کلام، صف‌آرایی سنت و مدرنیته. دوئلی که برنده‌ای ندارد. کانون گرم خانواده اسدالله خان از هم می‌پاشد، آذر به نوعی حرف دل دیگر عروس‌ها و دامادهای دیگر را زده است بدون پرده. عروس و داماد بزرگ خانواده هم آتش بیار معرکه می‌شوند. همه می‌روند؛ جمال، ناصر... همه. اسدالله خان می‌ماند و مونس و همدم دیرینه‌اش، ملوک. پیرمرد از فراق پاره‌های تنش سکته می‌کند و تا پای مرگ می‌رود. فرزندانی که وجدان درد گرفته‌اند، خجول و سرافکنده رجعت می‌‌‌کنند به خانه پدری.

پایان داستان اما برگ برنده «پدرسالار» می‌شود؛ فارغ از کلیشه‌ها و انتظارات. اسدالله خان می‌پذیرد که دوره و زمانه عوض شده و باید طرحی نو در اندازد. خانواده دوباره گرد او جمع می‌شوند، با استقلال بازیافته البته.

پایتخت/ این معمولی‌های جذاب

خانواده سریال «پایتخت» بشدت معمولی، ایرانی، آشنا و ملموس هستند. شبیه بیش و کم همه خانواده‌های ایرانی. نقی معمولی دروغ زیاد می‌گوید، لاف به وفور می‌زند، گهگاهی از موقعیت همسرش در شورای شهر سوءاستفاده هم می‌کند اما خانواده‌اش را بشدت دوست دارد؛ هما و سارا و نیکا و البته پدرش، پنجعلی را. او برای آسایش و راحتی خانواده‌ از هیچ کاری ابا ندارد، حتی از کارگری و گچکاری. خانواده، آخرین پناهگاه نقی است در مناسبات دشوار و گاهی ناجوانمردانه زندگی. هیچ مصیبت و مرارتی نمی‌تواند ارتباطات محکم این خانواده معمولی را سست کند. نقی و همای در نهایت بهترین دوستان هم هستند و چیزی برای پنهان کردن از هم ندارند. همین صمیمیت و عشق ابدی است که در پایان کار، رستگارشان می‌کند.

دودکش/ تفوق مشقات ثلاثه

فیروز مشتاق، صاحب قالی‌شویی مشتاق یک تنه بار زندگی را به دوش می‌کشد؛ در وهله اول باید زن و دو بچه‌اش را نان دهد، در مرتبه دوم بهروز برادر کوچک و سر به هوایش را ضبط و ربط کند و در مرحله سوم، هوای تنها خواهرش و شوهر بلندپرواز و بی‌مسئولیتش، نصرت را هم داشته باشد. مشقات ثلاثه.

فیروز شاکی می‌شود، گهگاهی از کوره درمی‌رود راه به راه، صدایش را در گلو می‌اندازد از سر استیصال و به قول خودش در آمپاس قرار می‌گیرد، در نهایت اما مرد خانواده است و از هیچ کوشش و تلاشی فرو نمی‌گذارد و ان قلت نمی‌آورد.

در طول روز با نصرت کل‌کل دارد، به بهروز سرکوفت می‌زند، با زنش جر و بحث می‌کند، از دست روزگار می‌نالد، از سختی‌ها به تنگ می‌آید؛ در موسم شب اما با آنها‌ می‌گوید و می‌خندد در قالب نهادی مقدس به نام خانواده. به تعبیر بهتر، شب که دور هم گرد می‌آیند می‌شوند یک واحد، یک جمع دوستانه، یک محفل عاشقانه، یک کانون همدل؛ یک خانواده. اتفاقا آنچه فیروز «دودکش» را فائق می‌کند بر مصائب، چیره می‌سازد بر بلایا، تفوق می‌دهد بر تنگناها، همین انرژی مثبت برآمده از خانواده است. هر چه هست در پایان کار، فیروز و خانواده‌اش عاقبت بخیر می‌شوند، برآمده از صمیمیت و یکرنگی‌ای که در میانشان برقرار است.

زیر تیغ/ طاهره... طاهره

محمود (با بازی خیره‌کننده پرویز پرستویی) بر اثر یک اتفاق و سوءتفاهم، عنان اختیار را از کف می‌دهد و جان یار غار دیرینه‌اش را می‌گیرد. یک لحظه عصبانیت، کانون دو خانواده را از هم فرو می‌ریزد. محمود درگیر و دار عذاب وجدان، خود را معرفی می‌کند و می‌شود قاتل و می‌رود «زیر تیغ». خانواده مقتول که تا دیروز او را تسکین‌دهنده و مامن خود می‌دیدند، امروز اولیای دم شده‌اند و خواهان مجازات؛ قصاص. طاهره، همسر محمود حالا بی‌پناه‌ترین موجود روی زمین است و در معرض انواع و اقسام شماتت‌ها، سرزنش‌ها، سرکوفت‌ها و تهدیدها. او نه تنها مرد زندگی‌اش را بر سر دار می‌بیند که زندگی دختر بزرگش هم به فنا رفته است.اکسیر عشق اما حکم دیگری داده است؛ طاهره با چنگ و دندان می‌کوشد تا مردش، دخترش و خانواده‌اش را از نابودی برهاند. خانواده برای او آن‌قدر مقدس است که برای حفظش به هر دری بزند و به هر ریسمانی بیاویزد. تمام کائنات به مدد او می‌آیند تا خانواده‌اش را حفظ کند. رضا، پسر بزرگ مقتول که قرار بوده داماد خانواده هم باشد، بعد از کش و قوس‌های فراوان کوتاه می‌آید و محمود را می‌بخشد تا پدر دیگری را از کف ندهد. طاهره در مسیر حفظ زندگی و خانواده‌‌اش بر مشکلات چیره می‌شود و به تعبیر عاشقانه، زندگی می‌چربد بر مرگ، هستی بر عدم، بقا بر فنا.

