تبیان، دستیار زندگی
آقای نویسنده، از پشت پرده های تور پنجره به خیابان های روبه رو و پر رفت و آمد نگاه می کند. از طبقه چهارم یک مجتمع مسکونی، آدم هایی که در پیاده روها و گاه از قسمت های ممنوعه خیابان رد می شوند، مثل مورچه هایی هستند که ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آقای نویسنده ... و خانم نویسنده


آقای نویسنده، از پشت پرده های تور پنجره به خیابان های روبه رو و پر رفت و آمد نگاه می کند. از طبقه چهارم یک مجتمع مسکونی، آدم هایی که در پیاده روها و گاه از قسمت های ممنوعه خیابان رد می شوند، مثل مورچه هایی هستند که به دنبال دانه راه افتاده اند. از بالا، شبیه نقطه هایی هستند که گاهی به هم نزدیک و زمانی از هم دور می شوند... و او به قصه ای تازه می اندیشید و صدایش در فضای آپارتمان کوچک می پیچید:

- مریم، مریم! این خودکار سبز من کجاست؟

زن، از آشپزخانه، از میان صدای جلزولز پیاز داغ و قل قل آب می گوید: "من چه می دانم کجاست؟"

مرد زیر لب می گوید: "امان از دست این دخترها، لابد یکی از آنها خود کار مرا برداشته و برده به مدرسه."

زن که کتابها و کاغذ هایش را روی میز نهار خوری پهن کرده، دست از نوشتن می کشد و خود کار سیاهی که در دست دارد برای مرد می برد.

- تو مگر نمی دانی که من با خود کار سیاه نمی توانم کار کنم!

- یعنی چه؟ دست بردار. بگو محتویات ذهنم ته کشیده و خودت را رها کن.

آقای نویسنده، همان طور که به پنجره تکیه داده می گوید: "تو که می دانی من به رنگ سبز عادت دارم."

زن می خندد و با لحنی شاد می گوید: "بگو ببینم در کدام کتاب نوشته که رنگ سبز از علائم نویسندگی است؟! از چهار مقاله ی عروضی در باب دبیری تا کتاب هایی که امروزه در مورد راههای نویسنده شدن وجود دارد، چیزی در این مورد ندیده ام."

- چهار مقاله را نمی دانم ولی نگاه کن توی همین کتاب نوشته که یک نویسنده ی معروف هست که حتماً باید در اتاقش یک دسته گل رز زرد باشد تا بتواند تمرکز پیدا کند.

و به کتابی که روی میز بود اشاره کرد.

زن به آشپزخانه می رود و کتاب شاهنامه را از روی میز آشپزخانه برمی دارد و جلوی مرد آن را باز می کند و می گوید: "ولی من مطمئنم فردوسی دنبال مرکب سبز و آبی و اتاقی که چنین و چنان باشد، نبود. ای بسا همین شاهنامه را با انواع مرکب های ارزان قیمتی که گیر می آورده، می نوشته و احتمالاً دست نوشته هایش با رنگ های مختلف بوده."

- خوب که چی؟

حالا این بیت را ببین. هیچکس در هیچ زمانی نمی تواند با کلمات و لحنی جز او سخن بگوید، اینجا را نگاه کن. نتیجه تراژدی کشته شدن سهراب را به دست رستم چگونه بیان می کند.

او بیتی را که زیرش خط کشیده شده بود، با صدای بلند می خواند:

از این خویشتن کشتن اکنون چه سود

چنین رفت و این بودنی کار بود

زن همچنان ادامه می دهد: "به این اصطلاح خویشتن کشتن توجه کرده ای؟ خیلی حرف است ها! من فکر می کنم مفهومی بالاتر از پسرکشی دارد. مفهومش کشته شدن انسان به دست انسان است در گردابی از کنشها و واکنشهای انسانی."

آقای نویسنده می گوید: "ای وای!! من سر نخ داستانم را گم کرده ام و حالا تو داری از شاهنامه برایم می خوانی؟"

- سرنخ داستانت را گم کردی چون خود کار سبز نیست در حالی که فردوسی...

آقای نویسنده، در حالی که با نوک انگشتها به شقیقه هایش فشار می آورد. می گوید: "من چه می دانم فردوسی چکار کرده ولی این را می دانم که می بایست تا پس فردا یک داستان شسته و رفته به سر دبیر تحویل دهم والا..."

