تبیان، دستیار زندگی

گفت‌وگو با خانواده شهید مدافع حرم لشكر زینبیون مرتضی حیدری

تكلیف‌گرا بود كه از پاكستان به سوریه رفت

مرتضی عاشق شهادت بود، می‌گفت من هم دوست دارم بروم. یك سال تمام به دنبال جلب رضایت من بود برای رفتن. ابتدا راضی نمی‌شدم اما بعد از یك سال وقتی دیدم آن‌قدر به جهاد و دفاع از اسلام علاقه دارد، رضایت دادم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 
شهید مرتضی حیدری


دیدن مزار شهید مرتضی حیدری از دلاوران لشكر زینبیون در بهشت معصومه(س) قم بهانه‌ای شد تا به دنبال خانواده شهید بگردم. پیدا كردن خانواده شهدای زینبیون و حضور در جمع‌شان به خاطر مسائل امنیتی و حفاظتی سخت است، اما به هر ترتیب هماهنگی‌ها انجام می‌شود و به خانه پدری شهید می‌روم. همین سختی رسیدن به خانواده‌های زینبیون و همراهی با خانواده‌ها و مرور زندگی شهدایشان شیرینی گفت‌وگویمان را دوچندان می‌كند.
خانه‌ای كوچك و استیجاری در یكی از محلات قدیمی قم. پدر شهید، اصغر حیدری به استقبالم می‌آید و من را به محضر مادر شهید می‌برد. مادری كه رد بیماری و رنج، چهره معصومش را تكیده كرده است. كنارشان می‌نشینم. كنار مادر و پدری كه فدا شدن فرزندشان مرتضی حیدری را در راه اباعبدالله(ع)‌ هدیه‌ای از طرف ارباب می‌دانند. گفت‌وگوی زیر حاصل همراهی‌مان با خانواده شهید مرتضی حیدری است.

