اولین فروش برای هر فروشنده استرس دارد اما ...
آدمها گاهی ترس دارند. از کاری که شروع کردند، از تصمیمی که گرفتهاند. از وقتی که برای چیزی گذاشتهاند. شروع هر کاری پر از استرس است. چیزی زیر پوستت هی قلقلکت میدهد که نکند نشود. اگر نشد چی؟ کلی سرمایه گذاشتی. اگر وقتت هدر برود چی؟ و کلی از این خیالها که کلافهات میکند. این چیزی بود که برای من اتفاق افتاد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : شنبه 1396/07/29
چندمین روزی بود که کسب و کارم را شروع کرده بودم. با یک گروه تلگرامی با چند عضو، راستش اصلا دوست نداشتم کسی را ندانسته وارد گروهم کنم. برای همین با کلی ادب و احترام دوستان و آشنایان را به گروهم دعوت کردم و خوب دوستان هم هر کدامشان یا از سر تعارف و احترام یا علاقه دعوت مرا پذیرفتند و گروه تلگرامی دکوگالری افتتاح شد. این را هم بگویم که کلی راجع به اسم و برند کارم فکر کرده بودم.
ماجرا برمیگردد به دو سال پیش. یک روز سرد زمستانی که خانه من با تب و تاب و شوق کار گرمتر از همیشه بود. او یکی از دوستان قدیمی دوران ابتداییام بود. خیلی اتفاقی به لطف این تکنولوژی جدید و تلگرام چند نفر از دوستان ابتدایی همدیگر را پیدا کرده بودیم. روزی هم که به گروهم دعوتش کردم، دعوتم را قبول کرد و شد یکی از اعضای ثابت گروه دکوگالری و اولین مشتری من.
چند روز بعد از شروع کار، با من تماس گرفت و راجع به چند تا کاری که توی اینترنت دیده بود صحبت کرد. من هم متقاعدش کردم که میتوانم آنها را برایش آماده کنم. قاعدتا چون از دوستان قدیمیام بود و من هم تازه وارد و تازه کار، حرفی از بیعانه نزدم و شروع کردم به آماده کردن سفارش. یک سطل آشغال چوبی، یک جعبه جای دستمال کاغذی چوبی و یک سینی چوبی، سفارشات اولین مشتری من و یا بهتر بگویم اولین سفارشات کاری من بود.
روزی که سفارشها را آماده کردم و آماده ارسال بودند هوا به شدت برفی بود. آسمان شب پر از ابر بود و زمین هم سفید از برف زمستانی. اما هوا به شدت مطبوع. آخر به قول قدیمیها برف که میبارد زهر هوا میشکند. قول داده بودم که خودم سفارشهایش را میرسانم. کل خانواده را بسیج کردم تا به دادم برسند. با یک دختر کوچولوی یک ساله چطور میتوانستم در آن برف و بوران بروم؟
آژانس گرفتم و دل توی دلم نبود. نمیدانستم عکس العملش بعد از دیدن سفارشها چی خواهد بود. اصلا دلم نمیخواست با یک چهره ناراضی مواجه شوم. بعد از کلی گشتن بالاخره آدرس را پیدا کردم. آژانس را نگه داشتم و گفتم برمیگردم. با عجله رفتم داخل. یک آتلیه تر و تمیز و جمع و جور با کلی عکسهای زیبا که روی دیوار خودنمایی میکردند. تا دیدمش شناختم. از دوره ابتدایی تا الان که ندیده بودمش چهرهاش چندان فرقی نکرده بود. کلی با هم حال و احوالپرسی کردیم و از دوران گذشته گفتیم. حس خوبی بود و جالب این بود که هیچ کداممان توی آن رشتهای که تحصیل کرده بودیم کار نمیکردیم.
بالاخره وقتش رسید که برویم سراغ اصل مطلب. سفارشها را که از توی پلاستکی درمیآوردم زیر چشمی نگاهم به صورتش بود که ببینم بادیدن یکی یکی این وسایل چه حالتی پیدا میکنه. سطل آشغال سفید و گلاری که سفارش داده بود را اول از همه بهش دادم، دیدم با یک نگاه خاصی به همکارش اشاره کرد که چقدر قشنگه، جای دستمال کاغذی را هم که دید کلی ذوق زده شد و گفت: «عالیه» و همینطور سینی. میدانید آن لحظه عالی بود.... هر چی از آن بگویم کم گفتم. اولین فروش با رضایت مشتری که وقتی رفتم محل کارش، دیدم از این جور کارهای تزئینی و شیک کم هم ندارد.
کلی از من تشکر کرد و آنقدر راضی و خوشحال بود که یک سری دیگر از همین کارهایی که برایش آماده کرده بودم سفارش داد. این قسمتش که دیگر واقعا لذت بخش بود.