- هر چه می خواهد بشود، تو باید سرچشمه ها را پیدا کنی. تو باید بفهمی که فردوسی به کجا رسیده که داستان رستم و سهراب او را از وقتی که بچه بودم تا وقتی به دبیرستان رفتم و بعد در دانشگاه، هر وقت می خوانم گریه می کنم. حتی وقتی سرکلاس، درس می دهم و بچه ها هم ...

آقای نویسنده، نگاهی بی تفاوت به زنش می کند و می گوید: "من می خواهم یک داستان بر اساس مسائل روز بنویسم، تو هم هی از فردوسی و شاهنامه اش برای من حرف می زنی."

بعد کت خاکستری اش را از روی جا لباسی برمی دارد و می گوید: "می روم سرکوچه یک خودکار سبز بخرم و یک بسته سیگار..."

- پس دودی هم شده ای؟ لابد این هم از لوازم و ابزار نویسندگی امروزی است.

- تو هم که فقط بلدی مرا محاکمه کنی. اصلاً گاهی فکر می کنم مرا با شاگردهایت اشتباه می گیری.

زن می خندد و می گوید: "به جای اینکه دنبال خودکار سبز و سیگار و دود بروی یک پیشنهاد برایت دارم. چرا در مورد آن پسری که چند روز پیش برای پیدا کردن کار آمده بود اینجا نمی نویسی؟"

- بهمن را می گویی؟

- بله. همان که به خاطر دادن خرج خانواده ناچار به ترک تحصیل شده.

- صد بار از این چیزها نوشته شده...

- باشد. ولی این یکی ممکن است با بقیه فرق داشته باشد. تو باید بروی سراغ آن پسر.

- ولی من که آدرسش را ندارم.

- من دارم.

آقای نویسنده با تعجب نگاهش می کند.

- ... من آدرسش را گرفتم تا بروم سراغ خانواده بیچاره اش.

- پس حالا رقیب من شده ای؟!!

- نه بابا. می دانی که من فقط تحقیق می کنم تا درسی را که سرکلاس می دهم به ذهن آشفته این طفلان معصوم که با هزار جور فرهنگ روبه رو هستند خط و ربطی بدهم.

- که چه بشود؟! حرف مثل باد هواست ولی وقتی به صورت نوشته چاپی در بیاید ارزش دارد، چون کاتبش حق التالیف می گیرد.

- خوب تو هم بابت درست، پول می گیری...

- بله درست است و تو هم آن وقتی که درس می دادی وضع سوژه هایت بهتر از حالا بود.

- ولی درس دادن را رها کردم که بیشتر بتوانم بنویسم.

- و اشتباهت از همین جا شروع شد. راستی چرا در مورد خانم وفایی نمی نویسی؟

- از این زن عادی تر گیر نیاوردی؟ باور کن چند سال است او را می بینم ولی یادم نیست چه شکلی است؟

- هیچ می دانی چه زندگی وحشتناکی دارد؟!!

آقای نویسنده با تعجب به زن نگاه کرد و گفت: "تو از کجا می دانی؟"

- خانم وفایی و من هر روز صبح توی اتوبوس همدیگر را می بینیم. دفتر مجله و مدرسه من در یک مسیر قرار دارد. می دانی که خانم وفایی بیست و چهار سال بیشتر ندارد ولی اقلاً ده سال از سن خودش بیشتر نشان می دهد؟!

آقای نویسنده، سعی می کند به ذهنیات خود در مورد خانم وفایی که همیشه سرش پایین و مشغول تایپ کردن بود سر و سامانی بدهد. و فقط مقنعه سرمه ای اش را می دید و دستهای پرشتابش را بر روی دکمه های ماشین تحریر... و به زحمت توانست صورت تکیده و چشم های سرگردان او را در میان آن همه آدمی که دیده بود، مجسم کند.

- خوب، مساله خانم وفایی چیست؟

- به خاطر بچه مریضش باید چند جا کار کند. طفلکی اول می خواسته نویسنده بشود چند تا از نوشته هایش نیز چاپ می شود ولی حالا تبدیل شده به یک ماشین کار.

