تبیان، دستیار زندگی
انه -- بهار زداینده رخوت از احساس و اندیشه بهار که فرا می رسد، شادابی و سرزندگی را تنها به درخت و سبزه و گل ارمغان نمی کند دل و جان انسان را نیزمی شکوفاند. اگر همه غم های عالم بر دل آدمی نشسته باشد، به رنگ و بوی بهار ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نگاهی گذرا به چند شعر بهارانه



-- بهار زداینده رخوت از احساس و اندیشه

بهار که فرا می رسد، شادابی و سرزندگی را تنها به درخت و سبزه و گل ارمغان نمی کند دل و جان انسان را نیزمی شکوفاند. اگر همه غم های عالم بر دل آدمی نشسته باشد، به رنگ و بوی بهار پالوده می شود و نیروی تازه ای می گیرد که از نو برخیزد و "شیشه غم" را به سنگ بکوبد.

بی جهت نیست که شاعران، نقاشان و نغمه سازان دلبسته بهار می شوند. تاریخ هنر جهان آئینه تمام نمای پیوند جان آفرینندگان و رستاخیز بهاری است.

فرهنگ ایران نیز چنین است. به ویژه ادبیات، و در آن میان شعر فاخر بالنده ایران سرشار از جلوه های دل انگیز بهاری است. در درازای هزار و صد سال زندگی شعر تکوینی یافته ایران، شاعری را نمی توان یافت که آرزوی بهار را در دل نپرورده باشد. به پیشبازش نرفته و نفس در نفسش باشد. دستاورد های بهاری از درخت و سبزه و گل و ابر و باران و نسیم، ادبیات شاعرانه ما را رنگین و عطر آگین ساخته است.

بهار اگر در شعر کهن ایران بیشتر به خاطر طراوت و خرمی ستوده می شود، در شعر نو علاوه بر آن، بار نمادین معنایی پیدا می کند. بهار رستاخیز طبیعت است و می تواند نهاد دگرگونی های اجتماعی نیز باشد. بهار زندگی ساز است، دشمن مرگ و تباهی است پس می تواند نماد برجسته ای برای مبارزات آزادیخواهانه باشد.

درخت نشاط ، بالندگی است و باران ، نشانه بارآوری . این "معنا"های نمادین اگرچه قطعی نیستند و ممکن است از شعری به شعر دیگر جا عوض کنند ، ولی مجموعه آنها و پیوندهای متنوعی که میانشان بر قرار می شود، بر غنای محتوای شعر می افزاید. این نمادها، علاوه بر آن که چشم انداز معنایی - و از این راه - زیبا شناختی شعر را می گستراند، در برابر "سانسور" نیز به یاری شاعران می آیند. همین نمادها و نشانه ها، در برداشت و تفسیر تازه از شعر کهن ایران به کار گرفته می شود و محتوای آن ها را "روزآمد" می کند.


-- بهار در اندیشه شاعران ایرانی

اگرچه سر آغاز شعر نو در ایران به نام "نیما" ثبت شده است. ولی دفینه های نو اندیشی در شکل و نیز در محتوای شعر را باید در سالهای پس از مشروطیت جستجو کرد. در "بهاریه" های پس از مشروطه اگرچه تصویرپردازی های سنتی حفظ می شود ولی "گوشه و کنایه" های سیاسی و اجتماعی نیز برای خود جای چشمگیری پیدا می کنند.

این کنایه ها البته گاه چنان عریان می آیند و می روند که چیزی را برای تبدیل شدن به نماد باقی نمی گذارند. با این همه نشان می دهند که توانایی تبدیل شدن به نماد را دارند. چیزی که به درد آینده نه چندان دور می خورد!

در بهاریه ای از بهاریه های پر شمار "محمد تقی بهار" (ملک الشعرا)، بهار آئینه پریشان حالی های وطن می شود:

لاله خونین کفن از خاک سرآورده برون

خاک، مستوره قلب بشر آورده برون

نیست این لاله نوخیز که از سینه خاک

پنجه جنگ جهانی، جگر آورده برون!