وقتی که خداحافظی کردم و آمدم بیرون، برف همچنان میبارید. سوار ماشین شدم. همه آن اما و اگرهای منفی در وجودم تبدیل شده بود به انرژی مثبت و امید. من موفق شده بودم. به خودم گفتم: دیدی! بالاخره شد!
حالا از آن زمان چند سالی میگذرد و کلی محصول و کالای جدید به تجربههای خانم انارکی اضافه شده. غرفه خانم انارکی را امروز می توانید در کنار غرفهای فراوان دیگری در سایت باسلام ببینید.
ماجرا برمیگردد به دو سال پیش. یک روز سرد زمستانی که خانه من با تب و تاب و شوق کار گرمتر از همیشه بود. او یکی از دوستان قدیمی دوران ابتداییام بود. خیلی اتفاقی به لطف این تکنولوژی جدید و تلگرام چند نفر از دوستان ابتدایی همدیگر را پیدا کرده بودیم. روزی هم که به گروهم دعوتش کردم، دعوتم را قبول کرد و شد یکی از اعضای ثابت گروه دکوگالری و اولین مشتری من.
چند روز بعد از شروع کار، با من تماس گرفت و راجع به چند تا کاری که توی اینترنت دیده بود صحبت کرد. من هم متقاعدش کردم که میتوانم آنها را برایش آماده کنم. قاعدتا چون از دوستان قدیمیام بود و من هم تازه وارد و تازه کار، حرفی از بیعانه نزدم و شروع کردم به آماده کردن سفارش. یک سطل آشغال چوبی، یک جعبه جای دستمال کاغذی چوبی و یک سینی چوبی، سفارشات اولین مشتری من و یا بهتر بگویم اولین سفارشات کاری من بود.
روزی که سفارشها را آماده کردم و آماده ارسال بودند هوا به شدت برفی بود. آسمان شب پر از ابر بود و زمین هم سفید از برف زمستانی. اما هوا به شدت مطبوع. آخر به قول قدیمیها برف که میبارد زهر هوا میشکند. قول داده بودم که خودم سفارشهایش را میرسانم. کل خانواده را بسیج کردم تا به دادم برسند. با یک دختر کوچولوی یک ساله چطور میتوانستم در آن برف و بوران بروم؟
آژانس گرفتم و دل توی دلم نبود. نمیدانستم عکس العملش بعد از دیدن سفارشها چی خواهد بود. اصلا دلم نمیخواست با یک چهره ناراضی مواجه شوم. بعد از کلی گشتن بالاخره آدرس را پیدا کردم. آژانس را نگه داشتم و گفتم برمیگردم. با عجله رفتم داخل. یک آتلیه تر و تمیز و جمع و جور با کلی عکسهای زیبا که روی دیوار خودنمایی میکردند. تا دیدمش شناختم. از دوره ابتدایی تا الان که ندیده بودمش چهرهاش چندان فرقی نکرده بود. کلی با هم حال و احوالپرسی کردیم و از دوران گذشته گفتیم. حس خوبی بود و جالب این بود که هیچ کداممان توی آن رشتهای که تحصیل کرده بودیم کار نمیکردیم.
بالاخره وقتش رسید که برویم سراغ اصل مطلب. سفارشها را که از توی پلاستکی درمیآوردم زیر چشمی نگاهم به صورتش بود که ببینم بادیدن یکی یکی این وسایل چه حالتی پیدا میکنه. سطل آشغال سفید و گلاری که سفارش داده بود را اول از همه بهش دادم، دیدم با یک نگاه خاصی به همکارش اشاره کرد که چقدر قشنگه، جای دستمال کاغذی را هم که دید کلی ذوق زده شد و گفت: «عالیه» و همینطور سینی. میدانید آن لحظه عالی بود.... هر چی از آن بگویم کم گفتم. اولین فروش با رضایت مشتری که وقتی رفتم محل کارش، دیدم از این جور کارهای تزئینی و شیک کم هم ندارد.
کلی از من تشکر کرد و آنقدر راضی و خوشحال بود که یک سری دیگر از همین کارهایی که برایش آماده کرده بودم سفارش داد. این قسمتش که دیگر واقعا لذت بخش بود.
وقتی که خداحافظی کردم و آمدم بیرون، برف همچنان میبارید. سوار ماشین شدم. همه آن اما و اگرهای منفی در وجودم تبدیل شده بود به انرژی مثبت و امید. من موفق شده بودم. به خودم گفتم: دیدی! بالاخره شد!
حالا از آن زمان چند سالی میگذرد و کلی محصول و کالای جدید به تجربههای خانم انارکی اضافه شده. غرفه خانم انارکی را امروز می توانید در کنار غرفهای فراوان دیگری در سایت باسلام ببینید.