تبیان، دستیار زندگی

اخلاق نیکویش او را به شهادت نزدیک کرده بود

من همیشه می‌گویم ازدواجمان از دو توسل شروع شد. ماجرای این توسل كردن برای خودمان خیلی جالب بود. شهید نوری همیشه می‌گفت من، شما را از حضرت زهرا(س) گرفتم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
شهید مدافع حرم علیرضا نوری

این روزها نام شهر نجف‌آباد بیشتر با نام شهید محسن حججی گره خورده و به واسطه شهادت ایشان، بیشتر از هر زمان دیگری نام نجف‌آباد در مركز اخبار قرار گرفته است. اما پیش از شهادت محسن حججی، این شهر شهدای مدافع حرم دیگری تقدیم اهل‌بیت كرده بود. شهید علیرضا نوری هم جزو اولین شهدای این شهر بود كه در آخرین روزهای زمستان سال 93 لباس شهادت بر تن كرد و به دیگر دوستان شهیدش مثل روح‌الله كافی‌زاده پیوست. از شهید نوری یك پسر به نام علی‌اكبر به یادگار مانده كه 25 تیرماه سال 92 به دنیا آمد. همسر شهید، آزاده عشوری در گفت‌وگو با «جوان» از خاطرات مشترک و از روزهای با هم بودن می‌گوید.

ماجرای آشنایی شما و شهید از كجا شروع شد و چگونه اتفاق افتاد؟
من همیشه می‌گویم ازدواجمان از دو توسل شروع شد. ماجرای این توسل كردن برای خودمان خیلی جالب بود. شهید نوری همیشه می‌گفت من، شما را از حضرت زهرا(س) گرفتم. تعریف می‌كرد یك روز كه به مشهد رفته بود در حرم امام رضا(ع) نذر می‌كند 40 زیارت عاشورا به حضرت زهرا(س) هدیه بدهد تا خدا یك همسر خوب نصیبش بكند. ایشان 40 شب پشت سر هم این زیارت عاشورا را می‌خواند و دقیقاً در آخرین شبی كه زیارت عاشورا را می‌خواند فردایش شوهرخاله‌اش مرا به ایشان معرفی می‌كند. آن زمان خودم در كنگره شهدا كار می‌كردم و یك هفته‌ای می‌شد كه به شهدا متوسل شده بودم و می‌‌خواستم یكی مثل خودشان نصیبم كنند. نتیجه توسل‌هایمان این شد كه در اسفند سال 1388 شهید نوری به خواستگاری من آمد و با هم آشنا شدیم و بعد از آشنایی‌های اولیه كاملاً سنتی مراسم خواستگاری برگزار شد. 11 خرداد سال 1386 عقد و مهر همان سال عروسی كردیم.
ملاك‌های خودتان برای ازدواج توجه به چه مسائلی بود؟
چون خانواده خودمان مذهبی بود تدین‌، ایمان و بااخلاق بودن طرف مقابل برایم خیلی بود. آقا علیرضا تمام این موارد را دارا بود. در كنار این مسائل شغل‌ همسر آینده هم خیلی برایم مهم بود. دوست داشتم همسرم پاسدار باشد. خودم لباس سبز پاسداری را خیلی دوست داشتم و می‌خواستم همسرم در این لباس كار كند. وقتی به من گفتند ایشان پاسدار است این موضوع هم برایم حل شد. چون خودم كم توقع بودم و مادیات برایم مهم نبود و وضعیت مادی‌‌اش برایم اولویتی نداشت. جلسه اول كه با هم صحبت كردیم پلاك سپاهش را آورده بود و قبل از اینكه صحبت كند پلاكش را نشانم داد و گفت من اول از همه این برایم مهم است تا شما با شرایط شغلی‌ام كنار بیایید چون آدم در این راه یك همراه می‌خواهد تا مانعش نشود. توضیح می‌داد كه چون مأموریت زیاد می‌رویم می‌خواهم همراهم باشید. به من گفت: قبل از اینكه به خواستگاری بیایم با شغل پاسداری ازدواج كرده‌ام و ممكن است كارم ختم به شهادت شود. همان اول این موضوع را به من گفت. چهره‌شان هم طوری بود كه خانواده‌ام گفتند: به چهره آقا علیرضا می‌خورد بعداً شهید شود و درست فكرهایت را بكن. بعد كه موافقتم را اعلام كردم، راجع به مسائل دیگر صحبت كردیم. حجاب و ارتباط با نامحرم و اعتقاد به ولایت فقیه هم برای ایشان خیلی مهم بود.