یا که بر لوح وطن خامه خونبار بهار

نقش از خون دل رنجبر آورده برون!

در استبداد سیاسی دوران پهلوی ها و پس از آن، بازار نمادهای شاعرانه رواج و رونق پیدا می کند. شمار روز افزون نمادهای - غالبا - خودجوش ، اگرچه بر ارزش های زیبایی شناسانه شعر می افزاید، ولی سبب پیچیدگی فهم محتوای آن ها می شود.

با این همه، شعر نوی ایران شکوه و غنای خود را به ویژه در دو دهه سی و چهل قرن خورشیدی، از همین تنوع و پیچیدگی نمادها به دست می آورد. البته این حرف بدان معنا نیست که شعر نو یکسره از بهاریه های "خالص" خالی است. از این دست نیز نمونه ها بسیار است. در این گونه بهاریه ها نیز تاثیر فضای تنفسی شاعر را می توان در برخورد او با "بهار" دریافت.

فریدون توللی صبح درخشان بهاری را "غمناک" می نامد، هر چند که آن را کار سازترین سرچشمه الهام خود به شمار می آورد:

زنبق آسا، برد و عطر افشان و مست

شعر شادابم دمید از باغ راز

بر نوک انگشتان گرم

نغمه از دل پای کوبان تا به ساز

شعر "نادر نادرپور" نیز به افسون بهار آغشته است. در "خطبه بهاری" خود آن را "مسیح تازه نفس" می نامد که"مردگان نباتی" را "به یمن معجره ای" رشک زندگانی می سازد. پیامبری است که "آتش نارنچ راز شاخه سبز" به یک نسیم بر می افزود و برای آن که "قبیله خورشید را بکوچاند"، "شکاف در رل امواج نیل شب" می افکند.

نادرپور در میان غزلهای اندک خود، بهاریه تلخ دلگرفته ای به نام "مرثیه بهاری" دارد که سرشار از لحظه های ناب شعری است. شاعر گویی در کویری افتاده، درسکوت شب ایستاده و در حسرت جرعه بارانی است که بوی نوبهاران را داشته باشد.

تصویرهای درخشان شعر، گویی روزگار همه مارا بازمی تاباند:

شب چنان سنگین فرود آمد که یک تن جان نبرد

تاخبر از کشتگان، زی سوگواران آورد

چشمه پنهان گشت و ما در تیرگی پنهان شدیم

خضر باید تا نشان از رستگاران آورد

"کاش" ها یکی پس از دیگری در دل شاعر می رویند: کاش خورشید بیداری بر آید و سلام "هوشیاران" را به "شب مستان" برماند. کاش حتی "برقی از" نعل اسبی به سواره بر جهد و جای "بانگ سواران" را بگیرد. شاعر ولی می داند که که تحقق این "کاش" ها زمینه های دیگری می خواهد. برای آن که "شمع سرخ لاله ها روشن شود" باید"مشعل از برق کوهستان" فراهم آورد:

گرنه توفان بلا بر خیزد از آفاق روز

ابر بر حمت که گذر بر کشتزاران آورد؟


--هوشنگ ابتهاج ، آرمانگرای نمادپرداز

نمادهای بهاری شاید بیش از همه به شاعران "آرمانگرا" یاری رسانده اند. برخی از این آرمانگرایان که بیشتر به گروه های چپ وابسته اند، در جنگ و گریز با سانسور، این توانایی را یافته اند که "ممنوعه" ها را در لابلای نمادهای بهاری پنهان کنند. بی آنکه پایشان در ورطه "شعار" بلغزد. و آنها که این توانایی را نداشته اند - که آسان هم به دست نمی آید - شعر شان در زیر چکمه شعار له و لورده شده است.

هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه) از تواناترین شاعران آرمانگرای نماد پرداز است. او چه در غزل و چه در کارهای نو لحظه ای از اندیشه به " هدف " غافل نمی ماند و در عین حال "جوهر شعری" را با ظرافت تمام چون شیشه ای در بغل سنگ نگاه می دارد.

