تبیان، دستیار زندگی

سفری بی بازگشت!

داستان مهاجرت من از وقتی آغاز شد که با یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم برای سفری تفریحی از ایران خارج شویم و یک هفته‌ای را در تایلند بگذرانیم، یک هفته‌ای که ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
مهاجرت
امروزه در تمام کشورهای دنیا افرادی هستند که وطن خود را برای رسیدن به زندگی بهتر ترک می‌کنند. خیلی از این مهاجران بدون هدف و پیش بینیِ اتفاقات ناگوار در این راه قدم می‌گذارند و تمام پل‌های پشت سر خود را خراب کرده و به راهی بی بازگشت قدم می‌گذارند.
میلاد و سارا دو نفر از هزاران مهاجری هستند که وطن خود را ترک کرده‌اند. بسیاری از کسانی که قصد مهاجرت دارند بدون پیش‌بینی یا برنامه‌ریزی، می‌روند بی‌آنکه بدانند به کجا. در چندسال اخیر با پیشرفت شبکه‌های ارتباطی می‌توان در مورد زندگی سخت در اروپا تحقیق کرد. وضعیت بسیاری از مهاجرین ناگوار است. همه می‌خواهند به زندگی ایده‌آل برسند و در آرامش زندگی کنند ولی برای ساختن نباید فرار کرد باید ایستاد و جنگید. روایت زندگی دو نفر از مهاجران ایرانی را از زبان خودشان بخوانید.آنها می‌گویند یقین داریم که هیچ مهاجری از زندگی خود راضی نیست.

روایت مهاجرت میلاد

میلاد 31 سال سن دارد، هشت سال است که از ایران به انگلستان مهاجرت کرده. او خطرات زیادی را متحمل شده و در طول گفت‌وگو دائم تکرار می‌کرد "پیش‌بینی این اتفاقات را نمی‌کردم". میلاد می‌گوید: وقتی یکی از اعضای خانواده‌ات مهاجرت کرده باشد فکر رفتن از ایران همواره در طول سال‌ها در ذهنت رسوخ می‌کند. رفته رفته خروج از ایران به هدف اصلی زندگی من تبدیل شد. می‌خواستم بروم و چندسالی کار کنم و با دست پر به ایران بازگردم.

افسردگی نخستین محصول مهاجرت است، شاید اگر در ایران زندگی می‌کردم هم همین اندازه در‌آمد داشتم و با همین کیفیت زندگی می‌کردم، مهاجرت همه چیزم را گرفت.


میلاد داستانش را این‌گونه ادامه می‌دهد: داستان مهاجرت من از وقتی آغاز شد که با یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم برای سفری تفریحی از ایران خارج شویم و یک هفته‌ای را در تایلند بگذرانیم. بعد از بازگشت فقط به تایلند فکر می‌کردم. به شهربازی، فروشگاه‌های بزرگ و مدرن... 
با خودم فکر کردم همه سرمایه‌ام را می‌گذارم و می‌روم به امید رسیدن به زندگی بهتر. اما حالا می‌بینم مهاجرت تحت هر شرایطی سخت است و نمی‌توان به راحتی دوام آورد. من به راهی پر خطر گام می‌گذاشتم بی‌آن‌که از دشواری‌های آن خبر داشته باشم. فکر می‌کردم با یک پرواز به انگلستان می‌رسم و بعد از یک سفر هوایی زندگی خودم را در انگلستان شروع می‌کنم.
روز موعود فرارسید: پاسپورت‌های جعلی را به ما دادندو گفتد ظاهر و تفکر شما باید عوض شود. گوشواره انداختیم و موهایمان را رنگ کردیم. شبیه خارجی‌ها شده بودیم. خبر بد این بود که باید به تهران بازگردیم و از آنجا به سمت کنیا برویم. می‌ترسیدم در ایران گیر کنم و سفرم در مبدأ به پایان برسد. بلیت سفر به بحرین را گرفتیم و از آنجا به تهران بازگشتیم. در فرودگاه امام برایمان مشکلی پیش نیامد اما شرایط سختی داشتیم. از تهران به دوبی رفتیم. یک شب آنجا بودیم. وقتی به دوبی رسیدیم پاسپورت‌های ایرانی را سوزاندیم و پاس‌های فرانسوی خود را که در دمپایی جاسازی کرده بودیم بیرون آوردیم.
از دوبی به نایروبی پایتخت کنیا رفتیم. نایروبی وضعیت اجتماعی بدی دارد و بسیار خطرناک است. آنجا باید نقش بازی می‌کردیم و دیگر ایرانی نبودیم و فرانسوی محسوب می‌شدیم. شش روز در کنیا ماندیم. شرایط خیلی سخت بود روزی یک وعده غذا می‌خوردیم و از اتاق هم خارج نمی‌شدیم. کوچکترین اتفاق می‌توانست سفر ما را لغو کند. کنیا را به مقصد اتیوپی ترک کردیم. به آدیس آ‌بابا رسیدیم. خودمان هم از مسیر راه خبر نداشتیم. هرجا رابط برایمان بلیت می‌گرفت مجبور بودیم برویم.
اتیوپی را به مقصد آلمان ترک کردیم. دو شب را در فرانکفورت به سختی و با استرس گذراندیم. مسیر به انتهای خود نزدیک می‌شد ولی هر روز سخت‌تر از روز قبل می‌گذشت. آلمان را به مقصد ایرلند جنوبی ترک کردیم. یک شب را در دوبلین گذراندیم. دوبلین را به مقصد ولز ترک کردیم. به ولز که رسیدیم، مطمئن شدم دیگر خطری تهدیدم نمی‌کند. 
اما من در ابتدای جاده‌ای پر از مشکلات قرار و سختی‌های زیادی پیش رو دارم. فقط مانده بود پروسه سخت اقامت که می‌گفتند همه چیز به آن بستگی دارد. هیچ چیز آنطور که می‌خواستم پیش نرفت. هشت سال است که در گلاسکو زندگی می‌کنم. روزها به سختی می‌گذرد. افسردگی نخستین محصول مهاجرت است، شاید اگر در ایران زندگی می‌کردم هم همین اندازه در‌آمد داشتم و با همین کیفیت زندگی می‌کردم، مهاجرت همه چیزم را گرفت. من همیشه به کشورم فکر می‌کنم و ذهن و قلبم آنجاست. بعضی مواقع فقط جسمم را در انگلستان حس می‌کنم.