- پس شوهر گردن کلفتش چه می کند؟

- هیچی، اصلاً چیزی که در وجودش نیست حس مسئولیت است.

- چکاره است؟

- در چند فیلم به عنوان سیاهی لشکر کار کرده و چند دقیقه ای هم در بعضی فیلم های تلویزیون. حالا ادعا می کند که بازیگر سینما است.

- پس وضعش باید بهتر از نویسنده ها باشد. هر چه باشد یک هنرپیشه رده سوم و چهارم هم که باشد، درآمدش از یک نویسنده رده اول بیشتر است.

- خانم وفایی می گوید هر چه در می آورد خرج کت و شلوار و کاپشن و شالگردن و شامپو و ژل موهایش می کند.

آقای نویسنده، در حالی که در خانه را باز کرده و از پشت سر به زنش نگاه می کرد، گفت: "از این حرف ها نتیجه ای نمی گیریم اول که از شاهنامه گفتی بعد هم از آن پسری که ترک تحصیل کرده بود و حالا هم بند کردی به زندگی خانم وفایی ولی اینها درد مرا دوا نمی کند."

زن دوان دوان در حالی که هنوز خود کار سیاه در دستش است به طرف آشپزخانه می رود و می گوید: "ای وای !! پیاز داغم سوخت. حالا یک دفعه دیگر باید پیاز داغ درست کنم."

... و آقای نویسنده به سر نخ داستان فکر می کند که گم شده است.

ماه، سعی می کند از میان پنجره های چهار گوش و دیوارهای بلند آپارتمان ها راهی برای خود باز کند. ذرات نور ماه، از میان پنجره ها به داخل اتاق نفوذ می کند.

آقای نویسنده، در حالی که خود کار سبزی در دست داشت، به شکوه و جلال چراغ آسمان فکر می کند که قدمتی هزاران ساله دارد... و کلمات، پرندگانی هستند شتابان که جلوی او ظاهر می شوند و می گریزند.

در دلش اعتراف می کند: " چرا آدمها اینقدر از من دور شده اند؟! در حالی که نفس هایشان را از دیوارهای مجاور می شنوم؟ چرا؟"

دخترها خوابیده اند و چراغ آشپزخانه هنوز روشن است. آقای نویسنده با قدمهایی آهسته به آشپزخانه می رود.

- تو معلوم هست چه می نویسی؟

زن، سرش را بلند می کند. سه رخ صورتش را نور نارنجی چراغ مطالعه روشن کرده است. خطوط صورتش مصمم و جدی است.

- دارم داستان قبلی جنابعالی را ویراستاری می کنم.

- چه طور است؟

بد نیست ولی فعل هایش اغلب غلط است. تو بهتر است درس های دستور زبان را جدی تر بگیری.

- چه حرفها می زنی ... فکر می کنم تو خیلی ملا لغتی شده ای والا...

- حالا خودکار سبزت را خریدی؟ بالاخره سوژه داستانت را پیدا کردی یا نه؟

- بله اما... راستی قهوه داریم؟

- شاید برای یک وعده باشد ولی برای دفعه ی بعد نداریم.

آقای نویسنده آب جوش را ریخت توی فنجان و قوطی قهوه را خالی کرد توی فنجان و شروع کرد به هم زدن و نگاهش به دانه های قهوه که در آب نقش می گرفت، ثابت ماند.

- می دانی مریم! هیچی به فکرم نمی رسد حس می کنم خالی خالی شده ام.

- همان روزی که استعفایت را نوشتی، من گفتم اشتباه است.

- چرا؟

- برای اینکه کارت خوب بود. با مردم ارتباط داشتی. با جوانها...

- با این حق التدریسی که می دادند حس کردم وقت تلف کردن است.

- نه جواد، تو زندگی محدودی داری. ارتباط داشتن با یک عده معدود به قول خودت اندیشمندان، باعث شده که از آدمهای معمولی دور بیافتی.

- خودت چی؟ تو که همه اش دنبال متون قدیمی هستی!!

- درست است. ولی آنها به درد مشترک پرداختند. برای همین هم سخنانشان همیشه تازه است. مثلاً شاهنامه.

- در مورد مثنوی هم همین را گفتی.

- خوب معلوم است.