"بهارغم انگیز" او یکسره به یاری نمادهای بهاری آفریده شده است. شعر اگر چه در نخستین سال های سی سروده شده ولی حرف ها و نمادها آن چنان شمولی دارند که تا امروز ما را - و چه بسا بهارهای آینده را- در خود می پوشانند .

بهار می آید ولی نه گل و نسرین می آورد و نه بوی فروردین. پرسش اصلی شاعر این است:

"چه افتاد این گلستان را، چه افتاد

که آئین بهاران رفتنش از یاد؟"

و چراهای بسیار دیگر : "چرا خون می چکد از شاخه گل"، " چرا سر برده نرگس در گریبان" و یا "چرا مطرب نمی خواند سرودی؟"

شاید "بهار غم انگیز" را وصف می کند ولی مغلوب آن نمی شود. "آرمان" با "امید" زنده می ماند:

بهارا زنده مانی زندگی بخش

به فروردین ما فرخندگی بخش

مگو کاین سرزمین شوره زار است

چو فردا در رسد رشگ بهار است

بهارا باش کاین خون گل آلود

برآرد سرخ گل چون آتش از دود

میان خون و آبش ره گشائیم

از این موج و از این توفان برآئیم

به نوروز دگر هنگام دیدار

به آئین دگر آیی پدیدار

البته پنجاه سالی از بهار غم انگیز سایه می گذرد و ظاهرا همچنان باید در انتظار نوروز دیگر ماند!


--فریدون مشیری ، دلباخته بهار

شاید در میان شاعران معاصر هیچکس چون "فریدون مشیری" دلباخته بهار نباشد. از سر همین دلباختگی است که او نام دختر دردانه خود را نیز "بهار " نهاده است. مشیری را نیز می توان شاعری آرمانگرا نامید، ولی آرمانگرایی "اخلاقی".

او پیش از هر چیز به انسان و سرنوشتی که خود برای خود فراهم می آورد، می اندیشد. ناهنجاری ها از رفتارهای او برمی خیزد. قلب اوست که کینه می ورزد و دست های اوست که می کشد و تا چنین است، سخن گفتن از "بهار" بی معناست:

وقتی پرنده ها همه خونین بال

ترانه ها همه اشک آلود

ستاره ها همه خاموشند

حتی هزار باغ پر از گل نیز بهار نمی شود

و شاعر در می ماند که چگونه "در فضای تنگ بی آواز" کبوترهای شعر خود را پرواز دهد. مشیری اینها رامی گوید، ولی آن چنان دلبسته بهار است که در آستانه فرا رسیدنش "با شمع و نرگس و چراغ و آینه نوروز را به خانه خاموش" می برد. او اندیشه های بهاری خود را به صورت آموزه هایی در می آورد تا بتواند به یاری آنها با همه دلمردگی های زمستانی مقابله کند:

چگونه خاک نفس می کشد؟ بیندیشیم!

زمین به ما آموخت

ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم

فکر کم از خاکیم؟ زمین نفس کشید

چرا ما نفس نکشیم؟!

شکستن زمهریر و شکافتن زهره سنگ راچه کسی باور می کرد؟ کسی یقین نداشت که "باغ دوباره بخندد" ولی اینک "شکوه رستن" و "رهایی" را می بینیم.

بهار آن چنان در شاعر سرمستی می آفریند که شیشه غم را پیش ار آن که "هفت رنگش" هفتاد رنگ شود به سنگ می گوید و مجذوبانه چشم به آفاق دور می ورزد.


خوش به حال غنچه های نیمه باز - شعر از فریدون مشیری

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگهای سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها

خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی‌ پوشی بکام

باده رنگین نمی ‌بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می ‌باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

جای بهار در شعر مدرن ایرانی خالی است

منبع : میراث خبر


لینک:

اشعار منتشر نشده ابتهاج

زندگی نامه فریدون مشیری

فریدون مشیری به‌روایت دیگران

فریدون مشیری به‌روایت دیگران