روایت مهاجرت سارا

سارا دختری سی و هفت ساله است. او چهارده سال پیش در سن 23سالگی ایران را به مقصد اروپا ترک کرد. داستان تصمیم‌گیری او شباهت زیادی به میلاد دارد. هم نحوه تصمیم گرفتن و هم رفتن. جدایی و دوری از خانواده. سارا در مورد سفرش می‌گوید: من شش ماه پیاده‌روی کردم. هرچه به انتهای این سفر نامعلوم نزدیک‌تر می‌شدم ایمانم به خدا قوی‌تر می‌شد. به راه بی‌بازگشتی قدم گذاشتم و چند بار تا پای مرگ رفتم. چند بار می‌خواستم خودکشی کنم. از ایران برای رسیدن به زندگی بهتر خارج شدم ولی حالا می‌بینم ارزش ندارد. دلم برای در آغوش کشیدن پدرم تنگ شده است. می‌خواهم برگردم ولی راهی وجود ندارد.
داستان سارا این طور شروع می‌شود: روز موعود سوار هواپیما شدم و تهران را به مقصد مسکو ترک کردم. فکر می‌کردیم حالا که به مسکو رسیده‌ایم کار تمام است. با کامیون، تریلی، ماشین‌های حمل شیر و... به صورت شهر به شهر با اندکی مکث، روسیه را طی می‌کردیم. از اروپای زیبا خبری نبود و تنها روستاهای پرت و بدون امکانات را می‌دیدیم. در یکی از همین روستاها در طویله یک خانه متروکه چند شب را گذراندیم. بعد از بیست روز کاملاً ناامید شده بودیم. به معنای واقعی آوارگی را حس می‌کردم. هر روز سخت‌تر و وحشتناک‌تر می‌شد. تقریباً بعد از خروج از روسیه؛ اوکراین، اسلواکی و چک را شبانه با پای پیاده طی کردیم.
همه اروپا را پیاده رفتم. انگار از کابوسی بیدار شده باشم. آنجا را ترک کردیم. به سمت اتریش رفتیم. همچنان پیاده راه می‌رفتیم. به اتریش که رسیدیم توسط پلیس دستگیر شدیم و چند هفته‌ای در زندان بودیم. به سختی توانستم اقامت بگیرم. هرکس از اقوام و آشنایان که برای مهاجرت از من مشاوره می‌خواهد در جواب می‌گویم هیچ وقت ایران را ترک نکنید. اینجا زندگی سخت‌تر از آن چیزی است که به نظر می‌آید.
منابع: خبرگزاری ایرنا/ روزنامه ایران