- ولی اینها که خیلی با هم فرق دارد.

- ولی به همان درد مشترک پرداخته اند. باید آنها را دوباره بخوانی.

چه طور است غزلیات شمس را بخوانی!!

- نمی دانم تو چرا درد مرا نمی فهمی یا خودت را به نفهمی زده ای! من قول داده ام یک داستان بلند بنویسم. یک داستان امروزی که ضمناً به هیچ جا بر نخورد.

- یعنی شیربی یال ودم وشکم باشد؟

- دو باره رفتی سر مثنوی؟

- بله دیگر. برای همین است که نمی توانی بنویسی. چون چنین داستانی را هرگز نمی شود نوشت اگر بخواهی یک داستان امروزی بنویسی بالاخره تیزی اش یک جایی را می برد.

آقای نویسنده، سیگاری آتش می زند. نور ماه روی دودهای حلقه حلقه افتاده.

بعد می گوید: "کاش تو هم به جای اینکه معلم ادبیات بودی، یک قصه نویس بودی تا درد مرا می فهمیدی"

- جواد، به نظر من به جای اینکه به مغزت فشار بیاوری، یک لیوان شیر گرم بخور و بخواب. تا فردا خدا بزرگ است.

- یعنی قهوه ای را که خورده ام حرام کنم؟! وانگهی مگر خوابم می برد. فکر پول کلاس کنکور، پول کفش و کلاه بچه ها، فکر جهیزیه شان...

- مهم نیست. یک وام دیگر می گیریم.

- مثل اینکه دیوانه شده ای؟ هنوز قسط آن یکی وام را نداده ایم.

- فقط پنج ماه مانده که تمام شود.

دفتر مجله شلوغ است و پر رفت و آمد. چند نفر دور مشاور مجله جمع شده اند و سرو صدا راه انداخته اند.

سر دبیر، در اتاق شیشه ای نشسته و آقای نویسنده می تواند نیم رخ پریده رنگ خانم وفایی را ببیند و اشکهایی که مثل دو جوی آب روی گونه هایش جاری شده.

در را باز می کند. صدای خشمگین سر دبیر دیوارهای شیشه ای را می شکند و سکوت خانم وفایی را.

- چند دفعه بگویم خانم تمام چیزهایی را که دیروز تایپ کردید غلط بود. من چطور می توانم تحمل کنم.

خانم وفایی جوابی به جزء اشکهایش ندارد.

آقای نویسنده دلش می خواهد جلوی دهان سر دبیر را بگیرد. هر چند که نزدیکترین دوستش است، دلش می خواهد مشتی به دهان او بزند و از سرنوشت تلخ خانم وفایی بگوید و از خوشبختی گم شده ای که به صورت دو جوی آب در صورتش جاری است.

سر دبیر با دیدن آقای نویسنده صدایش را پایین می آورد و ورقه های کاغذ را به خانم وفایی می دهد و می گوید: "خانم! یکبار. فقط یک بار دیگر به شما فرصت می دهم که دیگر اشتباه نکنید و گرنه جایتان اینجا نیست."

خانم وفایی با قدمهای نا مطمئن، اتاق شیشه ای سر دبیر را ترک می کند.

آقای نویسنده می گوید: " چه خبر است این همه داد و بیداد راه انداخته ای؟"

- همه را غلط تایپ می کند، سر و صدای تمام نویسنده ها را در آورده. تو چکار کردی؟ داستان جدیدت چی شد؟

آقای نویسنده، با تاسف سری تکان می دهد و می گوید: "خیلی فکر کردم ولی به نتیجه، نرسیدم. انگار مغزم یخ زده."

- راستش را بخواهی آن یکی داستانت هم بی مزه بود ولی ماچاپش کردیم.

خون آقای نویسنده جوشید و گفت: "می خواستی چاپش نکنی."

- بدت نیاد جواد جان. داستان باید نمک داشته باشد.

- تو هم که حرف زنم را می زنی. مگر داستان غذا است که شور و بی نمک باشد.

سر دبیر با خنده و ملاطفت به همکلاسی قدیمی خود نگاه می کند و از کشوی میزش یک دسته کاغذ می کشد بیرون و می گوید: "جواد جان، یک داستان رسیده که خیلی عالی است."