مادر شهید
چه زمانی به ایران آمدید؟
من از 10 سالگی در ایران زندگی می‌كردم اما كمی بعد به پاكستان رفتم و مدتی بعد زمانی كه 18سال داشتم دوباره به ایران برگشتم و در همین جا ازدواج كردم. همسرم طلبه بود و در حال حاضر هم تدریس می‌كند. حاصل ازدواج‌مان هم پنج پسر و یك دختر است.
كمی از مرتضی برایمان بگویید. شغل‌شان چه بود؟
مرتضی فرزند دوم من و متولد 8 آبان سال 1370 بود. ایشان تا كلاس دهم بیشتر ادامه تحصیل نداد و كمی بعد از یادگیری معرق‌كاری در مسجد امام حسن عسكری(ع) از همین راه كسب درآمد كرد. مرتضی عضو هیئت اباعبدالله الحسین(ع)بود. هر هیئتی كه می‌رفت با افتخار سقائی عزاداران اباعبدالله(ع) را بر عهده می‌گرفت. این كار را به خاطر علاقه و ارادتش به ابوالفضل العباس (ع) انجام می‌داد. دوستانش می‌گفتند وقتی در منطقه، بچه‌ها به آب نیاز داشتند اولین داوطلب رساندن آب به بچه‌ها، مرتضی بود اما خودش در آخرین لحظات تشنه شهید شد.
چه شد كه خودش را به جمع مدافعان حرم زینبی رساند؟
مرتضی مسائل منطقه را از طریق اخبار پیگیری می‌كرد و در مراسم تشییع شهدای مدافع حرم شركت می‌كرد. همین حضور در مراسم شهدا بود كه او را هم واله و شیدای دفاع از حرم كرد. مرتضی عاشق شهادت بود، می‌گفت من هم دوست دارم بروم. یك سال تمام به دنبال جلب رضایت من بود برای رفتن. ابتدا راضی نمی‌شدم اما بعد از یك سال وقتی دیدم آن‌قدر به جهاد و دفاع از اسلام علاقه دارد، رضایت دادم. می‌دانستم یا شهید می‌شود یا ان‌شاءالله پیروز بازمی‌گردد. موقعی كه می‌رفت من خانه ماندم، خواهرم برای بدرقه‌اش رفت. ابتدا نبودنش در خانه برای خانواده سخت بود اما عادت كردیم.
بعد از اعزام با شما تماس داشت؟
بعد از اینكه اعزام شد تنها یك بار با من تماس گرفت. چیزی از منطقه نگفت فقط از حال و احوال خودش صحبت كرد. دوستانش می‌گفتند مرتضی به ما گفت با منزل تماس نمی‌گیرم كه مادرم دلتنگی نكند. گویی می‌خواست راحت‌تر دل بكند.
از شهادتش بگویید. چه زمانی اتفاق افتاد؟
ماه صفر سال 1394 بود كه اعزام شد و 44روز بعد از اعزام، یعنی بعد از آزادی نبل و الزهرا به شهادت رسید. ششم اسفند بود. خبر شهادت را هم خودش از قبل با پسر عمه‌ام هماهنگ كرده بود كه وقتی شهید شدم خودت خبر شهادت را از طریق عمه به مادرم بده، كه اذیت نشود.
وقتی خبر آسمانی شدنش را شنیدید چه كردید؟
با شنیدن خبر شهادت مرتضی بی‌تاب شدم. وقتی همسرم گریه‌های من را دید، گفت وقتی به رفتن و جهادش رضایت دادی باید به این روز هم فكر می‌كردی. خودت راهی‌اش كردی پس بی‌تابی نكن. من هم آرام شدم. گفتم راضی شدم به رضای خدا، پس این همه بی‌تابی برای چیست؟! امروز بعد از گذشت دو سال از شهادت مرتضی صبور‌تر شده‌ام. وقتی دلتنگش می‌شوم فاتحه و صلواتی برایش می‌فرستم و با حضور بر سر مزارش در بهشت معصومه(س)‌ آرام می‌شوم. اما بازگشت پیكرش 40روز طول كشید.
علت تأخیر در بازگشت پیكر چه بود؟
انتظار خیلی سختی بود، انگار 40 سال گذشته باشد و من در انتظار آمدن تكه‌ای از وجودم مانده باشم. خیلی دعا كردم تا در نهایت پیكرش همراه با چهار شهید پاكستانی و یك شهید از شهدای فاطمیون بازگشت. مراسم تشییع مرتضی خیلی باشكوه بود. علت دیر آمدن پیكرش این بود كه منتظر بودند خانواده شهدا از پاكستان به ایران بیایند بعد مراسم تشییع برگزار شود. خیلی از مردم آمده بودند. اصلاً من فكرش را نمی‌كردم مردم آن‌قدر قدر شهدای مدافع حرم كشورشان را بدانند. از همین جا از فرصت استفاده می‌كنم و از همه آنها كه در تشییع پسرم شركت كردند كه ما طعم غربت را حس نكنیم تشكر و قدردانی می‌كنم. بعد از شهادت مرتضی قسمت‌مان شد به زیارت حضرت زینب (س)‌ برویم، سفری كه آرزو كردم شهادت هم نصیبم شود. خیلی مشتاق شهادت هستم. شهادت مرگ انسان‌های زیرك و باهوش است. من پیش از شهادت مرتضی، خواهر شهید هم بودم. برادرم به خاطر فعالیت‌های سیاسی‌اش در پاكستان ترور و شهید شد.
وصیتنامه‌ای از شهیدتان دارید؟
نه مرتضی وصیتنامه‌ نداشت. زمان رفتن گفتم مرتضی وصیتی نداری، نگاهی كرد، خندید و گفت وصیتی ندارم.