پس شما مشكلی با مأموریت و سختی‌های كارشان نداشتید؟
چون دایی‌هایم شغلشان نظامی بود، سختی‌های كارشان را دیده بودم و برایم تعریف شده بود. بیشتر دلتنگی‌اش هنگام مأموریت رفتن‌ها بود. البته هر دویمان می‌گفتیم این دوری‌ها در زندگی نیاز است چون وقتی زن و مرد پس از این دور ماندن‌ها به هم می‌رسند، قدر هم را بیشتر می‌دانند ولی گلایه‌ای نمی‌كردم. در اولین مأموریت ایشان ‌به اهواز خیلی برایم سخت گذشت ولی بعداً كنار آمدم و برایم راحت‌تر شد.
شهید در مسائل اخلاقی، رفتاری و سبك زندگی‌شان چه ویژگی‌هایی داشتند؟
من فكر می‌كردم اگر جلویش را بگیرم و نگذارم برود ممكن است اینجا برایش اتفاقی بیفتد و من مدیونش بشوم. در سوریه هم به همه گفته بود می‌خواهم این بار كه آمده‌ام، بتوانم دوباره برگردم و در كنار خانواده‌ام باشم. من می‌گویم شهادت علیرضا اتفاقی نبوده و از دوران نوجوانی روی شهادتش كار كرده بود. ایشان یك بار اعزام شد و در همان اولین اعزام هم شهید می‌شود.
من در هر گزینه‌ای كه نگاه می‌كنم ایشان در همه موارد نسبت به بقیه بهترین بود. از لحاظ خوشرو و خوش‌اخلاق بودن نمونه بود. همیشه خنده بر لب داشت و بعد از شهادت كسانی كه می‌خواستند از شهید یاد كنند، از خنده‌رو بودنش می‌گفتند. همچنین خیلی بخشنده و دریادل بود. خاطرم نیست از كسی ناراحت و دلخور شده باشد. همیشه می‌گفت دنیا كوچك‌تر از این حرف‌هاست كه بخواهیم ناراحت شویم و كینه‌ای به دل بگیریم. دقیقاً با رفتار خوبش طرف را متوجه اشتباهش می‌كرد. خیلی از غیبت و دروغ بیزار بود. اگر گاهی پشت تلفن حرف كسی پیش می‌آمد، می‌گفت من راضی نیستم از این تلفن و در این خانه بخواهی غیبت كنی. نه خودش غیبت می‌شنید و نه می‌گذاشت كسی جلویش غیبت كند. اگر در مجلسی علیرضا بود، هیچ‌وقت غیبت نمی‌شد. از دروغ گفتن هم خیلی بیزار بود. حتی اگر جایی به نفعش بود كه دروغ بگوید باز از این كار خودداری می‌كرد. خاطرم هست مشغول نوشتن پایان‌نامه كارشناسی‌اش بود و من هم كمكش می‌كردم. با هم پایان‌نامه را نوشتیم كه حدود 100 صفحه‌ شد. در بخش آمار باید به چند دانشگاه می‌رفت منتها چون كارش زیاد بود و سركار مرخصی نمی‌داد، فرصت انجام كار را پیدا نكرد و بخش آمار را از اینترنت كپی گرفت. زمانی كه پایان‌نامه را ارائه می‌داد به استادش گفت من این بخش را كپی كرده‌ام و اگر صلاح می‌دانید كه نمره قبولی به من بدهید و اگر قبول نمی‌كنید خودم به دنبال آمار بروم كه استادش گفته بود من نمره صداقت را به شما می‌دهم. علیرضا در لحظات زندگی‌اش مثل پایان‌نامه‌اش در صداقت نمره قبولی گرفت.
