داستان های کوتاه
من و مادرم به خانه پدر بزرگم رفتیم. به کنار پدربزگم رفتم و سوال کردم: پدر بزرگ غول چراغ جادو وجود دارد؟...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : دوشنبه 1396/08/29 ساعت 13:20
غول چراغ جادو:
من و مادرم به خانه پدر بزرگم رفتیم. به کنار پدربزگم رفتم و سوال کردم: پدر بزرگ غول چراغ جادو وجود دارد؟ او کمی فکر کرد و گفت: بله دارد. من توی انباری یه چراغ دارم ولی فکر نکنم چیزی توش باشه. حالا تو یه نگاه بنداز.
من به زیر زمین رفتم. زیر زمین خیلی ترسناک بود. من توی همین فکر بودم که یه هو کتاب خانه برگشت. پشت آن یک چراغ بود. چراغ آن قدر کثیف بود که من فکر مردم یه شکلات هم درونش نیست. گفتم: می توانم با آن نمایش بازی کنم؟
یک دستمال پیدا کردم تا اول با مادرم بازی کند. داشتم تمیزش می کرم که یک دفعه غول جادو بیرون آمد. گفت: من غول چراغ جادو هستم.
من با ترس گفتم: اگه راست می گی این جعبه را پر از اسباب بازی کن. تا باور کنم.
غول چراغ جادو گفت: بی بی دی با بی دی بو. او جعبه را بربعکس کرد و اسباب بازی ها سرازیر شد.
گفتم: نه نه. اسباب بازی ها می شکند و من دومین آرزویم را کردم، سلامتی خانواده ام.
و سومین آرزو یم این بود که به همه آرزو هایم برسم. این قضیه را برای همه تعریف کردم ولی هیچ کس باور نکرد.
من با هر آرزو به آن ها ثابت کردم و آن ها هم حرف من را باور کردند.
پونز روی صندلی:
در مدرسه یک بچه بدی بود که همه بچه ها را اذیت می کردد. یک روز صبرم به سر آمد، یک روز که به مدرسه آمدم چند تا پونز برداشتم. پونز ها را روی صندلی گذاشتم.
وقتی به مدرسه رسیدم دیدم که هیچ کس نیامده حتی خودش هم نبود.
سریع سر جایم نشستم. یه هو یادم آمد حسن دوستم با او در یک نیمکت می نشیندو هر روز جایشان را با هم عوض می کنند.
امروز نوبت حسن بود که سر میز بنشیند، وای خراب کاری کردم. حالا شانس اوردم که حسن مریض بود و نیامده بود. ولی کسی نفهمید که من آن جا پونز گذاشتم.
دوستی:
در یک روز بهاری کنجد کوچولویی در چمن های بهاری نشسته بود.
باد شب قبل او را به آن جا آورده بود. شب بعد باران شدیدی گرفت او را زیر خاک کرد. شب بعد کنجد کوچولو تمام بدنش درد گرفت و شکاف کوچکی برداشت.
شب به شب شکاف دانه کنجد بیش تر می شد تا این که ریشه کوچکی از آن بیرون آمد.
روز به روز ریشه آن بزرگ و بزگ تر می شد تا این که جوانه ای از آن بیرون زد. جوانه ای کوچک روز به روز بزرگ تر می شد کنجد کوچولو به خوشه ای تبدیل شد. خوشه ای پر از کنجد. دختری در ان طرف کلبه ای داشت.
یک روز دخترک برای چیدن تمشک به جنگل رفت و رفت تا به خوشه کنجد رسید. کنجد ها را کند و با خودش برد. وقتی دخترک آن کنجد ها را خورد از مزه آن خوشش آمد. او همیشه به آن آب می داد و به آن می رسید.
او هم همیشه به دخترک کنجد تازه می داد.
آن ها برای همیشه با هم دوست شدند.کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: ماهنامه نبات