تبیان، دستیار زندگی

داستان یک اعزام

بیشتر از دوبار به جبهه رفته بودم و حال و هوای آنجا را با تمام وجود حس کرده بودم، طوری‌ که عشقم به جبهه مصداق بارز شعر «جبهه ما را عاشق خود کرده بود، جنگ ما را لایق خود کرده بود» شده بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
رزمندگان

دی‌ماه سال ۱۳۶۳ بود. دوم دبیرستان را در هنرستان کشاورزی شهید باهنر تحصیل می‌کردم. ساعت درس فیزیک بود و معلم آقای بلال‌زاده درس می‌داد. از خیابان صدای نوحه‌ آهنگران شنیده می‌شد.گویی خبر اعزام بزرگی از نیروهای ایرانی به جبهه در پیش بود. در آن روزها سپاه، تبلیغات زیادی را برای جذب نیرو داشت. بلندگوهای بزرگی روی ماشین‌های تویوتای نظامی بسته بودند و سرودها و نوحه‌های آهنگران را پخش می‌کردند.

مدرسه در خیابان اصلی قرار داشت و کلاس ما نیز در طبقه‌ دوم بود، صدای بلندگوها به قدری بلند بود که از همان جا صدای دلنشین و هیجان‌انگیز آهنگران به خوبی به گوش ما می‌رسید:

ای لشکر صاحب زمان

آماده باش آماده باش

بهر نبردی بی‌امان

آماده باش آماده باش

رزمندگان جان به کف

روز شجاعت آمده

ای لشکر روح خدا

شنیدن این نغمه‌ها حواس را از من گرفته بود. آقای بلال‌زاده هم پی به حواس‌پرتی‌ام برده بود دوباره به من تذکر داد که حواست کجاست؟ بار سوم، گچ را به طرفم پرتاب کرد و گفت: «پسر کجایی؟ مگر عاشق شدی؟ اگه این بار حواست رو جمع نکنی از کلاس اخراج خواهی شد.

با این حرف به خود آمدم. خیلی سعی در جمع کردن حواسم کردم اما گویی حق با آقای بلال‌زاده بود. من عاشق شده بودم اما نه آن عشقی که در نظر او بود.

بیشتر از دو بار به جبهه رفته بودم و حال و هوای آنجا را با تمام وجود حس کرده بودم، طوری ‌که عشقم به جبهه مصداق بارز شعر «جبهه ما را عاشق خود کرده بود، جنگ ما را لایق خود کرده بود» شده بود.

شنیدن صدای آهنگران خاطرات آنجا را در ذهنم تداعی می‌کرد و بر دلتنگی و شوق من می‌افزود. از طرفی هم شعله‌های تردید جانسوزی را در وجودم می‌افروخت.

تصمیم گرفته بودم خوب درس بخوانم تا از این طریق انجام وظیفه و تکلیف در قبال کشورم کنم. نصیحت پدر و مادرم در گوشم بود که هر روز تکرار می‌کردند: «تو دو بار جبهه رفتی. اگه وظیفه است بسه، اگه ثواب است بسه، اگه برای خدمت‌س بسه.»

آمادگی روحی و فکری برای اعزام به جبهه را نداشتم. صدای آهنگران و دیدن بچه‌هایی که آماده اعزام می‌شدند به تردید من برای ماندن و شوقم برای رفتن می‌افزود و احساس می‌کردم بیشتر از آنی که جبهه به من نیاز داشته باشد، من به جبهه نیاز دارم.

به آن حال و هوای معنوی، به سجده‌های طولانی، به دعای کمیل، به ناله‌های دسته جمعی به یا رب یا رب، به برادر گفتن و برادر جان شنیدن و خود را در جمع انصار حسین (ع) دیدن، نیاز مبرم داشتم.

بودن در این حس و حال احساس آرامش خوش آیند و لذت بخشی را در دلم ایجاد می‌کرد. لذتی که با هیچ چیز دیگر قابل قیاس نبود نمی‌توانستم تصمیم بگیرم که آیا بروم یا بمانم و درس بخوانم.

بعد از ظهر آن روز وضو گرفتم و به نمازخانه رفتم. بعد از خواندن نماز، برای رهایی از این سرگردانی، دست نیاز به درگاه خداوند بلند کردم با چشمانی اشکبار و دلی پر اضطراب از خدا خواستم که مرا در خواستن یاری کند و با این آتش جان، سوز تردید را خاموش کند.

دیر زمانی نکشید که دلم آرام گرفت. الا بذکرالله تطمئن القلوب. افکاری در ذهنم جاری شد که مرا در تصمیم‌گیری کمک کرد. با شادابی فراوان و بدون دغدغه پیش دوستم «بشیر رحیمی» رفتم و گفتم من هم با شما به جبهه می‌آیم.

منبع: ایسنا