اصغر حیدری، پدر شهید
می‌خواهم با شما از چرایی مدافع حرم شدن مرتضی صحبت كنم. چطور می‌شود جوانی به سن و سال مرتضی كه درگیر زندگی، خانه و خانواده است عزمش را جزم كرده و برای جهاد راهی میدان نبرد با اشقیا می‌شود؟
اگر بخواهم از چرایی رفتن مرتضی برایتان بگویم باید ابتدا به خانواده‌ای اشاره كنم كه مرتضی در آن پرورش یافت. پدربزرگ مرتضی نماینده امام خمینی(ره) در نجف بود. در پاكستان در منطقه‌ای زندگی می‌كردیم كه از لحاظ اعتقادی بسیار شبیه ایران اسلامی بود. خودم روحانی هستم و در حوزه تدریس می‌كنم. ایشان در خانواده‌ای بزرگ شد كه باید برای دفاع از اسلام می‌رفت. مراسم عزاداری اباعبدالله الحسین، حضور در كاروان‌های پیاده‌روی اربعین كربلا و مشهد و حضور در هیئت‌های مذهبی در ایام عزاداری و ایام ماه مبارك رمضان، همه اینها مرتضی را خوب ساخته بود.
چرا می‌گویید مرتضی باید برای دفاع از اسلام می‌رفت، از چرایی این باید برایمان بگویید.
یك بار در بهشت معصومه (س) سر مزار مرتضی نشسته بودم، آقایی آمد دنبالم و از من خواست نزدیك ماشینش شوم. وقتی رفتم جوانی كه داخل ماشین نشسته بود از من پرسید چطوری شما راضی شدید و پسرتان را به جنگ فرستادید؟ گفتم باید سؤال‌تان را طور دیگری مطرح كنید از من بپرسید كه چگونه رفت؟ اگر من بخواهم و به خواست خودم فرزندم را راهی كنم كه این دیگر شهادت نیست و درجه‌ای ندارد. خودش خواست برود. یك سال تمام به دنبال جلب رضایت مادرش بود. اصرار به رفتن داشت. بعد از جلب رضایت از مادر، دوستانش را برای جلب رضایت من فرستاد. دوستانش گفته بودند مرتضی خودت برو اجازه بگیر، مرتضی گفته بود می‌دانید چه می‌گویید؟ من یك جوان 22ساله بروم پیش پدر و بگویم به من اجازه می‌دهی بروم شاید همین نگاه باعث شود پدر نتواند از من بگذرد و اجازه بدهد. من هم حرفی نزدم، می‌خواستم خودش این تقاضا را از من داشته باشد، می‌خواستم بدانم تحت شرایط و جو بین دوستانش نیت رفتن كرده است یا نه واقعاً دغدغه دفاع از اسلام و حریم آل‌الله را دارد. برای همین در ایام اربعین كه من می‌خواستم كاروان به سمت كربلا ببرم آمد كنارم نشست. خوب یادم است بعد از نماز مغرب بود. گفت پدر به من اجازه بدهید تا به سوریه بروم. گفتم برای چه می‌خواهی بروی؟ گفت می‌خواهم بروم و شهادت نصیبم شود. گفتم پسرم كسی نباید دنبال شهادت برود آن‌قدر باید خوب باشی كه شهادت به دنبال آدم بیاید. بعد هم گفت شما اذن بدهید تا من راهی شوم. گفتم من شما را بزرگ كرده‌ام، جوان رعنایی شده‌ای كه خانواده‌ای تشكیل بدهی... گفت آخرش چه همه را هم انجام دادم آخرش چه می‌شود پدرجان؟ خیلی با من صحبت كرد. حرف‌هایی به من زد كه من دانستم مرتضی نه جوگیر شده و نه چیز دیگری، واقعاً قصد رفتن دارد. به مرتضی گفتم حالا دیگر ایمان پیدا كردم كه واقعاً قصد رفتن داری برو از طرف من مانعی نیست. مرتضی وظیفه‌شناس بود. آن‌قدر وظیفه‌شناس بود كه رضایت من و مادرش را جلب كرد. می‌دانست باید اذن بگیرد. از نظر من و مادرش مانعی نبود. آخرین جمله من به مرتضی این بود كه مرتضی‌جان! اگر در راه اسلام جان بخواهند باید جان بدهیم. اگر مال بخواهند باید مال بدهیم، در راه اسلام باید از همه چیزمان بگذریم. آخرین دیدارمان هم زمانی بود كه من راهی كربلا و پیاده‌روی اربعین بودم. آمد كنار اتوبوس و با من وداع كرد. گفتم رضایت مادرت را گرفته‌ای؟ گفت بله. من به همسرم اصراری نكردم اما گفتم مادر است و محبت‌های مادرانه شاید مانع شود كه الحمدلله ایشان هم رضایت داد و مرتضی رفت و با شهادت بازگشت.
از مسئولیت مرتضی در منطقه اطلاع داشتید؟
نمی‌دانم در منطقه چه مسئولیتی را بر عهده داشت.
بیان شرح نحوه شهادت مرتضی برای مادر دشوار بود. شما از ماجرای شهادتش بگویید.