خودتان فكر می‌كردید روزی همسرتان شهید شود؟
بله، من مطمئن بودم. از همان روزی كه به خواستگاری‌ام آمد، مطمئن بودم علیرضا با شهادت از پیش من می‌رود. از قبل اینكه بخواهد بحث سوریه را پیش من مطرح كند، وقتی كه هشت ماهه باردار بودم یك شب خواب دیدم همسرم برای مأموریت به عراق رفته و شش ماه می‌شود كه خبری از ایشان نیست تا اینكه بعد از شش ماه یكی از دایی‌هایم خبر آورد كه علیرضا مجروح شده و به حرم امام حسین(ع) پناه برده و آنجا پیدایش كرده‌اند. دقیقاً همین خواب به نوعی برایم تعبیر شد. چون هنگام شهادت من شش روز از ایشان خبر نداشتم و دایی‌هایم به من خبر دادند كه شهید شده است. بعد طوری رفتار می‌كرد كه مطمئن بودم شهید می‌شود. حتی زمانی كه داشت وسایلش را جمع می‌كرد و گفت می‌خواهم به سوریه بروم، من گریه می‌كردم و می‌گفتم تو اگر بروی شهید می‌شوی.
واكنش خودشان نسبت به حرف‌های شما چه بود؟
خودش می‌خندید و خیلی خوشحال بود. چون پنج یا شش بار درخواست رفتن داده بود ولی قبول نكرده بودند. این دفعه كه موافقت كرده بودند خیلی خوشحال بود و می‌گفت من شهید نخواهم شد، می‌روم و دوباره برمی‌گردم.
این رفتن برایتان سخت نبود؟
من فكر می‌كردم اگر جلویش را بگیرم و نگذارم برود ممكن است اینجا برایش اتفاقی بیفتد و من مدیونش بشوم. در سوریه هم به همه گفته بود می‌خواهم این بار كه آمده‌ام، بتوانم دوباره برگردم و در كنار خانواده‌ام باشم. من می‌گویم شهادت علیرضا اتفاقی نبوده و از دوران نوجوانی روی شهادتش كار كرده بود. ایشان یك بار اعزام شد و در همان اولین اعزام هم شهید می‌شود.
از دلایل رفتن‌شان با شما صحبت كرده بودند؟
اولین بار من هشت ماهه باردار بودم كه گفت مأموریتی پیش آمده و من به تهران می‌روم و 45 روزه برمی‌گردم. گفت ممكن است د راین مدت نتوانیم با هم صحبت كنیم و نتوانم خانه بیایم كه من آن زمان خیلی به دلم بد افتاد. قرار بود با شهید كافی‌زاده به تهران برود. وقتی قسمت نشد كه برود، 23 روز بعد از آن روز، روح‌الله كافی‌زاده شهید شد. وقتی خبر شهادت آقای كافی‌زاده را شنیدم، تعجب كردم و گفتم مگر قرار نبود به تهران بروید پس چرا آقای كافی‌زاده در سوریه شهید شده است؟ در جواب گفت كه از تهران نیروها را به سوریه اعزام می‌كنند. من آن روزها خیلی در جریان اتفاقات سوریه نبودم و ایشان از تكفیری‌ها و داعش برایم گفت كه چه جنایت‌هایی می‌كنند و قصد تخریب حرم حضرت زینب(س) را دارند. عكسی نشانم داد كه بچه‌ای دو، سه ساله چند اسلحه روی سرش گذاشته‌اند و گفت من نمی‌توانم اینها را ببینم و باید از مظلوم دفاع كنیم. به من می‌گفت ما نباید اینجا راحت بنشینیم و در اخبار ببینیم حرم را خراب كرده‌اند. روزهای آخر می‌گفت برایم خیلی سخت است در این لباس باشم و نروم. می‌گفت خیلی روی دوشم سنگینی می‌كند و باید بروم. من با رفتنش مخالف نبودم و تمام نگرانی‌ام بابت شهادتش بود. اگر برمی‌گشت و باز می‌خواست برود من اجازه می‌دادم برود. الان هم می‌گویم اگر تقدیرش شهادت بوده، خدا را شكر كه با شهادت از دنیا رفت.