روزهای بد بدر/ سرخوشان عارف

یک خانواده خوشحال، خیلی خوشحال، سرخوش. اردشیر سرایدار یک مدرسه است که حکم بازنشستگی‌اش آمده و باید خانه کوچکی را که در اختیارش گذاشته‌اند، تخلیه کند. پسربزرگش پرویز که سال‌ها روی یک دختر اسم گذاشته، اتفاقا قرار بوده که برای عروسی‌اش، حیاط مدرسه را چراغانی کند به نیابت از تالار و عروسش را به خانه ببرد. ابلاغ توامان حکم بازنشستگی و تخلیه مدرسه، همه نقشه‌های خانواده را بهم می‌ریزد و در معذوریت‌شان می‌گذارد، سخت. نقل مکان و اسباب‌کشی سرایدار جدید به مدرسه می‌شود قوز بالا قوز.

واکنش اردشیر و خانواده‌اش به نامرادی‌های روزگار اما فقط لبخند است و صبوری. به هر میزان که در طول روز چالش دارند و دردسر، به همان مقدار و چه بسا بیشتر شب می‌گویند و می‌خندند و سر به سر هم می‌گذارند. زندگی را جدی نمی‌گیرند و دم را خوش می‌دارند. خانواده برای آنها حکم حاشیه امنی را دارد که می‌توان در اتمسفر روح‌انگیزش، از دنیا و مصائبش فارغ شد و زندگی کرد. اردشیر و خانواد‌ه‌اش در ورای سرخوشی ظاهرانه، به نوعی عرفان رسیده‌اند. آنها آن‌قدر به مشکلات لبخند می‌زنند، نادیده می‌گیرند، زیر سبیلی رد می‌کنند تا «روزهای بد بدر» شود و زندگی به رویشان بخندد، که می‌خندد. دوران عسرت به پایان می‌رسد و صبح دولت این خانواده سرخوش هم می‌دمد.

پرده‌نشین/؛ می‌گذرم...

حاج آقا شهیدی (با بازی ماندگار فرهاد آییش) روحانی معتمد شهر است و مریدان پرشماری دارد. پسربزرگش را تقدیم وطن کرده و پسر کوچکش، محمدحسین که به کسوت روحانیت درنیامده، سودای تجارت داشته و به آپارتمان سازی روی آورده است. دسیسه‌های آقا داوود و مرادی اما گره در کار او می‌اندازد؛ گره در گره، کور و سیل طلبکارها جلوی خانه حاج آقا شهیدی صف می‌بندند. پیرمرد اما از در موعظه وارد نمی‌شود، باب نصیحت را هم می‌بندد؛ در عوض، تنها داشته مادی‌اش در زندگی، خانه‌اش را برای فروش می‌گذارد تا در وهله اول، بخشی از ضرر و زیان طلبکارها را جبران کند و حق الناس را دریابد و در مرتبه دوم، تنها فرزندش را از گرفتاری برهاند و در نگاهی جامع‌تر، خانواده‌اش را حفظ کند. او «پرده‌نشین» می‌شود. حاج آقا شهیدی، روحانی معتمد و رئیس حوزه علمیه شهر به روستا کوچ می‌کند و برای گذران زندگی چوپان می‌شود؛ ایثار برای حفظ و صیانت از نهاد خانواده.

مثل هیچ‌کس/ آه مادر کجایی

مادر شمع است و فرزندان پروانه‌وار در اطرافش به طواف. حساب داداشی اما جداست. او «مثل هیچ‌کس» نیست؛ پسر بزرگ خانواده که خود را وقف خواهران و برادرانش کرده و مادر را می‌پرستد عاشقانه. داداشی (با بازی حسین یاری) شاید یک شخصیت تیپیکال و حتی کلیشه‌ای به نظر آید اما آن‌قدر کاریزما دارد که به دل مخاطب بنشیند و دلزده‌اش نکند. داداشی پس از پدر، بزرگ خانه است؛ او کسب و کار پدری را توسعه و رونق بخشیده، خواهرانش را سامان داده و به خانه بخت فرستاده و برادران و دامادهایش را زیر پر و بال گرفته و از همه مهم‌تر، یگانه مونس و همدم مادر است. همه چیز خوب است، خانواده دور هم جمع هستند، صفا هست، صمیمیت هم؛ اما در همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد. زندگی روی دیگرش را هم نشان می‌دهد؛ حس استقلال‌خواهی با حسادت درمی‌آمیزد، پلشتی و خباثت خناسان چاشنی‌اش می‌شود، رنگ و لعاب عناد به خود می‌گیرد و آتشی می‌شود بر خرمن خانواده. برادر مقابل برادر می‌ایستد و خواهر عارض می‌شود به دستگاه قضا برای دادخواهی. حرمت‌ها می‌شکند، آبروها به باد فنا سپرده می‌شود، محبت‌ها رو به زوال می‌رود و بنیان خانوده سست می‌شود بسان لانه عنکبوت.

