تبیان، دستیار زندگی

داستان هایی کوتاه اما خواندنی

یک روز صدای هق هق گریه بلند به گوش رسید.همه جا را گشتم اما صاحب صدا را پیدا نکردم.حتی فرشته هم دلش سوخت و از آسمان پایین امد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 داستان هایی کوتاه اما خواندنی

 یکی بود یکی نبود .....
داستان هایی کوتاه اما خواندنی
دندان:

یک روز صدای هق هق گریه بلند به گوش رسید.همه جا را گشتم اما صاحب صدا را پیدا نکردم.حتی فرشته هم دلش سوخت و از آسمان پایین امد.

صاحب صدا یک مسواک کوچولو بود.

فرشته پرسید: چرا گریه می کنی؟

مسواک گفت: من مال یک پسر کوچولو به نام حمید هستم ولی حمید هیچ وقت مسواک نمی زنه و من غصه می خورم. هرچی مامان و باباش هم بهش می گن مسواک کن گوش نمی کنه.

فرشته گفت: تو غصه نخور. من امشب به خوابش می رم و بهش نشون می دم که اگه مسواک نکنه چه اتفاقی براش می افته؟

شب شد و حمید باز هم بدون این که مسواک کنه به رخت خواب رفت. خوای دید که لپش باد کرده و از درد به خودش می پیچه و گریه می کنه.

مادرش گفت: پاشو، پاشو. باید بریم دندون پزشکی.

توی اتاق، دکتر دندون حمید را معاینه کرد و گفت: آن قدر کثیف موندند که کرم یکی از آن ها را خورده و حالا درد گرفته.

دارویی به دندون زد و گفت: باید یه عالمه قرص بخوره  تا باد دندونش کم تر بشه تازه اون موقع باید بیاد و دندونش و بکشه و بی دندون بشه.

در همین موقع حمید از خواب پرید و خدارو شکر کرد که هنوز دندان هاش خراب نشدند و تصمیم گرفت مسواک بزند تا همیشه دندان های سالمی داشته باشد.
دلستان هایی کوتاه اما خواندنی
دانه ی کوچولو:

پیرزن مهربون با یک کیسه گندم و یک گاو گنده به طرف آسیاب بادی  می رفت و برای گاوش شعر می خواند.

سر کیسه به کنار جاده گیر کرد  و کمی پاره شد. یک دانه گندم از داخل کیسه بیرون افتاد.

تا روی زمین گلی افتاد پای گاو گنده روی دانه رفت. و هلش داد توی زمین.

چند روزی زیر زمین و توی تاریکی بود. حوصله اش سر رفته بود که باران شروع به باریدن کرد و دانه یواش یواش خیس شد.

بعد از چند روز جوانه زد و سرش را از خاک بیرون آورد. نور خورشید را که دید خیلی خوش حال شد و رویش را به طرف او برگرداند. با نور خورشید و آب باران کم کم رشد کرد و بزگ شد و تبدیل به یک درخت بزرگ شد..

حالا هر روز که پیرزن به طرف آسیاب می رود زیر سایه درخت می نشیند و نفسی تازه می کند و از میوه ای درخت می خورد و خدار ر ا شکر می کند.
داستان هایی کوتاه اما خواندنی

لیوان منحصر به فرد:

یکی بود یکی نبود. یک لیوان بود که آرزو داشت با همه فرق داشته باشد. دلش می خواست که در آن نوشیدنی های خوب بخوردند.

این آقا  لیوان ما یک هفته ناراحت بود و نوشیدنی ها را روی مهمان ها می ریخت.

یک روز آقای کارد ساطوری پیش لیوان رفت و گفت: لیوان جونم چی می شه؟

لیوان گفت: می خواهم منحصر به فرد باشم.

آقای کارد ساطوری گفت: اگر دلت می خواهد بیا و با من زندگی کن.

آقا لیوان خوش حال شد و همراه کارد ساطوری به راه افتاد.. اما بعد از مدتی دید نمی تواند کارهای او را انجام دهد.

نمی توانست پوست میوه ها را بگیرد و هندوانه قاچ کند.

پس یک روز عصر ساعت به آقا لیوان گفت: لیوان جان غصه نخور تو منحصر به فردی.

اگر تو نباشی هیچ کس نمی تواند نوشیدنی بخورد و ناراحت هستند. اگر تو نباشی انسان ها نمی توانند آب بخورند و مریض می شوند.

لیوان در این موقع بود که فهمید چه قدر منحصر به فرد هست.
داستان هایی کوتاه اما خواندنی
کانا ل کودک و نوجوان تبیان
koodak@tebyan.com
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: ماهنامه نبات

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.