تبیان، دستیار زندگی

راسوی وفادار

روزی، روزگاری در روستایی دورافتاده، کشاورزی با همسر و پسر کوچکش زندگی می کرد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 راسوی وفادار
روزی، روزگاری در روستایی دورافتاده، کشاورزی با همسر و پسر کوچکش زندگی می کرد. یک روز هنگام غروب، وقتی کشاورز از سر کار به خانه بر می گشت، راسوی هندی کوچکی را دید. آن را گرفت و با خود به خانه آورد و به زنش گفت: این راسو می تواند همبازی خوبی برای پسرمان باشد...
چند ماه گذشت و راسوی کوچک رشد کرد و به یک راسوی بزرگ تبدیل شد، اما پسر کشاورز هنوز هم یک پسربچه کوچک بود.
روزی، همسر کشاورز می خواست برای خرید به بازار برود. به همین دلیل غذای پسرش را داد و او را در گهواره خواباند. بعد به شوهرش گفت: من به بازار می روم. پسرمان خواب است.
کشاورز گفت: نترس، این حیوان مهربان است و با پسر ما کاری ندارد.
زن رفت. مرد هم که از بیکاری حوصله اش سررفته بود، از خانه بیرون رفت و مشغول حرف زدن با دوستانش شد.
ساعتی نگذشته بود که زن با سبدی پر از خوراکی به خانه برگشت. ناگهان جلوی در چشم او به راسو افتاد. صورت و پنجه های راسو پر از خون بود. زن فریاد زد. سبد پر از خوراکی را بر سر راسوکوبید و گفت: خدای من! او پسر مرا کشته است.
زن سراسیمه خود را به اتاق رساند، اما با تعجب دید پسرش در گهواره خواب است و جسد تکه تکه شده مار سیاهی زیر گهواره اش افتاد است. زن تازه متوجه شد که چه خبر شده است.
راسو جان پسرش را نجات داد بود و مار سیاه را کشته بود. زن پسر را بغل کرد و با عجله به طرف راسو دوید و گفت: تو بهترین راسوی دنیا هستی. تو پسرم را نجات داده ای.
ولی راسو مرده بود. زن اشک می ریخت، اما دیگر فایده نداشت. او نمی توانست راسو را دوباره زنده کند.


کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله
منبع: کتاب قصه ای شیرین و دلنشین   
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.