- کی نوشته؟

- یک آدم بی نام و نشان، فقط یک اشکال دارد. کلمات قلمبه سلمبه ... زیاد بکار برده. انگار یارومعلم ادبیات بوده، اگر بتوانی زبان داستان امروزی به آن بدهی...

- یعنی می گویی بشوم ویراستار؟

- حالا قصه را ببین. اصلاً می خواهم ببینم نظرت چی هست؟

جواد، ورقه ها را گرفت. چند ورقه تایپ شده که نمی شد هیچ رخنه ای در شخصیت نویسنده اش کرد.

بعد شروع می کند به خواندن. زندگی خانم وفایی بود. شکلی نداشت. نکنه کار خود خانم وفایی باشد؟ ولی نه. این کلمات تراشیده شده و حساب شده نمی تواند کار خانم وفایی باشد و شاید کار مریم بود ولی او هیچوقت تمایلی به قصه نویسی نداشت. ولی این جمله ها... این کلمات که انگار از غزلیات حافظ و غزلیات شمس آورده ... کار خودش است.

قصه را که می خواند، دوباره می رود سراغ سردبیر و می گوید: "فکر می کنم بدانم کی این قصه را نوشته."

- معلوم می شود این روزها علم غیب پیدا کرده ای؟

نه بابا. این کار همسر خودم است. اولش به من پیشنهاد کرد در این مورد بنویسم.

سردبیر با تعجب به او نگاه می کند و می گوید: "خوب، اگر این طور باشد کاش باز هم برایمان بنویسد."

- آدم لجبازی است. معلوم نیست قبول کند.

- بهتر است به او بگویی. خانم نکته سنجی است. من که واقعاً به او احترام می گذارم. خیلی خوب نوشته. خون زندگی تویش جریان دارد.

چیزی که این روزها کم پیدا می شود.

زن، مشغول هم زدن خورشت است. دست دیگرش را لای کتاب گذاشته تا ورقه هایش به هم نخورد و مشغول خواندن است.

دختری با روپوش مدرسه از راه می رسد. کتابهایش را می گذارد روی میز نهارخوری.

- مامان، کارنامه ام را گرفتم.

- قبول شدی؟

- بله، معدلم هم خوب است اما مامان، نمره انشایم پانزده شده. می ترسم بابا دعوایم کند.

- خوب، خانم اسفندیاری چی گفت؟

- گفت از تو بیشتر انتظار دارم. کسی که پدرش نویسنده معروفی است باید انشایش بهتر باشد.

بعد کارنامه را می گیرد و با دقت به نمره ها نگاه می کند.

- خانم اسفندیاری راست گفته. نمره قرائت فارسی ات هم که شده شانزده.

دختر، سر به زیر و سرخ رو، از زیر چشم به سفره ی غذا نگاه می کند. بوی قورمه سبزی همه جا پیچیده است.

- مامان چه بویی!! فکر نکنم هیچکس مثل شما قورمه سبزی بپزد من خیلی گرسنه ام. می شود نهار مرا بدهید؟

- بارک ا... مثل اینکه یادت رفته امروز پنج شنبه است. پدرت ظهر می آید. خواهرت هم کلاسش زود تعطیل می شود. اقلاً دو روز هفته را دور هم غذا بخوریم.

دختر، با نوک انگشت برگ کاهویی را از ظرف سالاد بر می دارد به دهان می گذارد و در همان حال به طرف دستشویی می رود.

آقای نویسنده، وارد می شود در حالی که مجله ای را دم اجاق، جایی که زن مشغول کشیدن پلو بود، می گذارد و می گوید: "یک نگاهی به این مجله بینداز."

زن، با عجله پلو را وسط میز می گذارد. دخترها خورشت را می برند و مشغول خوردن می شوند و او مجله را ورق می زند و در صفحات وسط مجله تیتر درشتی را می بیند: "نیلوفر و گردباد" و تند تند خواند.

آقای نویسنده می گوید: "داستان خوبی است ولی بعضی کلماتش مناسب قصه نبود. سردبیر می گفت اگر زبان قصه را رعایت کند، قصه نویس خوبی می شود..."

زن می خندد و می گوید: "البته اگر بخواهد ادامه دهد..."

منبع: گزیده ادبیات معاصر