در نهایت همه مناسبات به نازکی مو می‌رسد، اما پاره نمی‌شود. داشته‌ها و سرمایه‌های برآمده از روابط گرم و عواطف چند لایه، خانواده را از لبه پرتگاه سقوط به سر منزل آرامش رهنمون می‌شود. خواهران و برادران نسیان‌زده به خود می‌آیند؛ ورق برمی‌گردد، وجدان‌ها بیدار می‌شود، چشم‌ها باز، فوران ندامت، موج پشیمانی. همه طالب بازگشت هستند و برمی‌گردند؛ رجعتی که بدون هزینه هم نیست البته. دیگر مادری در میان‌شان نیست.

همسران/شیطنت‌های خانوادگی

کمال دامدار است و عاشق گاوهایش. برای این نشخوارکنندگان چهارپا شعر هم می‌گوید. علی اما گرافیست است و یک شرکت تبلیغاتی دارد. مهین و مریم هم هر دو خانه‌دار هستند و روز را با هم شب می‌‌کنند. دو خانواده متعلق به طبقه متوسط جامعه؛ خانواده‌هایی که از بچه در آنها خبری نیست. کمال و علی گاهی فیل‌شان یاد هندوستان دوران تجرد می‌کند. دوست دارند ساعتی برای خودشان باشند تا با دوستان قرار، مدار کنند و به ماهیگیری بروند. برای وصال به مراد، آسمان و ریسمان می‌بافند و راست و دروغ سر هم می‌کنند، به وفور. مهین و مریم می‌بینند این شیطنت‌ شوهران خود را و درصدد تلافی برمی‌آیند. این کنش‌ها و واکنش‌ها در نهایت به یک چیز ختم می‌شود؛ خانواده. کمال و علی چه زود دلتنگ «همسران» خود می‌شوند و بی‌تاب خانه. همه لج و لج بازی‌ها، کل کل‌ها، تیشه دادن و اره گرفتن‌ها، بگیر و ببندها تحت‌الشعاع محفل گرم و مقدس خانواده قرار می‌گیرد و رنگ می‌بازد. کمال و علی، مهین و مریم خیلی زود می‌شوند همان زوج‌های عاشقی
که بودند.

خانه به دوش/ مادرت بمیره ماشاء‌الله

آقا ماشاء‌الله (با بازی خاطره انگیز حمید لولایی) گرفتار است، دخل و خرجش به‌هم نمی‌خواند، به نوعی شرمنده زن و بچه. به هر دری که می‌زند راه‌ها همه به بن بست ختم می‌شود. باجناقش اصلان هم در کارش موش می‌دواند و سنگ بر سر راهش می‌اندازد. همه سرمایه‌اش را بابت سفر ساختگی به خارج و یک کار نان و آبدار از کف می‌دهد و «خانه به دوش» می‌شود.

ناهیدخانم، همسرش اما با وجود همه غرولندهای ممتد و مستمر، دلباخته آقاماشاء‌الله است و برایش دل‌می‌سوزاند (دیالوگ معروفش: مادرت بمیره ماشاء‌الله) و نمی‌تواند مردش را در عسرت و تنگنا ببیند. علی، تنها پسرش که گهگاه پدر را شماتت می‌کند، در گرفتاری‌ها مشفقانه به یاری او می‌آید. یک خانواده شبیه بیش و کم همه خانواد‌ه‌های ایرانی با رگه‌‌هایی از طنز غلو شده البته. خانواده آقا ماشاء‌الله با همه چالش‌ها و گلایه‌هایی که در میان اعضایش برقرار است، آنقدر ریشه و اصالت دارد که در برابر مشکلات تاب بیاورد و رشته کار از دستش در نرود. درست در لحظه‌ای که همه چیز تاریک به نظر می‌رسد، روزنه امید و افق روشنی پدیدار می‌شود. آقا ماشاء‌الله به شکل صوری از سفر نرفته‌اش بازمی‌گردد با کوله باری از تجربه. او حالا یک کفاش تمام عیار است. خانواده دوباره دور هم جمع می‌شوند. دیگر حسرتی هم به دل کسی نمانده که عیان شده است پلشتی‌های اصلان و واقعیت‌های زندگی مجللی که فراهم آورده بود. آقاماشاء‌الله و اهل و عیالش می‌شوند همان که بودند؛ صمیمی، مالامال از صفا و یکرنگی، همان بگومگوها و کل‌کل‌های به مطایبه پهلوزده.

منبع: جام جم