دل كندن از شما، پسر و خانواده‌شان برایشان سخت نبود؟
برایم خیلی سؤال است كه چگونه توانست از من و فرزندم دل بكند و برود چون خیلی به خانواده‌اش وابسته بود. زمانی كه می‌خواست به سوریه برود به گریه‌هایم اهمیتی نداد. با همه خداحافظی و روبوسی كرد و با تنها كسی كه خداحافظی سردی داشت، من بودم. چون خیلی برای رفتن تلاش كرده بود نمی‌خواست دلسرد شود. سركارش هم وابستگی ما را به هم دیده بودند و نمی‌خواستند علیرضا به سوریه برود. آنجا كه رفت دلتنگی‌هایش را داشت. روزی دو بار تماس می‌گرفت و حتی همرزمانش تعریف می‌كردند هنگام استراحت علیرضا را فقط دنبال تلفن می‌دیدیم. وقتی صحبت می‌كرد خیلی روحیه می‌گرفت. با وجود این دلتنگی‌ها آدمی نبود كه روحیه‌اش را ببازد. یكی از سرداران زمان جنگ كه با شهید همرزم بود می‌گفت با وجود جوانی و علاقه‌ای كه به خانواده‌اش داشت و با تمام دلتنگی‌ها خیلی با روحیه و با انگیزه بود.
شهادتشان به چه شكلی اتفاق افتاد؟
20 روز سوریه بود و 29 اسفند 93 ساعت 45/8 صبح جمعه شهید می‌شود. زمان دقیقش را هم به خاطر این می‌دانم كه لحظه شهادت ساعتش روی مچ دستش بوده و موج انفجار باعث می‌شود باتری ساعت بخوابد. حلقه ازدواج و ساعتش را بعد از شش ماه در روز تولدم برایم آوردند. یك بار سر مزار خواستم هدیه تولد برایم بفرستد كه روز تولدم یكی از همرزمانش این وسایل را برایم آورد. كتاب ارتباط با خدا با دفترچه‌ای كه عربی جملاتی رویش نوشته بود و عكس من داخلش بود هم جزو وسایل بود. وضو گرفتم و با كتاب ارتباط با خدا زیارت عاشورا خواندم و به ایشان هدیه كردم و جالب است كه فردایش دیدم ساعتش كار می‌كند. اما شهادتشان اینگونه بود كه نماز صبح را كه می‌خوانند در حالت خواب و بیدار داعش غافلگیرانه به پایگاهشان حمله می‌كند و دور تا دور را محاصره می‌كند. سربازان سوری هم در پایگاه و در خواب عمیق بودند و تا آمدند به خودشان بجنبند شهید شده بودند. در اتاقشان آرپی‌جی پرتاب می‌كنند و راكتش به سر علیرضا برخورد می‌كند و باعث شهادتش می‌شود.
شما چه واكنشی به خبر شهادتشان نشان دادید؟
من می‌دانستم شهید می‌شود ولی بیشتر نگران اسیر شدنش بودم. خودش هم دوست نداشت اسیر و مجروح شود. من شش روز از ایشان خبر نداشتم و در این شش روز خیلی بی‌تابی كردم. قرار بود لحظه تحویل سال به من زنگ بزند و هیچ خبری از او نبود. می‌دانستم آدمی نیست بخواهد من را بی‌خبر بگذارد. بعد از شش روز به من گفتند مجروح شده و من منتظرم شنیدن خبرهای بعد بودم كه دایی‌ام خبر شهادتش را به من داد. آدم آن لحظه زیرپایش خالی می‌شود و خیلی برایم سخت بود.

منبع: روزنامه جوان