وقتی ما برای زیارت خانم به سوریه رفتیم یكی از دوستان مرتضی را دیدم آنجا، از نحوه شهادت مرتضی برایم گفت. ایشان دوست صمیمی مرتضی بود. گفت عموجان من دو جا فهمیدم كه شهادت لیاقت می‌خواهد، درست در دو نقطه كه قرار بود شهید شوم، دو نفر دیگر از دوستانم شهید شدند. یكی از آنها مرتضی بود. پرسیدم حكایت شهادت مرتضی چه بود؟ گفت شبی كه می‌خواستیم به هجوم برویم بچه‌ها كلیپی گذاشته بودند كه نگاه كنند. مرتضی هم آمد كه نگاه كند من مانع شدم. گفتم برو بخواب، تو سرما خورده‌ای. نیازی نیست حتماً بیدار بمانی. برو استراحت كن. هرچه من و بچه‌ها اصرار كردیم قبول نكرد و گفت باید ببینم، این آخرین كلیپی است كه می‌بینم. دقیق این جمله را گفت و بعد تأكید كرد كه من فردا دیگر به اینجا برنمی‌گردم. همه دوستانی كه آن شب آنجا بودند این را شنیدند. گفتم مرتضی شوخی كردم، تو شهید نمی‌شوی‌ها...
صبح از من جلوتر آماده شد و داشت وسایلش را مهیا می‌كرد. مرتضی علاقه میدانی داشت، یعنی بسیار مشتاق بود وارد میدان معركه شود. وقت عملیات شرایط فرق دارد. هجوم دشمن، بارش تیربارهای تروریست‌ها كه همچون باران بر سر و روی بچه‌ها می‌ریزد، شاید شجاعت خاصی را بطلبد. مرتضی بسیار شجاع بود. درگیری سختی بود. نتوانستیم اكثر بچه‌ها را با خود ببریم. آرام آرام حركت كردیم. مدت كوتاهی گذشته بود كه متوجه شدم مرتضی خودش را به دوست جلویی‌مان رسانده و پرسیدم تو چطور خودت را رساندی، اوضاع را نمی‌بینی؟ مرتضی گفت یه طوری آمدم دیگر. كمی ناراحت شدم، گفتم مرتضی زمان برگشت، كمی برایت سخت می‌شود. شاید اتفاقی بیفتد. در همین احوال بودیم كه خمپاره‌ای به میان ما اصابت كرد. تا لحظاتی فقط دود بود و آتش و خاك، چیزی ندیدم كمی كه اوضاع آرام شد، دیدم مرتضی زخمی شده و شكم به پایین و پایش تركش خورده است. با این وجود خودش را كشان‌كشان 20متر جلو كشید. با همان حالت زخمی و خونی. مرتضی واقعاً شجاعت داشت، واقعاً تحمل داشت. وقتی به مرتضی رسیدم بلندش كردم و اوضاع جراحتش را كه دیدم، ناراحت شدم، گفت: چرا ناراحتی؟ یك روزی باید این اتفاق می‌افتاد. امروز همان روز وعده داده شده است. با همان وضعیت مرتضی را به بیمارستان رساندیم. دو روز به همان حالت بود كه در بیمارستان شهید شد. دوست مرتضی بعد‌ها به من گفت شب عملیات مرتضی به من گفت دعا كنید كه فردا در عملیات بدنم تكه‌تكه شود اما صورتم آسیب نبیند. به دوستش گفته بود تو كاری نداشته باش فقط دعا كن. دوستش گفته بود مرتضی تو چرا اینطوری می‌كنی؟ دعا برای چی؟ كل بدنت تكه‌تكه شود اما صورتت آسیب نبیند، چرا؟ مرتضی گفته بود به خاطر مادرم می‌خواهم چهره‌ام مجروح نشود. مادرم مریض‌احوال است اگر صورت متلاشی شده‌ام را ببیند معلوم نیست كه چه اتفاقی برایش بیفتد. پس دعا كن صورتم سالم بماند. همین‌طور هم شد. راستش شرایط جراحت مرتضی طوری بود كه ما دعا می‌كردیم شهید شود چون تاب دیدن وضعیتش را نداشتیم. من به پسرم افتخار كردم كه در سخت‌ترین و حساس‌ترین موقعیت‌ها به فكر مادرش بود.
سخن پایانی؟
مرتضی جوانی مذهبی، شجاع، صبور و باغیرت بود، بسیار به من و مادر و بزرگ‌تر از خودش احترام می‌گذاشت. روی ناموس خیلی حساس بود. غیرتی می‌شد و می‌گفت ناموس شیعه آنجاست، ما باید برویم از ناموس شیعه دفاع كنیم، غیرت دینی داشت و برای همین حس وظیفه‌شناسی‌اش كه باید برود و بماند و از حریم آل‌الله دفاع كند رفت. من می‌گویم پسرم مرتضی به خاطر همین حس وظیفه‌شناسی‌اش شهید شد. یكی از دوستان در پیام تبریك شهادت مرتضی برایم نوشت: شهادت مرتضی هدیه‌ای از سوی امام حسین (ع) بود. گفتم چطور؟ گفت شما 30 سال خادم امام حسین بودی خدمت به ایشان باعث شد كه مرتضی برای عمه جان بدهد و این شهادتش بشود هدیه‌ای از سمت امام حسین (ع).
یكی دیگر از دوستان شهید به من پیام داد، آقای حیدری شما از شهادت مرتضی اصلاً ناراحت نشو. چون مرتضی همین را می‌خواست و به آنچه می‌خواست رسید. گفتم چطور؟ گفت مرتضی می‌گفت می‌خواهم كاری كنم كه پدر و مادرم سرشان را بالا بگیرند و افتخار كنند. واقعاً امروز خوشحالم و سرم را بالا نگه می‌دارم. من و مادرش خوشحالیم كه توانستیم خدمت كوچكی به انقلاب و اسلام كنیم.

منبع: روزنامه جوان