عشق آن است که از روی حقیقت باشد
شاطر عباس صبوحی (1257 ___1315)؛
شاطر عباس چنانكه از نامش پیداست شغل نانوائی داشته است و می گویند لوطی مسلك بوده واز آنجا كه برای رفتن به زورخانه . كه با منزلش فاصله زیادی داشت. صبح زود از خانه خارج میشد . و عشق وعلاقه وافری به هوای لطیف بامدادی داشت. اورا صبوحی می نامید ند .
بعضی معتقدند که بی سواد بوده و هنگام پختن نان اشعارش رابرای نویسنده ای قرائت میکرده که اگر این قول صحیح باشد و او به این میزان از کار مطالعه و کتابت دوربوده باشد ،اشعار او بیانگر استعداد و ذوق خارق العاده اوست. ازطرفی تصاویر تازه وبرگرفته از زندگی واقعی در دیوان او كم نیست ولی عموما با عبارات سستی بیان شده اند شاطر عباس . حد فاصل شعر درباری و شعر عوام بود .
ظاهرا شاطر عباس درویش مسلك بوده و اشعارش در خانقاه خوانده می شده . در این صورت . بی گمان شعرو نامش را خانقاه ها حفظ كرده اند .
مجموع اشعاربه جا مانده از شاطر حدودا سیصد بیت است .
سه نمونه از اشعار آن را بمناسبت ماه رمضان می خوانیم :
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است |
آرى افطار رطب در رمضان مستحب است |
روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه |
بخورد روزه خود را به گمانى که شب است |
شحنه اندر عقب است و من از آن می ترسم |
که لب لعل تو آلوده به ماء العنب است |
زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد |
ای عجب نقطه خال تو به بالاى لب است |
یارب این نقطه لب را، که به بالا بنهاد؟ |
نقطه هرجا غلط افتاد، مکیدن طلب است |
منعم از عشق کند زاهد و آگه نبود |
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است |
عشق آن است که از روی حقیقت باشد |
هر که را عشق مجازی است حمال الحطب است |
گر صبوحى به وصال رخ جانان جان داد |
سودن چهره به خاک سر کویش ادب است |
«و»
کی روا باشد که گردد عاشق غمخوار خار |
در ره عشق تو اندر کوچه و بازار زار |
در جهان عیشی ندارم بی رخت ای دوست دوست |
جز تو در عالم نخواهم ای بت عیار یار |
از دهانت کار گشته بر من دلتنگ تنگ |
با لب لعل تو دارد این دل افکار کار |
هر چه میخواهی بکن با من تو ای طناز ناز |
گر دهی یک بوسه ام زان لعل شکربار بار |
ساقیا زآن آتشین می ساغری لبریز ریز |
تا به مستی افکنم در رشته ی زنّار نار |
مطربا بزم سماع است و بزن بر چنگ چنگ |
چشم خواب آلودگان را از طرب بیدار دار |
ای صبوحی شعر تو آرد به هر مدهوش هوش |
خاصه مدهوشی که گوید دارم از اشعار عار |
«و»
دو چشم مست تو خوش می کشند ناز ازهم |
نمی کنند دو بدمست احتراز از هم |
شدی به خواب و به هم ریخت خیل مژگانت |
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز از هم |
میان ابرو وچشم تو فرق نتوان داد |
بلا و فتنه ندارند امتیاز از هم |
کس از زبان تو با ما سخن نمی گوید |
چه نکته ایست که پوشند اهل راز از هم |
شب فراق تو بگسیخت در کف مطرب |
زسوز سینه ی من پرده های ساز از هم |
به باغ سرو وصنوبر چو قامتت دیدند |
خجل شدند زپستی دو سر فراز از هم |
تو در نماز جماعت مرو که می ترسم |
کشی امام و بپاشی صف نماز از هم |
تو بوسه از دو لبت دادی و « صبوحی » جان |
به هیچ وجه نگشتیم بی نیاز از هم |
تنظیم : بخش ادبیات تبیان