من كیستم، كجایم و به كجا مىروم؟ (2)

خداوند، ما را بر پاكى و خوبى سرشته است و با همین «زبان» فطرت هم با ما سخن مىگوید، زبانى آشنا كه اگر به عمق دل و وجدانمان برگردیم، دعوت و نداى خدا را مأنوس و آشنا مىبینیم و مىیابیم.
خیلى از اینها كه بدى مىكنند، «بد» نیستند. اصلا هیچ كس ذاتاً بد نیست، بدى را ما پدید مىآوریم و فطرت پاك خدایى را مىآلاییم. وسوسه انگیزى ابلیس، چراغ فطرت را كم سو یا خاموش مىسازد.
اگر گوش به وسوسه شیطان دهیم، زبان فطرت نیز گنگ مىشود.
خدا با ما با همان زبان كه ما را سرشته است سخن مىگوید و امیدمان مىدهد كه: «اى كسانى كه بر خویش بدى و اسراف كردهاید، از رحمت خدا مأیوس نشوید، كه او گناهان را مىآمرزد.(1)
این چیست جز مخاطب قرار دادن همان فطرت؟!
اگر شرایط محیط و جامعه بد است، چرا فطرت را بیالاییم؟ آیا بهتر نیست كه محیط را دگرگون سازیم و «فضاى فطرى» بیافرینیم؟...
زبان فطرت را از یاد نبریم.
معبر عشق خدا
از «بینایى» تا «بینش»، فاصله بسیار است،
همچنان كه فاصله «چشم» تا «دید»، زیاد است.
«بصیرت»، تیزبینتر از «بصر» است، گاهى آنان كه چشم ندارند، بیناترند. «دیده از هر كه گرفتند، بصیرت دادند». حتى «دل»، بهتر از«دیده» مىبیند و مىشناسد، ولى... به شرط آن كه «چشم دل» را غبار نگرفته باشد.
آن وقت، «نگاه» از نگریستن لذت مىبرد، چرا كه در چشماندازش جلوههاى دیگرى پیدا مىشود. به قول هاتف اصفهانى:
«چشم دل» باز كن كه «جان» بینى آنچه نادیدنى است، آن بینى
معبر «عشق خدا»، از كجا گشوده مىشود؟ باید چشمانداز بصیرت تو، بالاتر و وسیعتر از ماده و ظاهر باشد. حتى اگر خدا را دوست مىدارى، نه به خاطر خودت باشد، بلكه به خاطر او باشد. او كه كانون همه خوبی¬ها و زیبایی¬هاست.
وقتى كه هستى تو، عطیه و هدیه خداست، وقتى كه غرق نعمت¬هاى اویى، مگر مىتوانى دوستش نداشته باشى؟
میان عاشق و معشوق، حبیب و محبوب، دوست و دوستدار، باید نوعى سنخیت و شباهت باشد.
محبت یك طرفه به سامان نمىرسد. «چه خوش بى، مهربانى هر دو سر بى...»
عشق، اگر عاشق را به همسویى و همسانى و همرنگى با محبوب نرساند، نمىپاید. و ... اصلا از كجا كه عشق باشد؟ یك ادعاست، یا هوس!
دل، اسیر عشق كیست و چیست؟
آن كس كه گمان مىكند محبت خداوند را در دل دارد، ولى شب¬ها تا صبح مىخوابد، دروغ مىگوید. مگر نه این كه هر دوستى، خلوت با دوستش را مىخواهد؟!
این، محك شناخت عشق خداست.
عاشق كیست و عاشق نما كدام است؟...
وقتى كاه جان ما، مجذوب كهرباى جانان شد، آنگاه، «خدا» را مىبینیم، نه «خود» را، و رضاى «او» را مىطلبیم، نه «خویش» را.
این، اوج خداجویى و عرفان است و رسیدن به «آزادگى» و نهایت «بندگى».
وقتى همه كارها براى خود و در جهت «خود محورى» باشد، اینجا نه توحید، كه شرك و نه اخلاص، كه عجب و طمع، حاكم گشته است.
آن كس كه گمان مىكند محبت خداوند را در دل دارد، ولى شب¬ها تا صبح مىخوابد، دروغ مىگوید. مگر نه این كه هر دوستى، خلوت با دوستش را مىخواهد؟!
«خود»، یك چاه است.
گاهى یوسفِ روح و جانت در آن اسیر مىماند و زندانى مىگردد. باید این یوسف گرفتار را از آن چاه بیرون آورد و «عزیز»ش ساخت.
آیا تا به حال، «هجرت در خویش» كردهاى؟
قرآن، هم «هجرت آفاقى» و هم «هجرت انفسى» را مطرح كرده است. هجرت از خود و در درون خویش، یعنى هجرت از ظلمت به نور، هجرت از «سیئات» به «حسنات»، از «ریا» به «خلوص»، از «معصیت» به «طاعت»، از «خود» به «خدا».
باید «خدا محور» بود، تا بت «نفس» قدرت پیدا نكند و شیطانكهایى چون خودخواهى، خودپسندى، خودبینى، خودستایى، خودنمایى، خودپرستى و ... در «كعبه دل» حضور نیابند.
اینها اگر در جان رخنه كنند و بر ساقه روح برویند، دیگر جایى براى «خدا»، «ایثار»، «خلوص»، «تسلیم» و «تواضع» نمىماند.
باید «خود» را فراموش كرد تا «خدا» را یافت.
حضرت امام قدس سره فرمود:
«... و آن چاهى كه از همه عمیقتر است، چاه نفسانیت است.»(2)
كیست كه نخواهد «عزیز مصر وجود» شود و «سلطان سریر شهود»، آنچنان كه «شیخ بهایى» فرمود؟!

آینه فطرت
انسان، آفریده خداست؛ خداى خیر و كمال و جمال.
از خدا، جز «خیر» بر نیاید. پس این شر و تباهى موجود در انسان¬ها از كجا و از چیست؟
درست است كه انسان، برگزیده خدا و مسجود فرشتگان و امانتدار الهى است، ولى اگر به «فطرت»، پشت كند، اگر بُعد خاكى را بر بعد افلاكى غلبه دهد، اگر در سر دو راهى نفس و خدا، فرمان دل خویش را به شیطان بسپارد، همان خواهد بود كه فرشتگان هم به خداوند اعتراض كردند كه آدمیزاد، تباهى آفرین و خونریز است!
مسیرى را طى مىكنیم، به درازاى «از اویى» و «به سوى اویى». عصاى دستمان در پیمودن این راه، «حسن انتخاب» است و رهتوشه ما، توجه به «هدف».
فطرت خداجو و خدایاب را همه داریم، به شرطى كه آن را زیر گرد و غبار نفسپرستى دفن نكنیم.
تو، در پى چشمه نور و روشنایى مىشتابى، تو در «نیستان وجود»، نفیر فراق سر مىدهى و سرود شوق مىخوانى تا به اصل خویش برسى.
اگر این فطرت را بشناسى و بیابى و آن را باور كنى و بارور سازى، به خدا مىرسى و به مقام «قرب» نایل مىشوى. وگرنه، وقتى با دو دست «طغیان» و «عصیان»، آن فطرت نورانى را به گل و لاى «فساد» بیالایى، اگر بالا هم بروى، پایینى! اگر پیش هم بروى به سوى دوزخ است و اگر قدرت هم بیابى قدرت بر گناه و فساد است و خدا نكند كه چنین شود!
دست یافتن به آن «اوج»، در سایه «فروتنى» است.
رسیدن به «قرب»، نتیجه بیدار ساختن «فطرت» در همه عمر است. قلب¬هاى آماده و متواضع، بهتر و راحتتر جلوهگاه معرفت حق و ظهور بندگى مىگردد.
صیقل خوردن جان، در سایه «پروا پیشگى» و «خداترسى» است. گل فطرت هم در این بوستان مىشكفد و مشام دل و جان را معطر مىسازد.
آن كه چهره جان را در «چشمه ذكر» مىشوید، اهل «صفا» مىشود.
و ... «غفلت»، آیینه دل را تیره مىسازد.
كدام خشت تیره، تا كنون جلوهگاه فروغ خورشید بوده است؟...
خورشید، در آیینه روشن و شفاف است كه انعكاس مىیابد.
گاهى دنیا را به سان یك «زندان» مىبینى و خود را در «غریب آباد» این جهان، گرفتار وحشت و تنهایى.
این، نشان چیست؟
فطرت خداجو و خدایاب را همه داریم، به شرطى كه آن را زیر گرد و غبار نفسپرستى دفن نكنیم.
شاید جرقهاى از روح عطشناك توست كه به جهانى برتر و والاتر، ابدى و جاودانه، نامحدود و بىپایان وابسته است. حس مىكنى كه در این «جا»، به همه خواستههایت نمىرسى، دل و جانت اشباع نمىشود، عشقى دارى كه دنیا پاسخگوى آن نیست و گمشدهاى دارى كه در اینجا نمىیابى!
«احساس غربت» در این جهان، بازتابى از آن بُعد "ابدیت خواهى" و حس "خلود و جاودانه طلب" در روح توست.
مىبینى كه در كاروان بشرى، یكایك به كام مرگ مىافتند، همه عمرها پایان مىیابد، انرژی¬ها تمام مىشود. خورشید، به سردى مىگراید، نسل¬ها و نسل¬ها براى مردن به دنیا مىآیند و براى واگذاشتن و رفتن، مىسازند و آباد مىكنند، ثروتها مىاندوزند و با دست تهى از جهان مىروند.
راستى... چیست فلسفه این آمدنها و رفتنها؟
آیا «خلعت خلقت» را براى چه مىپوشیم؟
از كجا آمدهایم؟... و به كجا مىرویم؟ و آمدنمان بهر چه بوده است؟ این مساله بزرگ و حیاتى، هزاران سال است كه اندیشه انسانهاى بسیارى را به خود مشغول ساخته است.
«فرزانگان»، با جدیت به این موضوع مىاندیشند، تا جواب آن را دریابند. ولى... غافلان یا متغافلان، چون از دریافت و شناخت جواب درست ناتوان مىمانند، صورت مساله را پاك مىكنند و این سؤال عمده را از ذهن خویش مىزدایند و گاهى به «پوچ گرایى» و «نیهیلیسم» مىگرایند.
تنها عقیده به «معاد» است كه مىتواند به زندگى، معنا بخشد و زیستنها را جهتدار سازد. منكران رستاخیز و نشور، خیلى زود به «پوچى» مىرسند. آنان كه زندگى را فقط میان دو پرانتز «ولادت تا مرگ» خلاصه مىبینند، از تفسیر حیات، عاجزند.
كششى كه به سوى دنیاى برتر از این دنیا دارى، نشان بیدارى فطرت است.
نگذار این سؤال، بىپاسخ بماند!...
--------------------------------------
1-سوره زمر آیه 53 .
2- تفسیر سوره حمد(امام خمینی(ر¬ه))/ص 113.
منبع:www.miadgah.ir ؛ ناهید صادقی
